Sunday, December 31, 2006

بزرگی

یک انسان می تواند آزاد باشد ولی بزرگ نباشد اما هیچ انسانی نمی تواند بزرگ باشد ولی آزاد نباشد
جبران خلیل جبران

از صبح تا حالا به بزرگی وعظمت یک انسان فکر می کردم.اینقدر آدم تحصیلکرده بی فرهنگ ویا بی تحصیل بافرهنگ یا حتی آدمی با تمام شرایط فرهنگی و تحصیلی مناسب اما فاقد ارزش انسان بودن این روزا می بینی که گاهی وقتا واقعا با خودت می گی ارزش چیه؟بزرگی چیه و یا واقعا انسان بودن معناش چیه؟چقدر به ارزشهای خودمون واعتقاداتمون باید پایبند باشیم؟واقعا تا چه حد؟ واقعا زندگیمونو بر پایه کدام اعتقادات بنا بگذاریم؟چقدر اینقدر ارزشهامون تو جامعه کم رنگ شده؟بچه های ما واقعا چه جور موجوداتی از عذاب درمیان وقتی الان ما این اعتقاداتو نداریم؟البته من از خودم شروع می کنم این چالش ذهنیو رو.فقط من این وسط یک چیزی رو میدونم و اونهم اینکه آدمای بزرگ هنوز هستند.داریم می بینیمشون در اطرافمون.همه اونا بوی یک عمر جون کردن-عرق جبین خوردن-ادعا نداشتن-بوی صداقت ومعرفتو میدن هرچند که شاید ماها کمتر معنای این کلمه ها رو درک کنیم.اماامیدوارم که نه تنها من بلکه تمام آدمایی که با تمام وجود دوستشون دارم یک روزی یکی از همین آدما بشیم.
خدا کنه حداقل هر چه زودتر دغدغشو پیدا کنیم تا بعد جزی از وجودمون بشه.
باور کنید نمی دونم چرا این حرفا به مغزم خطور کرد فقط مطمئنم ناگهانی نبود ومطمئنم که خوشبختانه هنوز خیلی ها هستندکه این حرفا راخیلی بیشتر از من درک می کنند وبهشاعتقاد دارند که من به خودم اجازه دادم دربارش حرف بزنم

Friday, December 29, 2006

بازی شب یلدا


ممنونم از کیمیاگر عزیز که منو به این بازی دعوت کرد گرچه من کلی با تاخیر نوشتم
.اول:من برنامه ریزی کردم این چند ماهو فقط به فکر درس باشم از هرنوع دوست بازی بپرهیزم ولی نشد .دلیلش شخصی بود که تو زندگی من وارد شد.شاید کل سیستم ونظم زندگیمو بهم ریخت ولی کلی محبت و عشق وشادی را به من هدیه کرد.ازش باتمام وجود ممنونم.
.دوم:نقطه اوج زندگی من دقیقا سال پشت کنکورم بود.اون سال من بهترین وسخترین لحظاتو داشتم.قشنگترین لحظاتم اون جمع چهارنفره خودم وخانمی وشیرین بانو وآرزو بود.چه شبای قشنگی بود شبهای خوندن و زدن وگفتنو وخاطره تعریف کردن.یک شمع هم همیشه وسط بود که تاصبح تنها نورمون بود.قشنگتر از اون دوستی من و خانمی عزیز بود.اون بود که من یاد داد زندگی خیلی راحتر از اون چیزی که آدم فکر می کنه.اون سال خیلی خاص بود.چون عاشق شدم.کنکور قبول شدم واتفاقای دیگه که لحظه لحظش اول جوونی منو ساخت.شاید یکسال بود که احساس می کردم این لحظات وقشنگی ها رو گم کردم ولی بالاخره تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم و لحظات قشنگی که الان داره برام اتفاق می افته را ببینم.دوستای جدید خوبی مثل هستی وندا و مونای عزیز که واقعا دوستشون دارم والان جز یکی از اعضای زندگیم شدن .و حتی خودم وخانمی عزیز با شرایط و تغییراتی که در هردومون به وجود آمده.آره باید این بزرگ شدن را باور کنم.آره باید تغییرات خوب را دید و باور کرد با تمام وجود.باید قبول کرد که من یک بار شکست خوردم ولی دوباره بلند شدم.باید باور کرد توی حال دارم زندگی می کنم نه گذشته.باید باور کرد تا حالا هرمشکلی داشتم جلوش وایستادم و به بهترین وجه حلش کردم بازهم می تونم.باید باور کرد که می توانم دوباره یک زندگی نو را آغاز کنم و اونو جوری بسازم که واقعا دوست دارم..
سوم:من آدمی هستم عاشق .عاشق زندگی-خانواده –دوستام-زمین-آسمون و تمام موجوداتی که در آنها هست واز همه مهمتر عاشق اونی که باعث شده من تمام اینها را باهم داشته باشم.
چهارم:من اعتقاد خاصی شاید به مذهب نداشته باشم ولی به شدت خدا رو دوست دارم وبه همون اندازه هم ازش می ترسم.شاید برای اینکه دوست ندارم ازم ناراحت باشه.
.پنجم:من خوبی –پاکی وصداقتو را باتمام وجودم می ستایم و آرزو می کنم همه این قشنگیهارو بتونم در خودم حفظ کنم
منم 5 نفر ندارم دعوت کنم فقط یک نفرو دعوت می کنم اونم مونای عزیزه بقیه دوستان وبلاگ نویسم یا فقبلا خودشون دعوت شدن یا منو دعوت کردن.

Sunday, December 24, 2006

دوست دارم برگردم اما


خسته شدم از اینقدردر هپروت بودن.احساس می کنم از خودم دور شدم.احساس می کنم از زندگی که در تصورم بوده برای خودم بسازم دور شدم.دلم می خواد برگردم به اون لحظات.دلم میخواد برگردم.برگردم به زندگی روزمره ام.نمی دونم آدم چرا هرچی داره دوست نداره..تو زندگی روزمره ای یک جور عذاب می کشی.آرامشت بهم می ریزه یک جور.گرچه از قشنگیهاشم لذت می بری.اینهمه تناقضو چه شکلی باید تحمل کرد.من الان چهار چیزو بیشتر نمی دونم.اول اینکه با تمام وجودم با اینکه همه چی خوب داره پیش میره دلم می خواد برگردم به زندگی عادی و روزمرگیهامو به نحو قشنگتری بگذرونم.دوم هم اینکه می خوام یک مدت تنها باشم با خودم بدون اینکه کسی از دستم ناراحت شه.سوم اینکه مطمئنم این زندگی قشنگ هر چی هم خوب باشه اونی نیست که من می خوام.اینو مطمئنم.چهارم اینکه واقعا نیاز به آرامش دارم.شاید با گذشت زمان بتونم وضعیت جدیدو بپذیرم شایدم کلا سعی کنم همه چی رو برای همیشه فراموش کنم گرچه لحظات قشنگ این روزها از دل من هیچ وقت بیرون نخواهدرفت و از اونی که باعثش بوده از ته قلب ممنونم.

Saturday, December 23, 2006

گل بهار

عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون

عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
ايندفه نرو پيش من بمون .

بدون زيره اين گنبد كبود
هيچكي مثل من عاشقت نبود
بيا منو تو همصدا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم

عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون

تو واسم بگو غنچه طلا
عشق ديگه كجاست توي قصه ها
من دلم ميخواد كه ما بشيم
از شب سياه جدا بشيم

بدون زيره اين گنبد كبود
هيچكي مثل من عاشقت نبود
بيا منو تو همصدا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم
يه قصه واسه عاشقا بشيم

عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون

عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون

عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
ايندفه نرو پيش من بمون .

عاشقت شدم آي گل بهار
عاشقت منم پائيزو نيار
عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون .

عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون

عاشقت شدم يار مهربون
من دوست دارم پيش من بمون ...

http://www.iransong.com/song/23246.htm

Monday, December 18, 2006


"Dance Me To The End Of Love"

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Sunday, November 26, 2006

تولدت مبارك برادرزاده عزيزم

تولدت مبارك برادرزاده عزيزم.بالاخره بعد نه ماه وارد اين دنياي خاكي شدي.دنيايي كه قشنگيهاشو وزشيتهاشه كه زندگيمونو مي سازه.تو اين دنيا زندگي كردن و با مشكلات روز دست وپنجه نرم كردن و سرو بالا گرفتن خيلي سخته ولي باور كن اينقدر قشنگ هست كه تو اونو يكبار تجربه كني.پس صدرا كوچولوي من بگو سلام اي رهايي و سلام اي دنياي تمام قشنگيها و پاكيها و سلا م اي خالق تمام روشنايي هاي زندگي.صدرا عزيزم ورودتو به اين دنيا براي هممون مبارك باشه..

