Thursday, March 29, 2007

پریا




یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...

« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد

نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

پریا!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!

آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! » ...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***

دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.

دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:

دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !

دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!

خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***

قسمتی از شعر شاملو
http://www.avayeazad.com/shamloo/havaye_taze/7.htm





Tuesday, March 27, 2007

یادنامه دو:پشت سر گذاشتن سال سفر و آغاز اولین سال 9نفره خانواده ما

سال گذشته رو می تونم سال استراحت و سفر بدونم.تا دلتون بخواهد من مسافرت رفتم .باور کنید در عمرم اینقدر سفر نرفته بودم.تا دلتو بخواد گردش رفتم.اول سالی که با مامان رفتیم کیش .من اون موقع تازه یک جریان تلخو فهمیده بودم و داشتم هضمش می کردم.شاید می شه گفت من تمام امسالو زحمت کشیدم تا این فاجعه رو درک کردم.گاهی با فکر وخیال و گاهی با بی خیالی.اما خدارو شکر الان برام همه چی حل شده. وتونستم دوباره خود واقعیمو پیدا کنم. البته تاثیر دوستای خوب اطرافمو نمی تونم حتی یک ذره هم کتمان کنم.

درباره کیش وزیباییهاش می گفتم که البته هر چی از آبی دریاشو ونخل های زیباش بگم کمه.بعدشم که مشهد اومدم ما هر هفته با بچه ها میرفتیم کوه. چه عکسای قشنگی که از اون روزا تو آلبومامون داریم.می رفتیم و می خوندیم:شادی کجایی تو آوازا توسازا.امسالم این کوهنوردیو راه میندازیم انشاالله.

بعدشم تهرانو و اقامت دو ماهه در اونجا.راستش مدتها بود من وشیرین اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم.چه پیاده رویها که نرفتیم .سروته مارو می زدن یا مارو تو خونه هنرمندان مشغول گپ زدن پیدا می کردن یا تو کافه کوپه.اتفاقا من از اینور با تمام شرایط خاصی که خونه فرشاد بود با کسری تمام سینماها و تمام تئاتر رو گز کردم.کلی شطرنج وپیانو ازکسری یادگرفتم.کلی بازیهای بچگانه رو با هم تجربه کردیم.البته بماند که دلتنگی های دوری از خانواده و دوستان هم گاهی لحظات زیبای منو غمگین می کرد.

بعد این دو ماه هم که رفتیم با شیرین تبریز.تبریزم خیلی بهمون خوش گذشت .روزها که میرفتیم اماکن تاریخی .شبها هم می رفتیم پاساژها رو می گشتیم .آخر شب ها هم بعد دیدن شو وگپ زدن وعکس گرفتن با فرزاد والناز تازه باز خودمون بساط قهوه وچایو برپا می کردیم ومی شستیم به حرف زدن .نمی دونم چرا این حرفها تموم نمی شد.یک روز هم که باخانواده الناز و دوستاشون کندوان رفتیم وچقدر خوش گذشت که عکس هاشم تو فلیکر گذاشتم همون موقع ها.

مسافرت بعدی امسال هم تایلند بود که واقعا خودمم نمی دونم چه شکلی جورشد.چی شد که مامانم همچین تصمیم گرفت و کاراشو درست کرد.گاهی فکر میکنم مامانم حال اونروزای منو می دید و احساس می کرد که می تونه منو با یک مسافرت خوشحال کنه.نمی دونم واقعا چی شد فقط اینو می دونم که خیلی خوب بود با اینکه من اصلا اولش آمادگی نداشتم ولی آرامش اونجا واقعا منو گرفت.چه دوستای خوبی اونجا پیدا کردیم.عکساشو به زودی تو فلیکر می ذارم.بعد از تایلند هم اتفاق ها خیلی زنجیره وار اتفاق افتاد.اول من به بهانه کنفرانس کامپیوتر بلند شدم رفتم تهران که واقعا قرار بود با ندا ورویا بریم که واقعا اگر می تونستن ومیومدن خیلی بیشتر خوش می گذشت.راستش گرچه کنفرانسم خیلی خوش گذشت .چون چند تا دوست خوبو دیدم ولی اصل قضیه دیدن یک دوست جدید خوب بود.روزای خوبی بود گرچه من با تمام وجودم با زبونم اینقدر قشنگ همه چی رو خراب کردم.گرچه روزای آخر خیلی چیزارو درست کردم .شاید بهترین لحظات ما همون 2و3 ساعت آخر بود.

بعدشم اومدم مشهد اول عمو فرهادم اومد کلی گردش های مختلف و کلی گپ های جالب.نم یک موضوعی رو فهمیدم و اونم این بود که از نظر افکار درسی همون سیری که عموم رفته را دارم می رم و جالبه دقیقا اونم می خواسته برای ادامه تحصیل روانشناسی بخونه ولی دقیقا کامپیوتر خونده والان یک مهندس موفقه.

بعدشم که شیرین بانوم اومد وگردش های هروزی که با بچه ها رفتیم.باور کنید بیشتر از اینکه برای اون سفر باشه برای من بود.نمی دونم چرا توی اون چند روز اینقدر من احساساتی شده بودم.دست خودم نبود.فکر کنم اون جمع خیلی خوب منو به این حال انداخته بود.البته فوق العاده خوب بود.شاید توی این یک هفته تکلیف خیلی چیزها رو برای خودم مشخص کردم.

همون شبی که شیرین رفت هم فرشاد با خانوادش اومد.صدرا وکسری عزیزم با گذشت 3هفته خیلی بزرگ و ناز شده بودن.

بعدشم اومدن فرزاداینا و بدوبدو کردن برای مرتب کردن خونه برای سال تحویل.این اولین سال تحویلی بود که ما نه نفره پیش هم بودیم.درسته همون لحظه سال تحویلو خواب بودیم ولی تا1 ساعت قبلش همه در کنار هم بودیم.باور کنید تمام اتفاقای قشنگ امسال یک طرف و این لحظات برای من یک طرف دیگه مخصوصا با موجود جدیدی به نام صدرا که کلی با خودش خنده وشادی آورده بود