خدا کنه حداقل هر چه زودتر دغدغشو پیدا کنیم تا بعد جزی از وجودمون بشه.باور کنید نمی دونم چرا این حرفا به مغزم خطور کرد فقط مطمئنم ناگهانی نبود ومطمئنم که خوشبختانه هنوز خیلی ها هستندکه این حرفا راخیلی بیشتر از من درک می کنند وبهشاعتقاد دارند که من به خودم اجازه دادم دربارش حرف بزنم
Sunday, December 31, 2006
بزرگی
خدا کنه حداقل هر چه زودتر دغدغشو پیدا کنیم تا بعد جزی از وجودمون بشه.باور کنید نمی دونم چرا این حرفا به مغزم خطور کرد فقط مطمئنم ناگهانی نبود ومطمئنم که خوشبختانه هنوز خیلی ها هستندکه این حرفا راخیلی بیشتر از من درک می کنند وبهشاعتقاد دارند که من به خودم اجازه دادم دربارش حرف بزنم
Friday, December 29, 2006
بازی شب یلدا
.دوم:نقطه اوج زندگی من دقیقا سال پشت کنکورم بود.اون سال من بهترین وسخترین لحظاتو داشتم.قشنگترین لحظاتم اون جمع چهارنفره خودم وخانمی وشیرین بانو وآرزو بود.چه شبای قشنگی بود شبهای خوندن و زدن وگفتنو وخاطره تعریف کردن.یک شمع هم همیشه وسط بود که تاصبح تنها نورمون بود.قشنگتر از اون دوستی من و خانمی عزیز بود.اون بود که من یاد داد زندگی خیلی راحتر از اون چیزی که آدم فکر می کنه.اون سال خیلی خاص بود.چون عاشق شدم.کنکور قبول شدم واتفاقای دیگه که لحظه لحظش اول جوونی منو ساخت.شاید یکسال بود که احساس می کردم این لحظات وقشنگی ها رو گم کردم ولی بالاخره تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم و لحظات قشنگی که الان داره برام اتفاق می افته را ببینم.دوستای جدید خوبی مثل هستی وندا و مونای عزیز که واقعا دوستشون دارم والان جز یکی از اعضای زندگیم شدن .و حتی خودم وخانمی عزیز با شرایط و تغییراتی که در هردومون به وجود آمده.آره باید این بزرگ شدن را باور کنم.آره باید تغییرات خوب را دید و باور کرد با تمام وجود.باید قبول کرد که من یک بار شکست خوردم ولی دوباره بلند شدم.باید باور کرد توی حال دارم زندگی می کنم نه گذشته.باید باور کرد تا حالا هرمشکلی داشتم جلوش وایستادم و به بهترین وجه حلش کردم بازهم می تونم.باید باور کرد که می توانم دوباره یک زندگی نو را آغاز کنم و اونو جوری بسازم که واقعا دوست دارم..
سوم:من آدمی هستم عاشق .عاشق زندگی-خانواده –دوستام-زمین-آسمون و تمام موجوداتی که در آنها هست واز همه مهمتر عاشق اونی که باعث شده من تمام اینها را باهم داشته باشم.
چهارم:من اعتقاد خاصی شاید به مذهب نداشته باشم ولی به شدت خدا رو دوست دارم وبه همون اندازه هم ازش می ترسم.شاید برای اینکه دوست ندارم ازم ناراحت باشه.
منم 5 نفر ندارم دعوت کنم فقط یک نفرو دعوت می کنم اونم مونای عزیزه بقیه دوستان وبلاگ نویسم یا فقبلا خودشون دعوت شدن یا منو دعوت کردن.
Sunday, December 24, 2006
دوست دارم برگردم اما
Saturday, December 23, 2006
گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون
عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
ايندفه نرو پيش من بمون .
بدون زيره اين گنبد كبود
هيچكي مثل من عاشقت نبود
بيا منو تو همصدا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم
عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون
تو واسم بگو غنچه طلا
عشق ديگه كجاست توي قصه ها
من دلم ميخواد كه ما بشيم
از شب سياه جدا بشيم
بدون زيره اين گنبد كبود
هيچكي مثل من عاشقت نبود
بيا منو تو همصدا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم
عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون
عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون
عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
ايندفه نرو پيش من بمون .
عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون .
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون ...
http://www.iransong.com/song/23246.htm
Monday, December 18, 2006
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Sunday, November 26, 2006
تولدت مبارك برادرزاده عزيزم
Monday, October 23, 2006
عيدفطر
ماه عجيبي بود انگار ديروز بود گفتن ماهو ديدن.انگار همين ديروز بود كه به بابام گفتم بابا امشب ساعتتو براي سحر كوك كن.چه زود گذشت .مثل باد.شايدم من چون خيلي نتونستم برم تو حس وحالش اينقدر زود گذشت.شايدم چون شروعش با ماه مهر ودانشگاه وانتخاب واحدو واين جور اتفاقات بود كمتر سختيهاش ودلگيريهاشو احساس كردم.نمي دونم ولي باز هم روزهاي سختي بود حداقل براي من.من تازه از مسافرت 2ماهه برگشته بودم بعد دوماه تغيير محيط، برگشته بودم به خونه خودمون و به اتاق خودم وپيش بهترين دوستانم.نمي دونم شايد انتظار همون گذشته ها رو داشتم.با اينكه ظاهرا همه چي سرجاشه اما از نظر من همه چي تغيير كرده.حتي منم شايد اون فرناز نيستم.راستش احساس ميكنم با اينكه لحظات جاي خودشون هر كدوم قشنگن ولي يك چيزي هست كه باعث ميشه من دائم احساس ناامني از آينده و حتي لحظه بعدمو دارم كه كمتر اين اتفاق برام مي افتاده.انگار آدما هم ديگه اون آدما نيستن گرچه همون خوبيهاي گذشته رو دارن.و لي اون آدمهايي كه من مي شناختم نيستن.البته اين موضوع شايد درباره همه صدق نكنه ولي باور كنين من ميدونم خودمم خيلي وقتا غير قابل هضمم.واين مسئله درست در زماني اتفاق مي افته كه مي خواد يك تغييري بكنه.منم گله اي از هيچ كس ندارم. فقط مي تونم بگم در درك محيط اطرافم به شدت كم آوردم.شايد گذري باشه!يك حس هميشگي به من مي گه همه چي داره به يك شكل قشنگ تري در مياد.فقط بايد يك خرده صبر كني كه تغييرات به سوي تكامل پيش برن.براي خودم دعا مي كنم تا خدا بهم تا اون موقع صبر بده.مي دونين بايد اين حرفا رو مي زدم تايكم آروم بشم چون واقعا احساس مي كردم قلبم از جاش داره درمياد.از موقعي كه برگشتم دارم به شدت تلاش مي كنم كه فرصتامو كمتر از دست بدم وبا تمام وجود تلاش كنم كه آخر ترم به سختي بر نخورم .خانمي عزيزم به نظرم تو اين مسدله از من هم بيشتر تلاش مي كنه و همينجا بهش تبريك مي گم.به قول او ما دوتا ديگه نمي خواييم حرف بزنيم مي خوايم عمل كنيم.اين هفته هم با اجازتون 2 كنفرانس دارم كه ميخوام با تمام وجود براشون تلاش كنم كه بهترين ارائه اي كه از دستم بر مياد داشته باشم.
به اميد روزهاي قشنگتردرآينده بسيار نزديك
Sunday, September 03, 2006
Friday, September 01, 2006
Monday, August 14, 2006
زندگی رسم خوشایندی ست
Wednesday, August 02, 2006
ماجراهای من و کسری
Saturday, July 29, 2006
هر تیتری می خواین براش بگذارین مثلاهدیه خدا
Thursday, July 27, 2006
اقامت در تهران
Wednesday, July 12, 2006
تفکرزنده سرآغاز یک حرکت متعالی
این امتحانها هم بالاخره تموم شد حالا من چه جوری برای هر کدومش جون کندمو وچه نمره های گرفتم به کنار. دورانی بود که به من یادآوری کرد که باید توی زندگی تلاش کرد و گرنه عقب می مونی.من این چند وقت با وجود تمام تلاشم اما اعتبار خودمو حداقل بیش خودم کم کردم.واقعا کاش می مردمو ... .واقعا نمی دونم چرا همه چی اینجوری شد.
