ممنونم از کیمیاگر عزیز که منو به این بازی دعوت کرد گرچه من کلی با تاخیر نوشتم
.اول:من برنامه ریزی کردم این چند ماهو فقط به فکر درس باشم از هرنوع دوست بازی بپرهیزم ولی نشد .دلیلش شخصی بود که تو زندگی من وارد شد.شاید کل سیستم ونظم زندگیمو بهم ریخت ولی کلی محبت و عشق وشادی را به من هدیه کرد.ازش باتمام وجود ممنونم.
.دوم:نقطه اوج زندگی من دقیقا سال پشت کنکورم بود.اون سال من بهترین وسخترین لحظاتو داشتم.قشنگترین لحظاتم اون جمع چهارنفره خودم وخانمی وشیرین بانو وآرزو بود.چه شبای قشنگی بود شبهای خوندن و زدن وگفتنو وخاطره تعریف کردن.یک شمع هم همیشه وسط بود که تاصبح تنها نورمون بود.قشنگتر از اون دوستی من و خانمی عزیز بود.اون بود که من یاد داد زندگی خیلی راحتر از اون چیزی که آدم فکر می کنه.اون سال خیلی خاص بود.چون عاشق شدم.کنکور قبول شدم واتفاقای دیگه که لحظه لحظش اول جوونی منو ساخت.شاید یکسال بود که احساس می کردم این لحظات وقشنگی ها رو گم کردم ولی بالاخره تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم و لحظات قشنگی که الان داره برام اتفاق می افته را ببینم.دوستای جدید خوبی مثل هستی وندا و مونای عزیز که واقعا دوستشون دارم والان جز یکی از اعضای زندگیم شدن .و حتی خودم وخانمی عزیز با شرایط و تغییراتی که در هردومون به وجود آمده.آره باید این بزرگ شدن را باور کنم.آره باید تغییرات خوب را دید و باور کرد با تمام وجود.باید قبول کرد که من یک بار شکست خوردم ولی دوباره بلند شدم.باید باور کرد توی حال دارم زندگی می کنم نه گذشته.باید باور کرد تا حالا هرمشکلی داشتم جلوش وایستادم و به بهترین وجه حلش کردم بازهم می تونم.باید باور کرد که می توانم دوباره یک زندگی نو را آغاز کنم و اونو جوری بسازم که واقعا دوست دارم..
سوم:من آدمی هستم عاشق .عاشق زندگی-خانواده –دوستام-زمین-آسمون و تمام موجوداتی که در آنها هست واز همه مهمتر عاشق اونی که باعث شده من تمام اینها را باهم داشته باشم.
چهارم:من اعتقاد خاصی شاید به مذهب نداشته باشم ولی به شدت خدا رو دوست دارم وبه همون اندازه هم ازش می ترسم.شاید برای اینکه دوست ندارم ازم ناراحت باشه.
.دوم:نقطه اوج زندگی من دقیقا سال پشت کنکورم بود.اون سال من بهترین وسخترین لحظاتو داشتم.قشنگترین لحظاتم اون جمع چهارنفره خودم وخانمی وشیرین بانو وآرزو بود.چه شبای قشنگی بود شبهای خوندن و زدن وگفتنو وخاطره تعریف کردن.یک شمع هم همیشه وسط بود که تاصبح تنها نورمون بود.قشنگتر از اون دوستی من و خانمی عزیز بود.اون بود که من یاد داد زندگی خیلی راحتر از اون چیزی که آدم فکر می کنه.اون سال خیلی خاص بود.چون عاشق شدم.کنکور قبول شدم واتفاقای دیگه که لحظه لحظش اول جوونی منو ساخت.شاید یکسال بود که احساس می کردم این لحظات وقشنگی ها رو گم کردم ولی بالاخره تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم و لحظات قشنگی که الان داره برام اتفاق می افته را ببینم.دوستای جدید خوبی مثل هستی وندا و مونای عزیز که واقعا دوستشون دارم والان جز یکی از اعضای زندگیم شدن .و حتی خودم وخانمی عزیز با شرایط و تغییراتی که در هردومون به وجود آمده.آره باید این بزرگ شدن را باور کنم.آره باید تغییرات خوب را دید و باور کرد با تمام وجود.باید قبول کرد که من یک بار شکست خوردم ولی دوباره بلند شدم.باید باور کرد توی حال دارم زندگی می کنم نه گذشته.باید باور کرد تا حالا هرمشکلی داشتم جلوش وایستادم و به بهترین وجه حلش کردم بازهم می تونم.باید باور کرد که می توانم دوباره یک زندگی نو را آغاز کنم و اونو جوری بسازم که واقعا دوست دارم..
سوم:من آدمی هستم عاشق .عاشق زندگی-خانواده –دوستام-زمین-آسمون و تمام موجوداتی که در آنها هست واز همه مهمتر عاشق اونی که باعث شده من تمام اینها را باهم داشته باشم.
چهارم:من اعتقاد خاصی شاید به مذهب نداشته باشم ولی به شدت خدا رو دوست دارم وبه همون اندازه هم ازش می ترسم.شاید برای اینکه دوست ندارم ازم ناراحت باشه.
.پنجم:من خوبی –پاکی وصداقتو را باتمام وجودم می ستایم و آرزو می کنم همه این قشنگیهارو بتونم در خودم حفظ کنم
منم 5 نفر ندارم دعوت کنم فقط یک نفرو دعوت می کنم اونم مونای عزیزه بقیه دوستان وبلاگ نویسم یا فقبلا خودشون دعوت شدن یا منو دعوت کردن.
منم 5 نفر ندارم دعوت کنم فقط یک نفرو دعوت می کنم اونم مونای عزیزه بقیه دوستان وبلاگ نویسم یا فقبلا خودشون دعوت شدن یا منو دعوت کردن.
No comments:
Post a Comment