Monday, October 23, 2006

عيدفطر

سلام،سلام به زمين كه ما هرروز بدون اينكه به حركتش توجهي بكنيم روي اون راه ميريم و به آسمان كه گاهي نيم نگاهي به اون ميندازيم تا ببينيم خورشيد يا ماهش چه پيامي رو برامون صادر مي كنند.تموم شد .ميهمان خدا بوديم.يك ماه تمام.فقط خداست كه در اين لحظاتي كه اعلام كردند فردا عيده مي دونه بنده هاش درچه حالي هستند.اميدوارم تمام هموطنانم حداقل در اين لحظه شاد باشند.اميدوارم اين ميهماني بهشون خوش گذشته باشه و به اون تعالي فكري كه دوست داشتن رسيده باشن.
ماه عجيبي بود انگار ديروز بود گفتن ماهو ديدن.انگار همين ديروز بود كه به بابام گفتم بابا امشب ساعتتو براي سحر كوك كن.چه زود گذشت .مثل باد.شايدم من چون خيلي نتونستم برم تو حس وحالش اينقدر زود گذشت.شايدم چون شروعش با ماه مهر ودانشگاه وانتخاب واحدو واين جور اتفاقات بود كمتر سختيهاش ودلگيريهاشو احساس كردم.نمي دونم ولي باز هم روزهاي سختي بود حداقل براي من.من تازه از مسافرت 2ماهه برگشته بودم بعد دوماه تغيير محيط، برگشته بودم به خونه خودمون و به اتاق خودم وپيش بهترين دوستانم.نمي دونم شايد انتظار همون گذشته ها رو داشتم.با اينكه ظاهرا همه چي سرجاشه اما از نظر من همه چي تغيير كرده.حتي منم شايد اون فرناز نيستم.راستش احساس ميكنم با اينكه لحظات جاي خودشون هر كدوم قشنگن ولي يك چيزي هست كه باعث ميشه من دائم احساس ناامني از آينده و حتي لحظه بعدمو دارم كه كمتر اين اتفاق برام مي افتاده.انگار آدما هم ديگه اون آدما نيستن گرچه همون خوبيهاي گذشته رو دارن.و لي اون آدمهايي كه من مي شناختم نيستن.البته اين موضوع شايد درباره همه صدق نكنه ولي باور كنين من ميدونم خودمم خيلي وقتا غير قابل هضمم.واين مسئله درست در زماني اتفاق مي افته كه مي خواد يك تغييري بكنه.منم گله اي از هيچ كس ندارم. فقط مي تونم بگم در درك محيط اطرافم به شدت كم آوردم.شايد گذري باشه!يك حس هميشگي به من مي گه همه چي داره به يك شكل قشنگ تري در مياد.فقط بايد يك خرده صبر كني كه تغييرات به سوي تكامل پيش برن.براي خودم دعا مي كنم تا خدا بهم تا اون موقع صبر بده.مي دونين بايد اين حرفا رو مي زدم تايكم آروم بشم چون واقعا احساس مي كردم قلبم از جاش داره درمياد.از موقعي كه برگشتم دارم به شدت تلاش مي كنم كه فرصتامو كمتر از دست بدم وبا تمام وجود تلاش كنم كه آخر ترم به سختي بر نخورم .خانمي عزيزم به نظرم تو اين مسدله از من هم بيشتر تلاش مي كنه و همينجا بهش تبريك مي گم.به قول او ما دوتا ديگه نمي خواييم حرف بزنيم مي خوايم عمل كنيم.اين هفته هم با اجازتون 2 كنفرانس دارم كه ميخوام با تمام وجود براشون تلاش كنم كه بهترين ارائه اي كه از دستم بر مياد داشته باشم.
به اميد روزهاي قشنگتردرآينده بسيار نزديك

Sunday, September 03, 2006

یکی از قشنگترین لحظاتم همین چند روز گذشته بود.یک دوست خوبم از مشهد اومده بود و من و اون و شیرین بانوم و دوستش 4 نفری باهم رفتیم کلی گشتیم کلی پیاده گشتیم دنبال یک کافه که اسمشو شنیده بودیم اما آدرسشو بلد نبودیم شاید 1 ساعت راه رفتیم تا به این کافه سیدیم البته بگم معرف این کافی شاپ به ما خانمی گلم بود که بسیار دوست داشتیم که در اون لحظات در کنارمون می بود گر چه وجودشو درکنارمون حس می کردیم.این کافی شاپ روزنامه نگاران است حالا من آدرس بلاگشونو براتون می ذارم تا بیشتر با هاشون آشنا بشینم.ما که واقعا بهمون اونجا خوش گذشت .یک فضا بسیار آروم با دکوراسیونی پر از کتاب و مجله و فضایی که یک جورایی بوی پاکی
.وصداقت رو توش حس می کردی بهتون پیشنهاد میدم حتما یکدفعه به اونجا سربزنید تا هم چیزهای خوشمزه بخورید وهم لحظات جالبی را تجربه کنید.
روز بعد هم گردش و کلی صحبت در یک پارک جنگلی تو میرداماد به نام طالقانی لحظات خاطره انگیزی رو برامون به جا گذاشت.عصرهم که دوتایی با هم از میدان ولیعصر تا خونه روپیاده روی کردیم وحرف زدیم.خیلی لحظات نابی بود.راستش ما یک ساله باهم دوستیم تا حالا هیچ وقت چنین فرصتی که خیال هردومون راحت باشه و کار نداشته باشیم بهمون دست نداده بود تا بتونیم رودررو حرفامونو بزنیم.

Friday, September 01, 2006

دارم آخرین روزهای سفرم در تهران را می گذرونم .باورم نمیشه اما 1.5 ماه گذشت تا حالا بیشتر از دوهفته تهران نمونده بودم.راستش اولش اومدن به تهران کاملا برام دل بخواهی بود اما موندنم کاملا با شک وتردید.اما وقتی حال خانم برادرمو دیدم کلی مشتاق شدم که بمونم و از اوو کسری مراقبت کنم.راستش چون همیشه احساس می کردم خانم برادرم یک حق بزرگی به گردن من داره . تا حالاخیلی چیزها ازش یادگرفتم .همیشه خیلی دیدمو نسبت به زندگی و دنیای اطرافم روشن کرده.من ازش یادگرفتم که تو زندگی هر چقدر هم عاشق درس باشی هر چقدر هم توی این اجتماع پست ومقام داشته باشی نباید چشمتو رو ی محیط اطرافت و خونه خودت ومسئولیتهای شخصی خودت ببندی.باید همیشه به تک تک عناصر اطرافت .به افرادی که پیششون زندگی میکنی حتی وسایلی که ابزار زندگیتن کاملا توجه کنی.از او یادگرفتم که باید خودم همه کارمو بلد باشم وبر همه کارهام مسلط باشم تا بتونم یک مدیر خوب برای زندگیم باشم.از او یاد گرفتم هر محبتی را نباید کورکورانه کرد باید برای هر محبتت حداقل یک دلیل منطقی بیاری .باید فکرکنی که آیا محبتت برای اینه که خودت دوست داری این محبتو بهت بکنن یا نه واقعا برای کمک به طرف مقابلت انجام می دی .این خیلی نکته مهمیه که به نظرمن باید بهش فکرکرد.بهرحال این چندهفته من اینجا بودم درسته شاید برنامم دست خودم نبود صددرصد.اما در همین محدودیت ها ودلتنگی ها کلی چیزی یاد گرفتم.هم از برادرم هم از خانمش وآقا کسری گلم.
تصمیم های جدیدی برای زندگیم گرفتم.تصمیم گرفتم این 2 سال که از درسم مونده فقط درس بخونم و اگر خواستم کار هم بکنم در زمینه تحلیل و برنامه نویسی کارکنم وهمین چیزهایی که از قبل یاد گرفتم قوی کنم.در کنارش مقاله نویسی را شروع کنم.و زبان را .در واقع من این اطلاعات را بهرحال از قبل به نوعی بدست آوردم فقط باید کامل کنم.باید یادم بماند که من یک هدف مهم دارم و آن هم راه یابی به دانشگاه کاناداست البته باید در رسیدن به این هدف کوتاه مدت هدف اصلی که همان زندگی کردن است فراموش نکنم.من این 2.5 تقریبا هیچ کار مفیدی غیر ازخودسازی و جمع کردن انرژی نکردم تا بتونم این دو سال آینده رو درست زندگی کنم و به قول خودم نشون بدم به خودم که هنوز زنده ام با تمام سختیهایکه کشیدم توی این یک سال هنوز دارم نفس می کشم.
توی این چند وقت کلی سینما رفتم کلی گردش کردم چندتا تئاتر رفتم.در همه این لحظات با شیرین بانوی عزیزم بودم الان هم تبریزبا اون میرم.و می شه گفت این 2 ماه بااینکه از دوستای خوب مشهدم دور بودم اما یک دوست بچگی هام در تمام این لحظه ها با من بود.و کلی لحظات را باهم تجربه کردیم کلی مسائل احساسی رو باهم تحلیل کردیم ودقیقا بعد 10 سال دوباره تونستیم همون دوران باهم بودن را بازسازی کنیم درسته هیچ کدوممون دختر کوچولوی 10-11 ساله که غیر از کتاب ومدرسه وخانواده چیزی نمی دونن دیگه نیستیم .درسته هیچ کدوممون توی یک رشته حتی درس نخوندیم اما احساسات و افکار مشترکمون تمام این ثانیه ها رابرایمان زیبا می کرد.