چرا این همه من و خانمی درس خوندیم اما بازم نمره هامون جالب نبود.و هردومون در یک تلاطم ذهنی برای این مسئله به سر می بریم.این مدت بدترین چیزی که منو عذاب می داد این بود که من یک ادم دیگه ای بودم.کسی که اصلا خودشو نمی شناخت.نه آدم قبلی بودم ونه آدم جدید.باور کن اینو از رفتار دیگران هم می فهمیدم.البته شاید این مسئله قراره دوباره از من یک شخصیت دیگه بسازه .فقط می دونم فعلا تنها اثرش روی من بی حوصلگی که دچارش شدم.یک بی حوصلگی از تمام دنیا حتی از تمام آدمایی که با تمام وجود دوستشون دارم.اما یک چیزی این وسط منو خوشحال می کنه و اون اینکه این تلاطم وتکابوهای شخصیتی رو من بعد از مدتها دوباره دارم.شاید خیلی سخت باشه اما مطمئنم این از بی تفاوتی که مدتهاست نسبت به همه چیز وهمه کس در ضمیر ناخودآگاهم داشتم خیلی بهتره وبه نظر من به معنی دوباره زندگی-تلاش وتکابویی ست برای آینده ویا شاید هم اکنون است.
شاید یک سال بود که تمام لحظاتمو از روی احساسات و تعهدات ناخوآگاهم می گذراندم اینگار یک ماشینی بود که کلاجش اتومات بود ومن این وسط فقط مواظبش بودم که نره تو دره یا به درخت نزنه .همه این ناامیدهایی که دچار شده بودم شاید از چند علت ناشی می شد.اولیش شاید هم مهمترینش همون شکست عاطفی بود که دچارش شدم والحمدالله تونستم بعدش دوباره بلند شم.دومیش شکستی بود که تو کنکورخوردم ومنو به شدت از دوستام عقب انداخت وشاید با وجود تجربه هایی که به من یادداد منو به شدت نسبت به درسی که بهترین دوست زندگیم بودغریبه و بی انگیزه کرد. گرچه اللن که قبول شدم والحمدالله ترم اولو روهم گذروندم.سومیش وشاید دلیل اصلی تمام این مشکلات کم شدن دوستی من با خدا بود.این فقدان خیلی چیزهای خوب زندگی منو گرفت.از جمله آرامش وشادی روحی که من همیشه داشتم.البته خدا اینقدر خوبه که وقتی آدمی فقط اراده می کنه به طرفش برگرده خودش درشو باز می کنه ومن دارم با تمام وجود برای برگشتن به اون رابطه قشنگ قبلی تلاش می کنم.
نمی دونم کی می شم یک آدمی که از نظر خودم قابل قبولم .آدمی که به قول دوستی تو زندگی فقط هدفش لذت بردن خالی نیست واقعا می خواد بره جلو و دنیایی رو فتح کنه.بره جلو،گام برداره ،ونترسه از تمام موانعی که جلو باش سبز می شه واونها رویکی یکی وبه زیباترین شکل رد کنه.اینها قشنگ ترین لحظات یک آدمه اگر به واقعیت ببیونده.و به قول استادی که دیروز هم کوبه ای من بود فقط باید بخوادتا همه چیزهای قشنگ براش مثل تابلویی جلوش سبز شن.
بس از همین لحظه می خوام وسعی خواهم کردم بشم اون دختری که با تمام وجودم تلاش کنم نه به صورت عادتی و روزمره واون ماشین اتومات بلکه با تمام انرژی درونم چون من از تمام این موانع گذشتم اما با کمی تاخیر که این تاخیر کاملا درآینده جبران بذیره.بس با تفکری زنده و با توکل به خدا حرکتی متعالی را آغاز می کنم. ومطمئنم که موفق خواهم شد.
Wednesday, June 28, 2006
امتحان
Wednesday, June 14, 2006
امروز روزی بود به پهنای زمین
امروز دریای طوفانی
مارا با بوسه ای بلند کرد
چنان بلند
که به آذرخشی لرزیدیم
وگره خورده درهم
فرودمان آورد
بی اینکه از هم جدایمان کند
امروز تنمام فراخ شد
تا لبه های جهان گسترد
وذوب شد
تک قطره ای شد
از موم یا شهاب
میان تو ومن دری تازه گشوده شد
وکسی هنوز بی چهره
آنجا در انتظار ما بود.
