Saturday, February 05, 2005

چند وقته که هیچی ننوشتم.. ذهن وتخیل انسان که هیچ وقت دست از سرش بر نمیداره اما گاهی آدم وقت وحوصلش به او اجازه میده یک چیزایی را روی برگه بیاره گاهی هم فقط این افکار روی مغزش نگاشته میشه وانگار بعضی چیزها ذهن را خیلی زیباتر از برگه های کاغذ نوازش میده..
یک سالیه یک موضوعی مرا ناراحت وپریشون کرده.همه درگیری های فکریم رفع شده غیر این.روز به روز بدتر شده بهتر نشده نمی دونم چرا واقعا؟ واون اینکه دیگه تشخیص نمیدم چی درسته چی غلط.راستش من فکر میکنم قبلا بر اساس گفته های پدر مادرم خوبی وبدی یک چیزی را تشخیص می دادم اما حالا عقاید خودم مطرح شده وتاحدودی با افکار عقاید آدم های دور وبرم فرق می کنه حالا دیگه خودم میخوام فکر کنم که چی خوبه وچی بد وخودم می خوام نظر بدم اما گاهی اینقدر گیج می شم واینقدر پریشون می شم که احساس می کنم دارم توی یک کویر بی انتها قدم بر می دارم .واقعا گیجم .دیگه نه تنها عقاید پدر مادرم راهم درست نمی دونم بلکه هنوز خودم هم نتونستم یک عقاید ثابتی پیدا کنم .به یک چیزی مطمئنم واینکه روزی می رسه که از این پریشونی بیام بیرون اما کی وچگونش با خداست.فقط می دونم خیلی از این همه تغییرات روحی هر روز خسته شدم.چرا اینقدر تغییر.خدایا یعنی بقیه هم همینقدر حالات روحی تغییر پذیر وغیر قابل کنترلی دارند.خدایا خودم از خودم واقعا متعجبم که چرا بعضی مسائل را خوب هضم می کنم وشاید هم هنوز توجیه اما بعضی مسائل خیلی راحتتر را نمی تونم .
شاید امروز یکی از آخرین روزهایی بود که من رفتم دانشگاه.چقدر سخته دوری از این فضا از این خاطرات ولحظه لحظه های باهم بودن وازهمه مهمتر باهم زیستن.راستش اولش خیلی بد شروع شد رفتیم دانشگاه با دو تا بچه ها که نمرهاش کم شد روبرو شدیم اما خوشبختانه عصر فهمیدم قراره درسش با یک پروژه پاس بشه.اما هم همه های که امروز تو دانشگاه به پا بود سر نمرات دیدنی بود.یک جور ناراحتی که توی چهره بچه ها ی دانشگاه می دیدی خیلی آدم را ناراحت می کرد.اما از طرفی هم یک دوست کوچک با من اومده بود دانشگاه که به خاطر اون من سعی کردم کلی انرژی مثبت در خودم ذخیره کنم وکلی از صبح با خانمی از اون انرژی گرفتیم.امروز یک اتفاق مهم دیگه هم انجام شد واون هم اینکه تصمیمات اصلی لینک های مجلمون روشن شد و من باید از فردا بشنیم برای طراحی تمام صفحاتش .
امروز احساس کردم کلی ازخانمی ودوستان دیگر با وجود نزدیکی فیزیکی کلی از نظر روحی دورم نمی دونم شاید چون از صبح که بلند شدم یک جوری بودم ویک حال خاصی بودم شاید بیش از حد آروم شاید یک جورایی دلتنگ بدون هیچ دلیلی اما عصر که از دوست کوچکم پرسیدم گفتم من چه آدمی بودم گفت تو بر خلاف همیشه که خیلی پر انرژی ویا گاهی ناراحت هستی امروز خیلی نرمال و آروم بودی ومن خیلی چیزها ازت یاد گرفتم و بعدهم کلی از من تشکر کرد وکلی مرا بغل کرد ومن هم کلی ذوق زدم وبعد از هم جدا شدیم.راستش من اگر این اسمو برای این آدم گذاشتم برای اینکه هیچ اسم دیگه ای فعلا به نظرم نمی رسه وگرنه این دوست با وجود اینکه دو سال از من کوچکتره قلبی بسیار بزرگ داره در ضمن جز اکیپ 4 تایی من و خانمی ودوست سینمایی است