Monday, August 14, 2006

زندگی رسم خوشایندی ست

تو زندگی من کم پیش می آید اتفاقات کم باشه.ذهنم تهی باشه ولی این یکی دو هفته تقریبا ذهنم پراز خالی بود.گاهی دلتنگی بهم فشار می آورده ومن بعد یکی دو تا اشک می رفتم وعکس های همه کسایی که دوستشون داشتم نگاه می کردم و یکخورده آروم می شدم.گاهی فکر درباره کاری که باید برای فرشاد می کردم و اینکه چه شکلی باید اینکارو درست انجام بدم و وقتی به بن بست می خوردم تمام فحش های عالمو به خودم می دادم که چرا قبول کردم بمونم.بقیشم زندگی روزمره و دست وپنجه نرم کردن با شرایط جدیدم بود.گاهی وقتا هم یک فکر خیلی منو مشغول می کرد واونم اینکه.تهرانم،خونه برادرمم،راحتم،همه چیز در اختیارمه،غیر از محبت هیچی نمی بینم اما شرایطم عوض شده ،تنوعات زندگیم کم نیست،اما احساس می کنم از نظر ذهنی از قبل هم محدودترم.نمی دونم شاید چون خونه خودمون نیست این فکرو می کنم اما چرا احساس می کنم همه دنیا فقط برام یک قفسه.با اینکه نه کسی منو محدود کرده ونه از دنیای بیرون بی اطلاعم.این احساسوتو مشهدم بودم داشتم.نمی دونم چی منو آزار می ده که به چنین افکار احمقانه ای می رسونه.با اینکه اینقدر کار دارم که وقت سرخاروندنم ندارم اما ذهن آدم هیچ ربطی به این حرفها نداره.نمی دونم گاهی می ترسم که از این مملکتم بر بیرون بازم همین فکر منو ول نکنه.نمی دونم باورکن خیلی البته می تونم به خودم امیدواری بدم که این افکارتازگیها و تو یک سال اخیر فقط منو آزار می ده..
ول کنید این افکارو !!اینو بهتون بگم.هفته پیش تولدم بود .همه دوستانم یا بهم زنگ زدن یا میل زدن یا پیغام برام فرستادن.خیلی روز خوبی بود گرچه جای خیلی ها مخصوصا اکیپی که تو تمام تولدا با همیم به خصوص خانمی عزیزم خیلی خالی بود.باورکنید اون روز دلم پر می زد که فقط یک ساعت پیش ما باشه.اما افسوس.البته از اینکه پیش بقیه اعضای خانوادم بودم خیلی ذوق می زدم واز اینکه شیرین بانوم پیشم بود.البته ناگفته نماند که بنده دو روز تولد گرفتم روز اول با خانواده که کلی کادوهای خوب گرفتم و روز دوم با شیرین بانو ودوست عزیزش و دو دوست خوب خودم که هر دوروزش پر از صفا وصمیتو و چیزهای قشنگی برای یادگرفتن بود.
نمی دونم من با این همه قشنگی توی همین مملکت چه مشکلی دارم که می خواهم برم.مگر آدم چند وقته زنده است که بلند شه باز بره زندگیشو جای دیگه بسازه.اما یک چیزی از بچگی منو می طلبه.نمی دونم چرا؟باور کنید.البته درسته کو تا رفتنم اما من باید تلاشمو بکنم که برم.و باز همان نغمه دورها آوایی ست که مرا می خواند

Wednesday, August 02, 2006

ماجراهای من و کسری

من همه ی سالو عادت داشتم با عکس کسری یعنی پسر برادرم زندگی کنم وهرروز صبح که بیدار می شم عکسشو که جلوی آینمه ببینم و.کلی شارژ شوم واز خونه برم بیرون با امیدی که روزی پر از شادی وصداقتی کودکانه را داشته باشم اما الان سه هفته ست که با این بچه ناز تپلمپل6ساله دارم زندگی می کنم.یعنی باهم بیدار میشیم باهم می ریم گردش باهم غذا می خوریم یا کلاس میریم یا با هم کتاب می خونیم یا حتی باهم تولد می گیریم یا پیانو می زنیم.درسته مثل هر بچه ی دیگه ای شریها واذیتهای خاص خودشو داره اما اینقدر لحظات دیگه اش پر از لذتهای کودکانه ست که تلخیهاشم برای آدم شیرین می شه.البته ناگفته نماند این بچه در فیلم بازی کردن برای اعضای خانواده بسیار خبره است و ما روزی یک فیلم زنده در خونه باهاش داریم .ولی اینو بگم کلی ازش چیزی یاد گرفتم.کلی بهم این چند وقته شطرنج یادداده.لذت انواع بازیهای بچگانه مثل تفنگ بازی یا توپ بازی -عروسک بازی-ماشین بازی و یا بازی کامپیوتری واینجور چیزها روکلی باهم تجربه کردیم. خلاصه اینکه شاید خیلی از اینکارها برام لذت بخش نبود اما کلی از قشنگیهای زندگی رو بهم یادآوری کرد.یادم آورد که دنیا دوروزه .آدم باید تو زندگی تلاش بکنه به شرطی که تلاش براش لذت بخش باشه و بهش نشاط وانگیزه بده نه اینکه دائم آرامش روحی آدمو بگیره و این اون روش درستی که من باید یاد بگیرم زندگی کنم.یعنی هم کار کنی.به شدت و به موقع خودش هم بهموقع خودش استراحت کنی تفریح کنی تا بتونی احساس سلامت وسرزنده بودن بکنی.این همون درسهایی بود که فرشاد می خواست که من درست یادشون بگیرم بدون اینکه اون بهم بگه و منم شاگرد خوبی بودم در این زمینه.ولی از معلمهای خودم هم که برادرم وخانمش بودن وشاید هم اصلش پسرشون متشکرم

Saturday, July 29, 2006

هر تیتری می خواین براش بگذارین مثلاهدیه خدا

انگار همین دیروز بود که می گفتم آدم وقتی یک چیزی رو از ته قلب می خواد بدون اینکه اراده کنه جلو پاش سبز می شه.من دقیقا هفته ÷یش داشتم باخودم فکر می کردم تو زندگی احتیاج به یک مرشد یا راهنما دارم.این راهنما تا 2 سال پیش که برادر کوچکم داماد نشده بود ایشون یود امااین چند سال اخیر مادرم بود که اونم چون هم سن وسال من نبود خوب تو بعضی موارد باهم به تفاهم نمرسیم اما با خانمی عزیز زوج خوبی بودیم و هستیم برای مشورت کردن و تو خیلی از موارد باهم فکر می کنیم وتصمیم می گیریم اما اصل قضیه اینه که هرکسی به غیر از یک دوست خوب به یک راهنمای بزرگتر هم که به تمام خصوصیاتش وارد باشه داره ومن برادر بزرگترمو همیشه با اینکه از من دور بود راهنمای خودم می دونستم اما به نوعی هیچ کدوم از کارایی که می گفت عمل نمی کردم.البته از چند دوست خوبه دیگه هم نباید صرفنظر کرد.
امااتفاقو بگم: اونروز که در حین صبحانه خوردن داشتم به مشکلات روزمره خودم فکر می کردم و همچنین به اینکه چه شکلی باید تفکر انسان رشد پیدا کنه و آیا فقط چند تا کتاب ومشق وسواد برای یک زندگی اجتماعی خوب کافیه یا نه ؟که یهو برادرم نشست پیشم وبدون مقدمه گفت "تو احتیاج به یک کسی که راهنمات باشه و به تو یاد بده که تو-تو یک سری از تصمیماتت درست عمل نمی کنی و به تو بفهمونه که تو لیاقت شرایط خیلی بهتر از اینو داری و هیچ کس بهتر از من برای تو نیست.چون هم تورو میشناسه .هم 90 درصد خصوصیات اخلاقی تورو داشته وقتی همسنت بوده"منو می گی یک دفعه از تعجب شاخ درآوردم که من که با این یا با هیچ کس نزدیکم در اینباره حرف نزدم.داشتم از خوشحالی بال در می آوردم چون دقیقا همون موقع فرشادگفت تو این تابستونه رو پیش ما بمون قول می دم ازت اون آدمی که تو دوست داری بسازم به شرطی همکاری کنی.این دقیقا همونی بود که من می خواستم.وای معجزه بود!!!!!واقعا
خلاصه دیروز کلی کار کامپیوتری به من داد که از صبح امروز شروع شد و فکر کنم مرحله اول کارا تا آخر همین هفته طول می کشه.خوبی فرشاد اینه که تورو آزاد می ذاره کارایی رو هم که دوست داری انجام بدی.
برای همین می خوام بشینم یک برنامه ریزی بکنم که هم به کارای خودم برسم هم اون وهم کارهای خونه.فعلا هم که شیرین بانوی عزیز رفته مسافرت و فرصت خوبیه برا ی اینکارا.