پابلونرودا
تقدیم به بهترین دوست گل خودم
زندگی ها
وقتی که با منی
و من پیروزتر و سرفرازتر از دیگر مردان!
زیرا نمی دانی
که در من است
پیروزی هزاران چهره ئی که نمی توانی ببینی
هزاران پا و قلبی که با من را سپرده اند
نمی دانی که من این نیستم
منی وجود ندارد
من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند
که من قوی ترم
زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی ها را دارم و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم
با سنگینی صخره ای فرود می آیم
زیرا هزاران دست دارم
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست
زیرا صدای آن هایی را دارم
که نتوانند سخن بگویند
نتوانستند آواز بخوانند
و امروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تورا می بوسد
Wednesday, May 10, 2006
خبرگزاری
Monday, April 17, 2006
جزیره ای در دوردستها
این مدت من با تمام وجودم سعی کردم از خودم بپرسم کییم؟اصلا برای چی دارم زندگی می کنم.چقدر کنترل زندگیم دست خود واقعیمه نه شرایط محیطم؟خلاصه به این نتیجه رسیدم که من دختری هستم 22 ساله که سعی کردم از 16 سالگی استقلال فکری داشته باشم .برای همینبه مسافرت های تک نفره رفتم.خیلی چیزها رو کنار دوستانم تجربه کردم مخصوصااستقلال فکری رو.سعی کردم خودمو واستعدادهامو با تمام وجودم بشناسم.سعی کردم دلایل رفتارهای مختلفی که پدر ومادرو یا برادرانم این سالها با من داشتن که واقعا باعث شدن من چنین افکاری داشته باشم جزبه جز بررسی کنم.راستش حالا دیگه می دونم اختلاف سلیقه هامونو ومی دونم حتی وجه اشتراک افکارمونو واین شناخت طرز رفتار با هر کدوم از اونها را به من یاد داده وحتی با آدمای دیگه اطرافمو.من فهمیدم علت اینکه من با افراد مختلف راحت کنار میام اینه که سعی می کنم اول اونارو خوب بشناسم وبدونم بسته به شخصیتشون چه شکلی باهشون رفتار کنم.برای همین کمتر با اختلاف سلیقه ها دچار مشکل شدم.
من فهمیدم توی این چند سال سعی کردم زندگی یک بعدی نداشته باشم.درس خوندم حتی رفتم طراحی وبرنامه نویسی سایت یاد گرفتم ودر این بین تجربه کاری پیدا کردم.با یک استاد بسیار خوب آشناشدم که یک حرف خیلی قشنگ یاد گرفتم ازش و اونم این بود که گفت "اگر حتی فکر می کنی کارت بده بازم ارائش بده چون این کار مال توه و هیچکس به اندازه خودت در اون لحظه پی به اشتباهش نمی بره و این خیلی خوبه چون باعث می شه تو خودتو در زمینه کاری بشناسی و به جای سرپوش گذاشتن روی عیبت در اثر مرور زمان کارتو به احسنت تبدیل کنی حالا اگر جلوی چند نفر هم خراب شدی اون خیلی لحظه ای .مطمئن باش بار کارهای خوب بعدیتو اون ذهنیتو از ذهنشون بیرون می کنی" و واقعا همین شدالبته یک چیز دیگه هم بهم یاد داد و اون سر وقت حاضر شدندر مکان بود که من هنوز نتوونستم کاملا اینو یاد بگیرم اما واقعا سعمو کردم در این زمینه.همچنین چند دوست خیلی خوب پیدا کردم که با یکیشون به نام هستی عزیز الان خیلی صمیمی ام و الان پایه ورزش هم شدیم وهمچنین گاهی اوقات با هم کار می کنیم.
توی این چند سال من شکسته شکسته ورزش کردم و الان ورزش کردن جز برنامه هفتگی من شده و واقعا هفته ای که ورزش نکنم احساس رخوت و سستی بهم دست می ده.
این چند سال روند کتابخونیمو افزایش دادم.حتی با کمک دوست عزیزم وبلاگ خوندن جز زندگی روزمره من شدکه البته این خیلی به رشد فکری من کمک کرد.
