سلام،سلام به زمين كه ما هرروز بدون اينكه به حركتش توجهي بكنيم روي اون راه ميريم و به آسمان كه گاهي نيم نگاهي به اون ميندازيم تا ببينيم خورشيد يا ماهش چه پيامي رو برامون صادر مي كنند.تموم شد .ميهمان خدا بوديم.يك ماه تمام.فقط خداست كه در اين لحظاتي كه اعلام كردند فردا عيده مي دونه بنده هاش درچه حالي هستند.اميدوارم تمام هموطنانم حداقل در اين لحظه شاد باشند.اميدوارم اين ميهماني بهشون خوش گذشته باشه و به اون تعالي فكري كه دوست داشتن رسيده باشن.
ماه عجيبي بود انگار ديروز بود گفتن ماهو ديدن.انگار همين ديروز بود كه به بابام گفتم بابا امشب ساعتتو براي سحر كوك كن.چه زود گذشت .مثل باد.شايدم من چون خيلي نتونستم برم تو حس وحالش اينقدر زود گذشت.شايدم چون شروعش با ماه مهر ودانشگاه وانتخاب واحدو واين جور اتفاقات بود كمتر سختيهاش ودلگيريهاشو احساس كردم.نمي دونم ولي باز هم روزهاي سختي بود حداقل براي من.من تازه از مسافرت 2ماهه برگشته بودم بعد دوماه تغيير محيط، برگشته بودم به خونه خودمون و به اتاق خودم وپيش بهترين دوستانم.نمي دونم شايد انتظار همون گذشته ها رو داشتم.با اينكه ظاهرا همه چي سرجاشه اما از نظر من همه چي تغيير كرده.حتي منم شايد اون فرناز نيستم.راستش احساس ميكنم با اينكه لحظات جاي خودشون هر كدوم قشنگن ولي يك چيزي هست كه باعث ميشه من دائم احساس ناامني از آينده و حتي لحظه بعدمو دارم كه كمتر اين اتفاق برام مي افتاده.انگار آدما هم ديگه اون آدما نيستن گرچه همون خوبيهاي گذشته رو دارن.و لي اون آدمهايي كه من مي شناختم نيستن.البته اين موضوع شايد درباره همه صدق نكنه ولي باور كنين من ميدونم خودمم خيلي وقتا غير قابل هضمم.واين مسئله درست در زماني اتفاق مي افته كه مي خواد يك تغييري بكنه.منم گله اي از هيچ كس ندارم. فقط مي تونم بگم در درك محيط اطرافم به شدت كم آوردم.شايد گذري باشه!يك حس هميشگي به من مي گه همه چي داره به يك شكل قشنگ تري در مياد.فقط بايد يك خرده صبر كني كه تغييرات به سوي تكامل پيش برن.براي خودم دعا مي كنم تا خدا بهم تا اون موقع صبر بده.مي دونين بايد اين حرفا رو مي زدم تايكم آروم بشم چون واقعا احساس مي كردم قلبم از جاش داره درمياد.از موقعي كه برگشتم دارم به شدت تلاش مي كنم كه فرصتامو كمتر از دست بدم وبا تمام وجود تلاش كنم كه آخر ترم به سختي بر نخورم .خانمي عزيزم به نظرم تو اين مسدله از من هم بيشتر تلاش مي كنه و همينجا بهش تبريك مي گم.به قول او ما دوتا ديگه نمي خواييم حرف بزنيم مي خوايم عمل كنيم.اين هفته هم با اجازتون 2 كنفرانس دارم كه ميخوام با تمام وجود براشون تلاش كنم كه بهترين ارائه اي كه از دستم بر مياد داشته باشم.
به اميد روزهاي قشنگتردرآينده بسيار نزديك
1 comment:
راست میگی فرناز نازنین
اون حس ناامنی، اون نشناختنه، اون غریبه شدنه همین چیزای روتین روزمره،میترسونه آدمو ولی
حتما بعدش به یک شکوفایی میرسه
Post a Comment