Thursday, July 27, 2006

اقامت در تهران

دوهفته ای هست که اومدم.شروع مسافرتم که فوق العاده بود.با یک استاد خوب برخوردم و هم کوپه ای بودم که واقعا همیشه دوستش داشتم.سال دوم دبیرستان معلم عربیمون بود.این خانم از نظر شخصیتی واقعا برای من الگو بود.البته بسیار کتابی و درعین حال رمانتیک حرف می زد.همیشه صورتی شاداب وبشاش داشت و بایک احترام ومحبت خاصی با شاگردا حرف می زد.باور کنید اینبار هم که دیدم حتی کوچکترین تغییری در این رفتارهاش بیدا نکردم غیراز چند تا چروک اضافه که نشان از افزوده شدن تجربیات زندگیش بود.بهر حال شب بسیار خوبی رو در کنارشون داشتم.
بعد هم که آغاز اقامتو تولد کسری(بچه برادرم) وبعد هم روز مادر که لحظات قشنگی رو برای من ودیگران به ارمغان آورداما درست از همون شب خانم برادرم به شدت حالش بد شد وخلاصه من چندروزی رو درکنارش(مثل خواهربزرگترند برای من)بودم وبعدش باز تولد شیرین بانو عزیزم بود.نمی دونم.چرا اما در کنار این همه لحظات قشنگ دل هم گرفته بود.شاید دلیلش همون شرایط سخت امتحانو بود که هنوز خاطرش منو اذیت می کرد.می دونین مغزم رسما کار نمی کرد .اینگار فقط در همون لحظات بودم و می گفتم هر چه بیش آید-خوش آید.البته خیلی هم بد نبودبه صورت کاملا موقتی .البته یک علت دلتنگیمم مطمئن بودم خانوادم ودوستام بودن.من کاملا احساس خلا می کردم.می دونی دوری من فقط به معنای دوری از یک نفرو دونفر نبود .حتی برای کوچمون و اتاقم هم دلم تنگ شده بود وبا تمام وجود دوست داشتم این دو هفته را به جای تهران- مشهد می بودم.اما بهرحال باید بگم لحظات تلخ وشیرین قشنگی رو اینجا گذروندم
.
حالا یک تصمیم جدید گرفتم.واقعا تصمیم گرفتم این تابستون تهران بمونم و با استفاده از تجربه های داداشم کلی خودمو بسازم و کلی نقصامو بر طرف کنم یا حداقل یاد بگیرم که برطرف کنم.البته این پیشنهاد برادرم بود.بهرحال قراره این دو ماهه زندگی همراه با کار وتلاش ویادگیری باشه.تمام سعیمو می کنم
برادرم امروز یک حرف قشنگ زد که شاید خیلی ساده باشه اما قرار سر لوحه این دوماهه من قرار بگیره:"قبل از هر کاری فکر کن که چه شکلی اون کار می تونه به بهترین وکاملترین کار تبدیل بشه.البته نکته مهم ماجرا اینجاست که این مسئله باید ازکار ساده صبحانه
".خوردن شروع بشه و بره تا آخر شب لحظه خوابیدن

Wednesday, July 12, 2006

تفکرزنده سرآغاز یک حرکت متعالی

این امتحانها هم بالاخره تموم شد حالا من چه جوری برای هر کدومش جون کندمو وچه نمره های گرفتم به کنار. دورانی بود که به من یادآوری کرد که باید توی زندگی تلاش کرد و گرنه عقب می مونی.من این چند وقت با وجود تمام تلاشم اما اعتبار خودمو حداقل بیش خودم کم کردم.واقعا کاش می مردمو ... .واقعا نمی دونم چرا همه چی اینجوری شد.

چرا این همه من و خانمی درس خوندیم اما بازم نمره هامون جالب نبود.و هردومون در یک تلاطم ذهنی برای این مسئله به سر می بریم.این مدت بدترین چیزی که منو عذاب می داد این بود که من یک ادم دیگه ای بودم.کسی که اصلا خودشو نمی شناخت.نه آدم قبلی بودم ونه آدم جدید.باور کن اینو از رفتار دیگران هم می فهمیدم.البته شاید این مسئله قراره دوباره از من یک شخصیت دیگه بسازه .فقط می دونم فعلا تنها اثرش روی من بی حوصلگی که دچارش شدم.یک بی حوصلگی از تمام دنیا حتی از تمام آدمایی که با تمام وجود دوستشون دارم.اما یک چیزی این وسط منو خوشحال می کنه و اون اینکه این تلاطم وتکابوهای شخصیتی رو من بعد از مدتها دوباره دارم.شاید خیلی سخت باشه اما مطمئنم این از بی تفاوتی که مدتهاست نسبت به همه چیز وهمه کس در ضمیر ناخودآگاهم داشتم خیلی بهتره وبه نظر من به معنی دوباره زندگی-تلاش وتکابویی ست برای آینده ویا شاید هم اکنون است.

شاید یک سال بود که تمام لحظاتمو از روی احساسات و تعهدات ناخوآگاهم می گذراندم اینگار یک ماشینی بود که کلاجش اتومات بود ومن این وسط فقط مواظبش بودم که نره تو دره یا به درخت نزنه .همه این ناامیدهایی که دچار شده بودم شاید از چند علت ناشی می شد.اولیش شاید هم مهمترینش همون شکست عاطفی بود که دچارش شدم والحمدالله تونستم بعدش دوباره بلند شم.دومیش شکستی بود که تو کنکورخوردم ومنو به شدت از دوستام عقب انداخت وشاید با وجود تجربه هایی که به من یادداد منو به شدت نسبت به درسی که بهترین دوست زندگیم بودغریبه و بی انگیزه کرد. گرچه اللن که قبول شدم والحمدالله ترم اولو روهم گذروندم.سومیش وشاید دلیل اصلی تمام این مشکلات کم شدن دوستی من با خدا بود.این فقدان خیلی چیزهای خوب زندگی منو گرفت.از جمله آرامش وشادی روحی که من همیشه داشتم.البته خدا اینقدر خوبه که وقتی آدمی فقط اراده می کنه به طرفش برگرده خودش درشو باز می کنه ومن دارم با تمام وجود برای برگشتن به اون رابطه قشنگ قبلی تلاش می کنم.

نمی دونم کی می شم یک آدمی که از نظر خودم قابل قبولم .آدمی که به قول دوستی تو زندگی فقط هدفش لذت بردن خالی نیست واقعا می خواد بره جلو و دنیایی رو فتح کنه.بره جلو،گام برداره ،ونترسه از تمام موانعی که جلو باش سبز می شه واونها رویکی یکی وبه زیباترین شکل رد کنه.اینها قشنگ ترین لحظات یک آدمه اگر به واقعیت ببیونده.و به قول استادی که دیروز هم کوبه ای من بود فقط باید بخوادتا همه چیزهای قشنگ براش مثل تابلویی جلوش سبز شن.

بس از همین لحظه می خوام وسعی خواهم کردم بشم اون دختری که با تمام وجودم تلاش کنم نه به صورت عادتی و روزمره واون ماشین اتومات بلکه با تمام انرژی درونم چون من از تمام این موانع گذشتم اما با کمی تاخیر که این تاخیر کاملا درآینده جبران بذیره.بس با تفکری زنده و با توکل به خدا حرکتی متعالی را آغاز می کنم. ومطمئنم که موفق خواهم شد.

(ببخشید امشب یک خرده عرفانم زده بالا)

Wednesday, June 28, 2006

امتحان

چند وقته داریم فقط امتحان می دیم.حالم داره بهم می خوره دیگه از این وضعیت.گرچه از یک لحاظهایی هم از این درس خواندن ها لذت می برم اما اصلادر نهایت لذت بخش نیست مخصوصا نمره های آدم هم لب مرزه باشه.منیکه اینقدر زحمت کشیدم.چرا؟ گاهی واقعا به خودم میگم من نباید واقعا نتیجه این همه زحمتو ببینم؟واقعا اشکال کارم کجاست من که فهمیدم اشکال کارم توی جوش زدنمه وامتحانم که با خونسردی دادم پس چرا؟باید این طوری بشه .یعنی مثلا سوالی که باید درست بنویسی و توی کامپیوتر برای من مثل ضرب وتقسیم آسونه واقعا در اثر استرس امتحان اشتباه جواب بدی؟چرا؟
حالا من هیچی.خانمی عزیزو بگو که استاد محشرشون سر یک لج ولجبازی این طوری همشونو انداخته.واقعا چرا بعضیها توی این دنیا اینقدر بچه و بی قکرن.آخه یک آدم دکترا داشته باشه بد به دانشجوهاش حق اعتراض نده.به منظر من رسما اون دکتراش فقط به درد قاب کردن رو دیوارمی خوره .چون تو زندگیش هیچی نفهمیده.کسی حق طبیعی دانشجوهاشو زیر پا می گذاره .نمی ذاره حتی اعتراض بکنن.باید آدم چی بهش بگه.فقط الن تنها دعایی که می کنم اینه که این استاد سر عقل بیاد ونمرههای بچه ها رو بده.گرچه این همه از عمرش گذشته این چیزها رو نفهمیده.چه شکلی می خواد این چیزهارو بفهمه؟البته دوست ندارم یک طرفه به قاضی برم ولی واقعا خودش باعث شده دربارش این طوری فکرکنییم.
مسئله بعدی که این مدت منو اذیت می کرد دوری از تمام دوستای عزیزم(اعضای کوهنوردیمون) به خصوص خانم گلم بود.این احساس دست خودم نیست اما واقعا منو داره اذیت میکنه.همچنین از همه مهمتر خانواده این احساس دوری از منو حس می کردند واین حس براشون آزار دهنده بود البته این حس کاملا دوطرفه بود.
میدونین نمیدونم منی که هیچ مشکل جدی تو زندگی ندارم چرا باید احساس کنم اینقدر تحت فشار و استرسم . چرا من دیگه اون آدم آرام قبل نیستم؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا کجای کارم می لنگه.اگر واقعا کسی می دونه و راه حلی براش داره تورو.خدا بهم بگه.البته این فشار واسترس اکثرا مقطعیه اما بیشتر وقتا بامنه.گاهی دیونم می کنه. .