دوستان زیادی پیدا کردم.که مهمترین اونها خانمی عزیزم و شیرین بانو و و دو دوست خوب نوازندم هستند
که بهترین لحظات رو با اونها گذروندم و می گذرونم ومهمترین اثر روی زندگیم داشتن.البته 3 تفنگدار و مژده عزیزوزیبا خانم عزیزم رو هم نباید فراموش کرد.
رانندگی یاد گرفتم وباز با کمک خانمی عزیزم به طوری جدی اونو شروع کردم و الان یک راننده ای حداقل نیمه حرفه ای شدم که این باعث شدم که مسئولیت از رو دوش پدرو مادرعزیزم بردارم.البته رانندگی یک تاثیر خاص دیگه هم روم داشت و اونم اعتماد به نفس بالایی که بهم دادکه البته شاید ابتدا این اعتماد به نفس کاذب بود بعد کم کم تبدیل شد به یک اعتماد به نفس واقعی و می تونم بگم رانندگی یک نقطه اوج بسیار خوبی برای من بود که باعث شد من واقعا تمام سعیمو بکنم تا آدم دقیقی بشم و همچنین باعث شد کلی ترسم تو زندگی واقعی بریزه.ترس از اینکه ممکنه یک کاری رو نتونم انجام بدم(چون از تمام بچگی تا بزرگیم فکر می کردم سخت ترین کار دنیا رانندگی و من هیچ وقت راننده نمی شم)باعث شد من مطمئن بشم که از عهده هر کاری تو زندگی بر می آم و هیچکاری واقعا دیگه برای من نشد نداره واین همون اعتماد به نفسی که می گم من بهش رسیدم و همینجا از خانمی عزیزم که روز اول رانندگی من کنارم نشست و گفت "تو برو من هواتو دارم" واقعا ممنونم شاید واقعا اگر اونروز اون چنین حرفی نمی زد من الان هنوز راننده نمی شدم .
گردشمورو هم توی این مدت کردم.گردشهایی که برای من واقعا ناب بودبا دوستان خیلی خوبم وا نرژی فراوانی به زندگی من بود و روحیه امید و زندگی رو در من زنده نگه داشت.و در مواردی حتی مسیر زندگی منو تغییر دادوبه من یاد داد که زندگی روزمره ام رو باید کنار بگذارم.
کلی به کارهای خونه رسیدم وبه پدر ومادرم.کلی از زندگیم استفاده کردم ویک زندگی آرام وخوبی داشتم اگر دغدغه ای هم بوده مربوط به افکارم بوده که می خواستم خودمو کشف کنم و دنیای اطرافمو.توی این چندسال درسته که شاید می شد خیلی بیشتر از این کار بکنم وخیلی بیشتر ازاین از وقتم استفاده بکنم اما به طور کلی می تونم بگم روند خوبی داشته و کمتر زندگی روزمره و یکنواختی داشتم.و از بیشتر کارهایی که شروع کردم نتیجه مطلوبی گرفتم.
خوب حالا من احساس می کنم واقعا یک دور جدیدی در زندگی من آغاز شده که بهش می گم جوانی که به نظر من برزخی بین بچگی وبزرگسالی است که من فهمیدم با این موج اطلاعاتی که در جامعه رواج پیدا کرده برای اینکه بتونیم یک زندگی به تمام معنا و واقعی داشته باشیم باید ترتیبی داد تا هم از زندگیمون استفاده کنیم وهم بتونیم واقعا از تکنولوژی روز به عنوان یک ابزار برای بهترین زندگی استفاده کنیم و به اون انرژی که در درونمون هست به معنای واقعی جهت بدیم.من فکر میکنم لازمه همه اینا در ابتدا این است که ابتدا یک محیط نرمال و آرام برای خودم آماده کنم.محیطی که امنیت فکری وروحی در آن باشه که بعد برنامه ریزی کرد و بعد بریم جلو البته هر لحظه باید این مسیر چک بشه بدون اینکه راهش تغییر کنه.
من فهمیدم که توی این چند سال تصمیم خیلی گرفتم اما به خیلیاش عمل نکردم از این به بعد تصمیماتمو توی این وبلاگ می نویسم و تمام سعیمو می کنم تغییرش ندهم .از اول سال هم برای هر دوهفتم برنامه ریزی کردم و تا اینجا خوب پیشرفت کردم وبه برنامه هایی که ریختم عمل کردم.فقط مدوامت ومداومت ومداومت نباید یادم برودو تا کاری رو تا آخرش تموم نکردم وحق ندارم سراغ کار دیگری بروم.
