شنبه بود یک دفعه بر حسب یک اتفاق جالب یاد یک دوست قدیمی خوب دانشگاه افتادم.تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.زنگ زدم گوشی برداشت گفتم حالت چطوره؟انگار تمام شادیهای دنیا اون لحظه می خواست از وجود این آدم فوران کنه.گفت :"مقاله انگلیسی نوشتم یک
.مقاله توی مجله ی خوب خارجی قراره چاپ بشه واستادم قراره بره اونو ارائه بده
اینا رو که گفت اینقدر من خوشحال شدم و احساس کردم دوباره یک جون تازه گرفتم .اینقدر براش خوشحال بودم که فقط می گفتم آفرین و زبانم و بند آمده بود و قادر به گفتن هیچ کلمه دیگه ای نبود.گوشی رو که قطع کرد به شدت مثل برق گرفته ها بودم .گفتم چی گفت؟چی شد؟من کجا هستم؟چی کار دارم می کنم؟تو این یک سال و نیم که ما از هم دور بودیم من چکار کردم؟اون چی کار کرده؟لحظه لحظه این چند وقتو با خودم مرور کردم.دیدم نه مثل اینکه منم بیکار نبودم.خیلی چیز ها یاد گرفتم که جز بهترین تجربه هام تو زندگی بوده.این چند وقت خیلی سخت بود و هر لحظه اش برام مثل یک عمر بود اما مطمئنم انرژی که از این لحظه ها گرفتم به بهترین وجه به زودی شکوفا می کنم.اما از یک چیزی خیلی ناراحتم و همین منو بدجوری از زندگی عادی جدا کرده شایدم خو شحالم و اون اینکه من این یک سال واندی رو سعی کردم منطق زندگیمو بر اساس احساس بگذارم و قید خیلی از مسائلو که همیشه بر اساس باید ونباید بوده بزنم و خودمو از بند قوانین خلاص کنم و با دلم پیش برم .خوب یک حسن بزرگ داشت که کلی تونست به من رشد بده کلی تفکراتمو تغییر داد وحال زندگی برای من یک سری آدم ویک جهان پر از قوانین و قواعد که می تونی سرو تهشو در یک مدت کوتاه طی کنی نیست.جهان برای من یک رنگ و بوی تازه داره.این جهان با کلی لحظه ها و جاهای قشنگ.جهانی که هر چی توش میره تموم شدنی نیست قوانین برای من شدن پلی برای رسیدن به اهدافم نه مانع آسایش و آرامشم.چون الان دیگه میدونم برای چی به وجود اومدن وکی باید ازشون استفاده کنم.امروز که قراره یک زندگی نو رو شروع کنم ودوباره واردیک زندگی واقعی بشم جامعه و خانواده نیست که برای من خط مشی تعیین می کنه این منم که راه وروش وبایدها ونبایدهامو مشخص می کنم و با اونها زندگیمو پیش می برم.که این در لغت نامه من استقلال محسوب میشه.استقلال به معنای واقعی کلمه.
اما اشتباهاتی هم کردم که اون این بوده که زندگیموبر مبنای احساس گذاشته بودم گرچه از عقلم به جای خودش استفاده می کردم اما به خاطر این مدل زندگی کاملا یک دوره یا یک لحظه خوب بودم لحظه بعدش ممکن بود بد باشم و سر خورده از لحظه قبلم. و این شاید گاهی منو خیلی تحت فشار قرار می داد.بهر حال همه اینا گذشت. به قول خانمی عزیزم و000 این نیز بگذرد. انگار منتظر یک تلنگر بودم که از خواب غفلت بیدار شم و دوباره یک زندگی واقعی وجدی وهدفگرا رو برای خودم بسازم.زندگی بر مبنای تلاش برای بهترین بودن وبهترین زیستن.این دوست هر دفعه که زنگ میزنه که شاید هر چند ماه یک دفعه اونم برای احوالپرسی باشه با تلاش های بی نظیرش کلی به من تلنگر می زنه.باید اسمشو گذاشت آقای تلنگر.حالا اون هم تصمیم گرفته تمام قواشو جمع کنه برای اینکه به بهترین دانشگاه کانادا بره و من هم که قبلا تصمیم گرفته بودم الان خیلی جدی تر روی این موضوع فکر می کنم.
اللن کلی کار دارم باید اولین کاری که میکنم به فکر قبول شدن کنکور جمعه باشم بعد باید باید از یک طرف زبانمو شروع کنم از طرف دیگه کار کنم در همین طراحی و برنامه نویسی وب که اینو به یک جایی برسونم و از طرفی برم با چند استاد خوب صحبت کنم و با دوستان عزیز یک زمینه ای را برای مطالعه انتخاب کنیم و شروع کنبم برای مقاله خواندن وبعد کم کم نوشتن وبالا رفتن از پله های علم ودانش و همه ی اینها به
دنبللش کانادا و ادامه تحصیل و...
پس باید شروع کرد باید یک تحول شایدم یک معجزه در زندگیمون ایجاد کنیم :به تمام دوستان عزیزم با تمام قوا می گویم:
بیایید ای یاران من برای جست و جوی دنیایی تازه دیرنیست
No comments:
Post a Comment