Wednesday, June 14, 2006

اسم این شعر 8 سپتامبر است اما از نظر من اسم این شعر را باید 24 خرداد نامیدروز نو شدن وباره
دوستیمون باهم.دوستیی که من شخصا 4 سال که دارم ازش لدت می برم وخودخواهانه مطمئنم درباره خانمی گلم هم همینطوره
امروز روزی بود چون جامی لبریز
امروز روزی بود چون موجی سترگ
امروز روزی بود به پهنای زمین

امروز دریای طوفانی
مارا با بوسه ای بلند کرد
چنان بلند
که به آذرخشی لرزیدیم
وگره خورده درهم
فرودمان آورد
بی اینکه از هم جدایمان کند

امروز تنمام فراخ شد
تا لبه های جهان گسترد
وذوب شد
تک قطره ای شد
از موم یا شهاب

میان تو ومن دری تازه گشوده شد
وکسی هنوز بی چهره
آنجا در انتظار ما بود.


پابلونرودا

تقدیم به بهترین دوست گل خودم
از این شعر پابلو هم خیلی حال کردم و گذاشتمش که بقیه هم بخونن

زندگی ها
چه دلنگرانی گاه
وقتی که با منی
و من پیروزتر و سرفرازتر از دیگر مردان!

زیرا نمی دانی
که در من است
پیروزی هزاران چهره ئی که نمی توانی ببینی
هزاران پا و قلبی که با من را سپرده اند
نمی دانی که من این نیستم
منی وجود ندارد
من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند
که من قوی ترم
زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی ها را دارم و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم
با سنگینی صخره ای فرود می آیم
زیرا هزاران دست دارم
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست
زیرا صدای آن هایی را دارم
که نتوانند سخن بگویند
نتوانستند آواز بخوانند
و امروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تورا می بوسد

Wednesday, May 10, 2006

خبرگزاری

ما از این هفته وارد خبرگزاری شدیم با خانمی عزیز
یک خبر وچند عکس هم ازمون گذاشتن
با تمام وجودم خوشحالم.فقط از اوضاع درسیم اصلا راضی نیستم.باید بیشتر بخونم
فردا تولد خانمیه و من با تمام وجودم خوشحالم.

Monday, April 17, 2006

جزیره ای در دوردستها

ساعت 3.5 ظهراست و هوابسیار گرم.سوار بر هواپیما می شوی وخودتو به دست آسمانها می سپاری تا تورا به جزیره ای در دور دستها ببرد.از شهرها و کوههای سربه فلک کشیده وابرهای متلاطم رد می شوی و به جزیره ای درجنوب کشورت که آبی دریا و گرمای هوایش زبانزد همه است برسی.هوا پیمایت در یکی از سواحل این جزیره فرود می آید.هرم گرما با کمی رطوبت اولین چیزی است که صورتت را نوازش می دهد.سوار بر ماشین می شوی و به سوی مکانی که قرار است 4 روز خانه تو باشد حرکت می کنی.از خیابانهای زیبا شهر می گذری.اولین چیزی که توجه تو را جلب میکند آرامشی است که در کنار این همه تکنولوژی و زیبایی نهفته شده است.بلوارهایی را می بینی که در وسط آن نخل ها در کنار گل هایی صورتی خود نمایی می کنند.بالاخره به اقامتگاهت می رسی.صدای موج دریا و مرغان دریای به زیبایی طبیعت کنار آنرا چند برابر کرده است.وارد اتاق می شوی.اتاقی که علاوه به زیبایی ظاهری 3 پنجره رو به دریا دارد ودر کنار آنها یک درخت بید مجنون که اقامتگاه چند مرغ دریایی است که این چند روز اقامت موسیقی طبیعت را برایمان کامل کردند.بعد از تجدید قبا در اتاقت ویک شب استراحت تصمیم می گیری دوری در جزیره بزنی و جاهای مختلف آنرا سیر کنی.یکی از جالب ترین جاهای آن یک اسکله بود که تمام امکانات ورزشی تفریحی برایت فراهم بود تا از اون طبیعت لذت ببری.یک دوچرخه کرایه کردم وبا آن شروع به گشت دور تا دور دریا کردم.دریایی که در آن شب - آرام و باشکوه به انسانهای اطرافش نگاه می کرد.رو به آسمان برداشتم که از این همه زیبایی واین شکوهی که در این طبیعت هست از خدا تشکر کنم یهو ماه شب چهارده را که مانند توپی نارنجی رنگ در بین آسمان ارغوانی وقرمز آن شب نورافشانی می کرد دیدم.در کنارم انسانهایی را از سرزمین خودم دیدم که داشتند از این طبیعت اعجاب انگیز با تمام وجودم لذت می بردند همچنین کارگرانی که گر چه از کشور های آسیای شرقی بودند اما با هم بودن و در کنار این موج های ساحل بودنشان صدای خنده آنها را تا چند فرسخی می رساند.حالا تصمیم گرفتم به خاطر این همه شادی این همه آدم در اطرافم که همه اش به خاطر این طبیعت بود از خدا تشکر کنم.کجا این همه شادی و زیبایی و زندگی مسالمت آمیز انسانها در کنارهم به صورت این قدر سالم ومعنوی در کنار هم دیده می شود!بعد از پس دادن دوچرخه سوار بر قایقی کف شیشه ای شدم که شیشه کف آن ذره بینی بود که تمام اجسام را 2.5 برابر نزدیک نشان می داد و در زیر آن یک لامپی تعبیه شده بود که زیر دریا را به صورت واضح و روشن نشان می داد.قایقران سیاه پوست که از اهالی همان منطقه بود شروع کرد به توضیح دادن اینکه ای ان زیر پر از مرجان هایی به دو رنگ قهوه ای است که نا پاکیهای آب را جذب می کنند وآب را تصفیه می کنند.برای همین اینقدر آب زلال و آبی است.همان طور که توضیح می داد ما این مرجان ها را هم مشاهده می کردیم.چند ماهی بودن که زیر نور قایقمون حرکت می کردند که آقای سیاهپوست گفت این ها ماهی شکار از نوع هامونند.
خلاصه سر تونو درد نیارم مناظر دیدنی زیادی بود که اونجا ما را هر روز به سوی خود می کشید.
با یک دوست خوب هم که همان سرپرست گروه دونفری من ومامانم بود آشنا شدیم .دقیقا هم سن خانمی عزیز بود وکلی آدم خنده داری بود که به قول خودش تنها چیزی که کم نداشت رو بود.ولی خداییش خیلی مارو جاهای خوبی برای گشت و گذار برد.و یکی از نعمتهایی بود که در این مسافرت نصیب ما شد این پسر بانمک بود که در ضمن یک اسکیت باز ماهرهم بود که تنها دغدغه غیر کارییش همان اسکیتسواری در شب کنار ساحل بود.و به گفته خودش پدر مادرش اهالی روستای ملایر در همدان بودند اما خودش در تهران به دنیا آمده بود وبزرگ شده بودو4 سال بود که با خانواده اش به کیش آمده بودند و زندگی می کردند یک تکه کلام خیلی قشنگ هم داشت که فکر می کنم مال همدانی هاست چون من از اونها شنیدم.اونهم اینکه :شما آدم خیلی خوبی هستین.
خلاصه ما بعد چند روز انرژی به دیار خود بازگشتیم تا این همه انرژی را صرف کارهای خوبی که قبل رفتن تصمیمشو گرفته بودیم بکنیم.
پانزده روز از سال گذشت به همین زودی وبه یک چشم به هم زدن اما خیلی خیلی خوب بود.اما چون در کنار بزرگترها بود یک فرصت بسیار عالی برای فکر کردن به تمام رفتارهاو مقایسه آنها با رفتار وگفتار دیگران و میزان پیشرفت خودم در این سالها.راستش من هر چند وقت یکبار یک تونل به درون افکارم میزنم تا ببینم بیرون از این زندگی اجتماعی در این مغز چه می گذره.و این کار در طول مدت زمان کوتاهی باعث یک تحول در من می شه و کلی کیفیت زندگیمو تغییر می ده.پیشنهاد می کنم شما هم این کارو بکنین.