برنامه دیگری که با خانمی عزیز ریختیم اینکه 46 کتاب در سال آینده بخوانیم که سعی کنیم بیشترش مشترک وهم زمان باشه تا بتونیم درباره آنها بحث و تبادل نظر کنیم.همچنین باید سعی کنم فیلم ها رو همزمان ببینیم.یک تصمیم خوب دیگه هم گرفتیم و اونم اینکه برای کارامون برنامه ریزی کنیم تا حداقل یک پلق از دقیقه 90جلوتر باشیم.یک فکر دیگه ای هم که باهم کردیم این بود که شر.ع کنیم اطلاعات کامپیوتریمونم بالا بریم با مجله خوندن ودنبال سایت کامپیوتری خوب بگردیم تا اطلاعات کسب کنیم.
مطمئنم اگر بخواهیم در اثر تلاش بهاین هدفهامون خواهیم رسید.
Monday, March 27, 2006
1385
- برای کارهام برنامه ریزی کنم و خودمو هر هفته و هر ماه چک کنم تا برسم به جایی که حداکثر استفاده رو از وقتم بکنم
- تمام درسامو به بهترین شکل بخونم تا بتونم جز شاگرد اولای کلاسم باشم
- زبان خوندنو به شکل مرتبی شروع کنم که تا عید سال دیگه حداقل چند ترم زبانوگذرانده باشم
- هفته ای 4 ساعت رو می خوام روعکاسی خبری و مطالعه در این موردبگذارم
- هر روز اخبار اقتصادی-اجتماعی روز را چک کنم علاوه بر بقیه اخبارها
- هر 2 هفته یک کتابو بخونم ودربارش فکر کنم تا دو هفته بعد
این برنامه های امسال منه که یک برنامه کلاس موسیقی هم دارم که هنوز دارم بهش فکر می کنم که بهش عمل کنم یا نه.همه این برنامه ها در جهت این ریختم که اون قدرتی که الان مطمئنم در درونم هست رشد و جهت پیدا کنه تا برسه به اونجایی که من بهش می گم جهانی شدن.البته تا اونجا از نظر زمانی شاید فاصله زیادی باشه اما مهم اینه که در مغزم من نزدیک باشه و مثل یک رویا دور ودست نیافتنی نباشه.
Friday, March 17, 2006
یادنامه
آخر سال ویک چهارشنبه سوری ناب.با جمع خانواده خانم گل عزیزم که تکتکشون برام عزیزن وجمع دوستای هنرمندمون.فکر کن چه لذتی داره از آتش پریدن ورقصیدنو وخوندن دور آتش وترقه هایی که همزمان زیر پاهات می ترکن.اونم بعداز سالها خونه نشینی در روز چهارشنبه سوری وبعداز دیدن فیلم اول جشنواره با همین نام
و حالا در آخرین روزهای سال با خرید و رنگ کردن وخونه تکونی و مهمونهایی که دارن قبل سال نو میان به استقبال سال نو میرم. .
Saturday, March 11, 2006
زیباتر و قشنگ تر از همیشه
من از تو دور شدم حتی معنی آزادی را فهمیدم اما شکل این رهایی با همیشه فرق داشت.
من از تو جدا شدم اما تک تک لحظاتم با فکر تو سپری می شد وبا یاد تو زندگی می کرد
بودن با تو در گذشته تجربه زندگیم شده بود اما باعث شده بود هر لحظه عشق تورا در من بیشتر زنده کند
حالا دوباره آمدی تا معنی عشق را به من یادآوری کنی
و به زندگی من رنگ وبوی تازه ببخشی
این بار شروعت شروع دیگری بود
زیباتر و قشنگ تر از همیشه
اینقدرزیبا که دیگر درستیها ونادرستیهای زندگی که یک زمانی تمام دغدغه فکری ام بود
اکنون می خواهم به تو نزدیکتر شوم
به قلبت راه یابم و به درونت نفوذ کنم
دیگر جدایی از تو برایم طاقت فرساست
دیگر لحظات برایم باندازه سالی می گذرند
پس بیا باهم آغاز کنیم فصلی دیگر از زندگیمان را
با تمام وجود وبا یاد تک تک لحظاتی که با فکر هم گذراندیم