نمی دونم چرا گاهی آدما یک حس غریب پیدا می کنن .یک حس غریب بد که هیچ جور نمی تونن با هاش کنار بیان.اماته دلشون یک جورایی خوشحالن.احساس می کنن به خودشون نزدیک تر شدن.نمیدونم این جور وقتا آهنگای فرهاد خیلی به آدم حال می ده چون دقیقا همین تضاد توش هست البته به نظر من.این موقع ها یک چیزی که داره تو دلم می گه تو باید یک جایی بری شاید یک سفر دور-یک جایی یک کسایی یک حوادثی و یک لحظه هایی فقط منتظر حضور تو هستن.این لحظه ها به خودت می گی من چرا اینجام؟ چکار دارم می کنم؟چه کار باید بکنم؟کجا برم؟فقط یک جورایی دلش می خواد پرواز کنه بره یک جای دور که خودشم نمی دونه کجاست انگار یکی داره صداش می کنه.شاید قلبش که می گه کجتیی ؟شاید روحشه که داره بهش می گه تو منو یادت رفته!نمی دونم اما یکی خیلی دور اما بسیار نزدیک داره صدات میزنه و میگه
اما تمام این لحظات با وجود سختیشون به آدم بلوغ میدن رشد میدن و به نظر من تا این لحظات نباشن زندگی انسان در رکود وسکونه.توجه کردین همیشه این حس بعد یک میهمانی یا عروسی و یا دیدن یک فیلم خوب یا خوندن یک کتاب خوب به آدم دست می ده.شما با این حستون واقعاچه می کنید؟
No comments:
Post a Comment