این مدت من با تمام وجودم سعی کردم از خودم بپرسم کییم؟اصلا برای چی دارم زندگی می کنم.چقدر کنترل زندگیم دست خود واقعیمه نه شرایط محیطم؟خلاصه به این نتیجه رسیدم که من دختری هستم 22 ساله که سعی کردم از 16 سالگی استقلال فکری داشته باشم .برای همینبه مسافرت های تک نفره رفتم.خیلی چیزها رو کنار دوستانم تجربه کردم مخصوصااستقلال فکری رو.سعی کردم خودمو واستعدادهامو با تمام وجودم بشناسم.سعی کردم دلایل رفتارهای مختلفی که پدر ومادرو یا برادرانم این سالها با من داشتن که واقعا باعث شدن من چنین افکاری داشته باشم جزبه جز بررسی کنم.راستش حالا دیگه می دونم اختلاف سلیقه هامونو ومی دونم حتی وجه اشتراک افکارمونو واین شناخت طرز رفتار با هر کدوم از اونها را به من یاد داده وحتی با آدمای دیگه اطرافمو.من فهمیدم علت اینکه من با افراد مختلف راحت کنار میام اینه که سعی می کنم اول اونارو خوب بشناسم وبدونم بسته به شخصیتشون چه شکلی باهشون رفتار کنم.برای همین کمتر با اختلاف سلیقه ها دچار مشکل شدم.

من فهمیدم توی این چند سال سعی کردم زندگی یک بعدی نداشته باشم.درس خوندم حتی رفتم طراحی وبرنامه نویسی سایت یاد گرفتم ودر این بین تجربه کاری پیدا کردم.با یک استاد بسیار خوب آشناشدم که یک حرف خیلی قشنگ یاد گرفتم ازش و اونم این بود که گفت "اگر حتی فکر می کنی کارت بده بازم ارائش بده چون این کار مال توه و هیچکس به اندازه خودت در اون لحظه پی به اشتباهش نمی بره و این خیلی خوبه چون باعث می شه تو خودتو در زمینه کاری بشناسی و به جای سرپوش گذاشتن روی عیبت در اثر مرور زمان کارتو به احسنت تبدیل کنی حالا اگر جلوی چند نفر هم خراب شدی اون خیلی لحظه ای .مطمئن باش بار کارهای خوب بعدیتو اون ذهنیتو از ذهنشون بیرون می کنی" و واقعا همین شدالبته یک چیز دیگه هم بهم یاد داد و اون سر وقت حاضر شدندر مکان بود که من هنوز نتوونستم کاملا اینو یاد بگیرم اما واقعا سعمو کردم در این زمینه.همچنین چند دوست خیلی خوب پیدا کردم که با یکیشون به نام هستی عزیز الان خیلی صمیمی ام و الان پایه ورزش هم شدیم وهمچنین گاهی اوقات با هم کار می کنیم.

توی این چند سال من شکسته شکسته ورزش کردم و الان ورزش کردن جز برنامه هفتگی من شده و واقعا هفته ای که ورزش نکنم احساس رخوت و سستی بهم دست می ده.
این چند سال روند کتابخونیمو افزایش دادم.حتی با کمک دوست عزیزم وبلاگ خوندن جز زندگی روزمره من شدکه البته این خیلی به رشد فکری من کمک کرد.
دوستان زیادی پیدا کردم.که مهمترین اونها خانمی عزیزم و شیرین بانو و و دو دوست خوب نوازندم هستند
که بهترین لحظات رو با اونها گذروندم و می گذرونم ومهمترین اثر روی زندگیم داشتن.البته 3 تفنگدار و مژده عزیزوزیبا خانم عزیزم رو هم نباید فراموش کرد.
رانندگی یاد گرفتم وباز با کمک خانمی عزیزم به طوری جدی اونو شروع کردم و الان یک راننده ای حداقل نیمه حرفه ای شدم که این باعث شدم که مسئولیت از رو دوش پدرو مادرعزیزم بردارم.البته رانندگی یک تاثیر خاص دیگه هم روم داشت و اونم اعتماد به نفس بالایی که بهم دادکه البته شاید ابتدا این اعتماد به نفس کاذب بود بعد کم کم تبدیل شد به یک اعتماد به نفس واقعی و می تونم بگم رانندگی یک نقطه اوج بسیار خوبی برای من بود که باعث شد من واقعا تمام سعیمو بکنم تا آدم دقیقی بشم و همچنین باعث شد کلی ترسم تو زندگی واقعی بریزه.ترس از اینکه ممکنه یک کاری رو نتونم انجام بدم(چون از تمام بچگی تا بزرگیم فکر می کردم سخت ترین کار دنیا رانندگی و من هیچ وقت راننده نمی شم)باعث شد من مطمئن بشم که از عهده هر کاری تو زندگی بر می آم و هیچکاری واقعا دیگه برای من نشد نداره واین همون اعتماد به نفسی که می گم من بهش رسیدم و همینجا از خانمی عزیزم که روز اول رانندگی من کنارم نشست و گفت "تو برو من هواتو دارم" واقعا ممنونم شاید واقعا اگر اونروز اون چنین حرفی نمی زد من الان هنوز راننده نمی شدم .
گردشمورو هم توی این مدت کردم.گردشهایی که برای من واقعا ناب بودبا دوستان خیلی خوبم وا نرژی فراوانی به زندگی من بود و روحیه امید و زندگی رو در من زنده نگه داشت.و در مواردی حتی مسیر زندگی منو تغییر دادوبه من یاد داد که زندگی روزمره ام رو باید کنار بگذارم.
کلی به کارهای خونه رسیدم وبه پدر ومادرم.کلی از زندگیم استفاده کردم ویک زندگی آرام وخوبی داشتم اگر دغدغه ای هم بوده مربوط به افکارم بوده که می خواستم خودمو کشف کنم و دنیای اطرافمو.توی این چندسال درسته که شاید می شد خیلی بیشتر از این کار بکنم وخیلی بیشتر ازاین از وقتم استفاده بکنم اما به طور کلی می تونم بگم روند خوبی داشته و کمتر زندگی روزمره و یکنواختی داشتم.و از بیشتر کارهایی که شروع کردم نتیجه مطلوبی گرفتم.
خوب حالا من احساس می کنم واقعا یک دور جدیدی در زندگی من آغاز شده که بهش می گم جوانی که به نظر من برزخی بین بچگی وبزرگسالی است که من فهمیدم با این موج اطلاعاتی که در جامعه رواج پیدا کرده برای اینکه بتونیم یک زندگی به تمام معنا و واقعی داشته باشیم باید ترتیبی داد تا هم از زندگیمون استفاده کنیم وهم بتونیم واقعا از تکنولوژی روز به عنوان یک ابزار برای بهترین زندگی استفاده کنیم و به اون انرژی که در درونمون هست به معنای واقعی جهت بدیم.من فکر میکنم لازمه همه اینا در ابتدا این است که ابتدا یک محیط نرمال و آرام برای خودم آماده کنم.محیطی که امنیت فکری وروحی در آن باشه که بعد برنامه ریزی کرد و بعد بریم جلو البته هر لحظه باید این مسیر چک بشه بدون اینکه راهش تغییر کنه.
من فهمیدم که توی این چند سال تصمیم خیلی گرفتم اما به خیلیاش عمل نکردم از این به بعد تصمیماتمو توی این وبلاگ می نویسم و تمام سعیمو می کنم تغییرش ندهم .از اول سال هم برای هر دوهفتم برنامه ریزی کردم و تا اینجا خوب پیشرفت کردم وبه برنامه هایی که ریختم عمل کردم.فقط مدوامت ومداومت ومداومت نباید یادم برودو تا کاری رو تا آخرش تموم نکردم وحق ندارم سراغ کار دیگری بروم.

برنامه دیگری که با خانمی عزیز ریختیم اینکه 46 کتاب در سال آینده بخوانیم که سعی کنیم بیشترش مشترک وهم زمان باشه تا بتونیم درباره آنها بحث و تبادل نظر کنیم.همچنین باید سعی کنم فیلم ها رو همزمان ببینیم.یک تصمیم خوب دیگه هم گرفتیم و اونم اینکه برای کارامون برنامه ریزی کنیم تا حداقل یک پلق از دقیقه 90جلوتر باشیم.یک فکر دیگه ای هم که باهم کردیم این بود که شر.ع کنیم اطلاعات کامپیوتریمونم بالا بریم با مجله خوندن ودنبال سایت کامپیوتری خوب بگردیم تا اطلاعات کسب کنیم.

مطمئنم اگر بخواهیم در اثر تلاش بهاین هدفهامون خواهیم رسید
.

Monday, March 27, 2006

1385

.چند روزه که از سال 85 می گذره.سالی که با اومدن تمام اعضای خانواده م پیشمون آغاز شد.پر از شادی پر از خوشحالی
سالی که با یک سفره هفت سین خیلی قشنگ با سه تا ماهی قرمز کوچولوو با شعرای قشنگ نوروزی آقای کسری کوچولومون و با هدیه قشنگی که قبل از سال تحویل از خانمی عزیزم گرفتم وعیدی خیلی خاصی که فرشاد و سعیده عزیزبهم دادن شروع بشه فکر می کنید سال خاص وپر ازانرژی و نشاطی نشه؟مطمئنم می شه به شرطی که این لحظاتوهمه سال به خاطر داشته باشم..
امسال برعکس سال های قبل تصمیمات کمتری گرفتم اما می خوام با تمام وجود به همشون عمل کنم.تصمیماتم را این طوری می نویسم:
  • برای کارهام برنامه ریزی کنم و خودمو هر هفته و هر ماه چک کنم تا برسم به جایی که حداکثر استفاده رو از وقتم بکنم
  • تمام درسامو به بهترین شکل بخونم تا بتونم جز شاگرد اولای کلاسم باشم
  • زبان خوندنو به شکل مرتبی شروع کنم که تا عید سال دیگه حداقل چند ترم زبانوگذرانده باشم
  • هفته ای 4 ساعت رو می خوام روعکاسی خبری و مطالعه در این موردبگذارم
  • هر روز اخبار اقتصادی-اجتماعی روز را چک کنم علاوه بر بقیه اخبارها
  • هر 2 هفته یک کتابو بخونم ودربارش فکر کنم تا دو هفته بعد

این برنامه های امسال منه که یک برنامه کلاس موسیقی هم دارم که هنوز دارم بهش فکر می کنم که بهش عمل کنم یا نه.همه این برنامه ها در جهت این ریختم که اون قدرتی که الان مطمئنم در درونم هست رشد و جهت پیدا کنه تا برسه به اونجایی که من بهش می گم جهانی شدن.البته تا اونجا از نظر زمانی شاید فاصله زیادی باشه اما مهم اینه که در مغزم من نزدیک باشه و مثل یک رویا دور ودست نیافتنی نباشه.

Friday, March 17, 2006

یادنامه

سال نوام را با کافه شبانه( یک روزنامه اینترنتی)آغاز کردم.چه روزها و شبهایی به عشقش بیدار ماندم.اپیزود بعدی عروسی یک دوست خوبم بود که هنوز که هنوزه لحظه لحظه اون عروسی وشادیهاش یادمه.بعدیک شروع یک تلاش تازه با خانمی عزیزم برای یک پیکارسخت .لحظات باهم بودن.خواندن وخواندن وخواندن.اونروزا ما تا آخرین لحظاتم با هم بودیم.واقعا لحظات نابی بود هربار یادش می افتیم توی دلمون غنج می ره.و همزمان با آن لحظات یک غم بزرگ.ناگهان به سراغم آمد .رفتن مادربزرگ عزیزم درست در روز تولدم به دیاری دیگر.و از اون بدتر اینکه من نتونستم در روزهای آخر پیشش باشم وببینمش.خیلی لحظات سختی بود.من در لحظات مریضیش با تمام وجود براش دعا می کردم زجر نکشه بیشتر از این.وبالاخره رفت.و تنها یادش بود که تمام فضای منو پر می کرد ویک درخت گردو که چند سال پیش توی باغچمون کاشته بودو حالا تبدیل به یک درخت جوانی شده که ما گردوهاشو می خوردیم .قطعه بعدی قبول نشدن من در کنکور و از اون بدتر دور شدن من و خانمی از هم بود.اینو دیگه چه شکلی باید تحمل می کردیم.البته از طرفی هم من خیلی خوشحال بودم.خانمی عزیزم قبول شده بود.راستش این دوری رو برام خیلی راحتر کرده بود.
بالاخره رفتن خانم گلم به شمال زیبا و دوست داشتنی و کنار اومدن من با این وضعیت بعد از مدت زیادی و همزمان با اون دوستی بیشتر با خانم زیبا ی عزیز و شروع دوباره درس وتلاش و کوشش با یکدیگر.شاید اگراین دوست عزیز نبود من نمی تونستم این قبول نشدنو بپذیرم و یا درس خوندنو ادامه بدم.البته از تشویقها و امید دادن خانم گل و هشدارای آقای تلنگر نباید گذشت که ازدوتایشون متشکرم.وبعدشم که قبولی دانشگاه وبعد رفتن به اصفهان که روزهای اوج خوشحالی من بود و در بازگشت من از اصفهان خانم گلم هم برگشت.برگشت پیش من تا باز با هم روزهای قشنگی رو آغازکنیم وروزهای اوج زندگیمونو باهم بگذرونیم و دقیقا پشت سر این قضیه شیرین بانوم اومد و 3روزشاد و تکرار نشدنی در کناراو ودوستان هنرمندمون
حالا دیگر دانشگاه شروع شده بود ودوباره سر کلاس رفتن دوباره استاد وشاگردی.اینقدر دلم برای این روزهاتنگ شده بودم که چندتا چندتا میرفتم کلاسها رو. گرچه کارهای اداری ورفت وآمدها خیلی خستم می کرد اما دوباره بودن با خانم گل و سه دوست عزیزم واین جمع شدن دوبارمون اینقدر برایم لذت بخش بود که از خستگیهام یادم می رفت
وسط این قشنگیها و تجربه ها لحظات قشنگ دیگری هم بود که البته پر اضطراب و نگرانی بودآن هم لحظات بودن ودوباره فکر کردن به آقای عاشق بود.دلهره از این عشق! چقدر این عشق واقعی است؟چقدر باید بهش فکر کرد وبه کجا ختم می شد؟هر روز گیجتر از دیروز.
البته از اونجایی که من چیزهای قشنگ تری داشتم که بهشون فکر کنم کمتر به این مسئله فکر می کردم.ما آخر سالو داشتیم با کلاسای خبرنگاری به پایان می بردیم.باورم نمیشد اول یک سال با یک نشریه الکترونیکی و آخر سال با کلاس خبر نگاری و عکاسی خبری.وای اینگار داشت این خبر و خبرنگاری می گفتن تو بیا به سمت ما.باور کن این روزها با اینکه هنوز کاری برای این کلاسها نکردم ولی فکر این راه داره منو به شدت جلو می بره و بهم انرژی مثبت می ده.تازه خود محیط جهاد دانشگاهی و درختان کهنسالی که تازه جوونه زده بودن ویک کافه ساده اما باصفا در پیاده رو که کنار یک حوض آبی کوچک که یک فواره های خیلی قشنگ هم داشت به این شور وحال می افزود.

آخر سال ویک چهارشنبه سوری ناب.با جمع خانواده خانم گل عزیزم که تکتکشون برام عزیزن وجمع دوستای هنرمندمون.فکر کن چه لذتی داره از آتش پریدن ورقصیدنو وخوندن دور آتش وترقه هایی که همزمان زیر پاهات می ترکن.اونم بعداز سالها خونه نشینی در روز چهارشنبه سوری وبعداز دیدن فیلم اول جشنواره با همین نام
و حالا در آخرین روزهای سال با خرید و رنگ کردن وخونه تکونی و مهمونهایی که دارن قبل سال نو میان به استقبال سال نو میرم. .

Saturday, March 11, 2006

زیباتر و قشنگ تر از همیشه

من از تو دور شدم تا رها شوم ومعنی آزادی رابفهمم.
من از تو دور شدم حتی معنی آزادی را فهمیدم اما شکل این رهایی با همیشه فرق داشت.
من از تو جدا شدم اما تک تک لحظاتم با فکر تو سپری می شد وبا یاد تو زندگی می کرد
بودن با تو در گذشته تجربه زندگیم شده بود اما باعث شده بود هر لحظه عشق تورا در من بیشتر زنده کند
حالا دوباره آمدی تا معنی عشق را به من یادآوری کنی
و به زندگی من رنگ وبوی تازه ببخشی
این بار شروعت شروع دیگری بود
زیباتر و قشنگ تر از همیشه
اینقدرزیبا که دیگر درستیها ونادرستیهای زندگی که یک زمانی تمام دغدغه فکری ام بود
در نظرم یک جلوه را دارند
اکنون می خواهم به تو نزدیکتر شوم
به قلبت راه یابم و به درونت نفوذ کنم
دیگر جدایی از تو برایم طاقت فرساست
دیگر لحظات برایم باندازه سالی می گذرند
پس بیا باهم آغاز کنیم فصلی دیگر از زندگیمان را
با تمام وجود وبا یاد تک تک لحظاتی که با فکر هم گذراندیم

Monday, February 13, 2006

خدایا شکرت

امروز 25 روز از آخرین نوشته ام میگذره ببینیدچقدراوضاع تغییر کرد این چند روزه.من امروز 2 جا قبول شدم .دانشگاهم ثبت نام کردم و مسافرتمم به سلامتی رفتم وبرگشتم.خدایا شکرت و امشب قراره انشاالله شیرین بانوم با خانوادش بیان و این چند روزه با زبرگهای دیگه ای از زندگی ما رو ورق بزنه
خدایا با تمام وجودم شکرتو به جا می آرم
به زودی درباره اصفهان همراه با کلی عکس می نویسم

Saturday, January 28, 2006

امروز 8 بهمن

یک هفته از امتحان جامع گذشته و من این یک هفته رو فقط رفتم جشنواره فیلم دیدم امروز اختتامیه اش قراره چند تا از بزرگان هنر بی آن مشهد اما اینقدر هوا برفی و سرده که من جرات ندارم پامو از خونه بذارم بیرون.برف نشسته 10 سانتی متر اینقدر خیابونا خوشگل شده جون میده برای برف بازی اما کیه که بره بیرون .دیشب تو برفا در حالی که برفها به شدت به شیشه ماشین می خورد مامان ومامان بزرگمم برداشتم ورفتیم سینما. فیلم کافه ستاره واقعا قشنگ بود.فکر کنین پژمان بازغی و هانیه توسلی بازی می کردن کل جریان مربوط به سه زن بود که توی یک محله بودن اما باشرایط مالی وعاطفی مختلف که در یک برهه زمانی خاص زندگیشون به تصویر کشیده شده بود.برخورداشون صحبتاشون وطرز برخوردشون با کسانی که دوستشون دارن آدمو تحت تاثیر قرار می داد.بهر حال از فیلمای دیگه جشنواره قشنگ تر نبود اما قشنگی قضیه اش این بود که قضاوتو به طرز زیبایی به خود ببنیده واگذار کرده بود.
بهر حال امشب اختتامیه اس من خیلی دوست دارم برم وفکر می کنم بعضی لحظه ها شروع یک دوره تازه ست و نباید ازش غفلت کرد.
من امروز به پیشنهاد داداش گلم یک نرم افزار دیگه روبرای یادگیری شروع کردم.می خوام این دفعه که شروع کردم تا آخرش خسته نشم برم تا جایی یک حرفه ای بشم در این کار احساس می کنم این همون کاری که من باید برم دنبالش البته این فکرو من از پارسال داشتم ولی براش خیلی کم تلاش کردم.می خواهم همینجا به خودم قول بدم تا یک حرفه ای در این زمینه نشدم ول نکنم.
خوب امروز یک اتفاق بزرگ دیگه هم افتاد ما تصمیم گرفتیم بریم برای سفر اصفهان از اون طرف فکر کنم خانم گلم قبل از اینکه برم مسافرت میاد مشهد پیش ما و بعد که برگردم شیرین بانو می خواد بیاد و دوباره من وشیرین وخانم گل و آرزو دور هم جمع میشیم دلم داره پر میکشه.البته باید برای همه ی اینا بگم انشاالله ودعا کنم من تا اون موقع تکلیف دانشگاه مشخص بشه ویکجا قبول شم و به قول شاعر باید گفت :اندکی صبر سحر نزدیک است
خدایا ما که امیدواریم تو نا امیدمون نکن!

Monday, January 16, 2006

یک همکلاسی قدیمی

شنبه بود یک دفعه بر حسب یک اتفاق جالب یاد یک دوست قدیمی خوب دانشگاه افتادم.تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.زنگ زدم گوشی برداشت گفتم حالت چطوره؟انگار تمام شادیهای دنیا اون لحظه می خواست از وجود این آدم فوران کنه.گفت :"مقاله انگلیسی نوشتم یک
.مقاله توی مجله ی خوب خارجی قراره چاپ بشه واستادم قراره بره اونو ارائه بده
اینا رو که گفت اینقدر من خوشحال شدم و احساس کردم دوباره یک جون تازه گرفتم .اینقدر براش خوشحال بودم که فقط می گفتم آفرین و زبانم و بند آمده بود و قادر به گفتن هیچ کلمه دیگه ای نبود.گوشی رو که قطع کرد به شدت مثل برق گرفته ها بودم .گفتم چی گفت؟چی شد؟من کجا هستم؟چی کار دارم می کنم؟تو این یک سال و نیم که ما از هم دور بودیم من چکار کردم؟اون چی کار کرده؟لحظه لحظه این چند وقتو با خودم مرور کردم.دیدم نه مثل اینکه منم بیکار نبودم.خیلی چیز ها یاد گرفتم که جز بهترین تجربه هام تو زندگی بوده.این چند وقت خیلی سخت بود و هر لحظه اش برام مثل یک عمر بود اما مطمئنم انرژی که از این لحظه ها گرفتم به بهترین وجه به زودی شکوفا می کنم.اما از یک چیزی خیلی ناراحتم و همین منو بدجوری از زندگی عادی جدا کرده شایدم خو شحالم و اون اینکه من این یک سال واندی رو سعی کردم منطق زندگیمو بر اساس احساس بگذارم و قید خیلی از مسائلو که همیشه بر اساس باید ونباید بوده بزنم و خودمو از بند قوانین خلاص کنم و با دلم پیش برم .خوب یک حسن بزرگ داشت که کلی تونست به من رشد بده کلی تفکراتمو تغییر داد وحال زندگی برای من یک سری آدم ویک جهان پر از قوانین و قواعد که می تونی سرو تهشو در یک مدت کوتاه طی کنی نیست.جهان برای من یک رنگ و بوی تازه داره.این جهان با کلی لحظه ها و جاهای قشنگ.جهانی که هر چی توش میره تموم شدنی نیست قوانین برای من شدن پلی برای رسیدن به اهدافم نه مانع آسایش و آرامشم.چون الان دیگه میدونم برای چی به وجود اومدن وکی باید ازشون استفاده کنم.امروز که قراره یک زندگی نو رو شروع کنم ودوباره واردیک زندگی واقعی بشم جامعه و خانواده نیست که برای من خط مشی تعیین می کنه این منم که راه وروش وبایدها ونبایدهامو مشخص می کنم و با اونها زندگیمو پیش می برم.که این در لغت نامه من استقلال محسوب میشه.استقلال به معنای واقعی کلمه.
اما اشتباهاتی هم کردم که اون این بوده که زندگیموبر مبنای احساس گذاشته بودم گرچه از عقلم به جای خودش استفاده می کردم اما به خاطر این مدل زندگی کاملا یک دوره یا یک لحظه خوب بودم لحظه بعدش ممکن بود بد باشم و سر خورده از لحظه قبلم. و این شاید گاهی منو خیلی تحت فشار قرار می داد.بهر حال همه اینا گذشت. به قول خانمی عزیزم و000 این نیز بگذرد. انگار منتظر یک تلنگر بودم که از خواب غفلت بیدار شم و دوباره یک زندگی واقعی وجدی وهدفگرا رو برای خودم بسازم.زندگی بر مبنای تلاش برای بهترین بودن وبهترین زیستن.این دوست هر دفعه که زنگ میزنه که شاید هر چند ماه یک دفعه اونم برای احوالپرسی باشه با تلاش های بی نظیرش کلی به من تلنگر می زنه.باید اسمشو گذاشت آقای تلنگر.حالا اون هم تصمیم گرفته تمام قواشو جمع کنه برای اینکه به بهترین دانشگاه کانادا بره و من هم که قبلا تصمیم گرفته بودم الان خیلی جدی تر روی این موضوع فکر می کنم.
اللن کلی کار دارم باید اولین کاری که میکنم به فکر قبول شدن کنکور جمعه باشم بعد باید باید از یک طرف زبانمو شروع کنم از طرف دیگه کار کنم در همین طراحی و برنامه نویسی وب که اینو به یک جایی برسونم و از طرفی برم با چند استاد خوب صحبت کنم و با دوستان عزیز یک زمینه ای را برای مطالعه انتخاب کنیم و شروع کنبم برای مقاله خواندن وبعد کم کم نوشتن وبالا رفتن از پله های علم ودانش و همه ی اینها به
دنبللش کانادا و ادامه تحصیل و...
پس باید شروع کرد باید یک تحول شایدم یک معجزه در زندگیمون ایجاد کنیم :به تمام دوستان عزیزم با تمام قوا می گویم:
بیایید ای یاران من برای جست و جوی دنیایی تازه دیرنیست

Tuesday, January 10, 2006

دورها آوایی است که مرا می خواند

نمی دونم چرا گاهی آدما یک حس غریب پیدا می کنن .یک حس غریب بد که هیچ جور نمی تونن با هاش کنار بیان.اماته دلشون یک جورایی خوشحالن.احساس می کنن به خودشون نزدیک تر شدن.نمیدونم این جور وقتا آهنگای فرهاد خیلی به آدم حال می ده چون دقیقا همین تضاد توش هست البته به نظر من.این موقع ها یک چیزی که داره تو دلم می گه تو باید یک جایی بری شاید یک سفر دور-یک جایی یک کسایی یک حوادثی و یک لحظه هایی فقط منتظر حضور تو هستن.این لحظه ها به خودت می گی من چرا اینجام؟ چکار دارم می کنم؟چه کار باید بکنم؟کجا برم؟فقط یک جورایی دلش می خواد پرواز کنه بره یک جای دور که خودشم نمی دونه کجاست انگار یکی داره صداش می کنه.شاید قلبش که می گه کجتیی ؟شاید روحشه که داره بهش می گه تو منو یادت رفته!نمی دونم اما یکی خیلی دور اما بسیار نزدیک داره صدات میزنه و میگه
...
اما تمام این لحظات با وجود سختیشون به آدم بلوغ میدن رشد میدن و به نظر من تا این لحظات نباشن زندگی انسان در رکود وسکونه.توجه کردین همیشه این حس بعد یک میهمانی یا عروسی و یا دیدن یک فیلم خوب یا خوندن یک کتاب خوب به آدم دست می ده.شما با این حستون واقعاچه می کنید؟