Monday, August 14, 2006

زندگی رسم خوشایندی ست

تو زندگی من کم پیش می آید اتفاقات کم باشه.ذهنم تهی باشه ولی این یکی دو هفته تقریبا ذهنم پراز خالی بود.گاهی دلتنگی بهم فشار می آورده ومن بعد یکی دو تا اشک می رفتم وعکس های همه کسایی که دوستشون داشتم نگاه می کردم و یکخورده آروم می شدم.گاهی فکر درباره کاری که باید برای فرشاد می کردم و اینکه چه شکلی باید اینکارو درست انجام بدم و وقتی به بن بست می خوردم تمام فحش های عالمو به خودم می دادم که چرا قبول کردم بمونم.بقیشم زندگی روزمره و دست وپنجه نرم کردن با شرایط جدیدم بود.گاهی وقتا هم یک فکر خیلی منو مشغول می کرد واونم اینکه.تهرانم،خونه برادرمم،راحتم،همه چیز در اختیارمه،غیر از محبت هیچی نمی بینم اما شرایطم عوض شده ،تنوعات زندگیم کم نیست،اما احساس می کنم از نظر ذهنی از قبل هم محدودترم.نمی دونم شاید چون خونه خودمون نیست این فکرو می کنم اما چرا احساس می کنم همه دنیا فقط برام یک قفسه.با اینکه نه کسی منو محدود کرده ونه از دنیای بیرون بی اطلاعم.این احساسوتو مشهدم بودم داشتم.نمی دونم چی منو آزار می ده که به چنین افکار احمقانه ای می رسونه.با اینکه اینقدر کار دارم که وقت سرخاروندنم ندارم اما ذهن آدم هیچ ربطی به این حرفها نداره.نمی دونم گاهی می ترسم که از این مملکتم بر بیرون بازم همین فکر منو ول نکنه.نمی دونم باورکن خیلی البته می تونم به خودم امیدواری بدم که این افکارتازگیها و تو یک سال اخیر فقط منو آزار می ده..
ول کنید این افکارو !!اینو بهتون بگم.هفته پیش تولدم بود .همه دوستانم یا بهم زنگ زدن یا میل زدن یا پیغام برام فرستادن.خیلی روز خوبی بود گرچه جای خیلی ها مخصوصا اکیپی که تو تمام تولدا با همیم به خصوص خانمی عزیزم خیلی خالی بود.باورکنید اون روز دلم پر می زد که فقط یک ساعت پیش ما باشه.اما افسوس.البته از اینکه پیش بقیه اعضای خانوادم بودم خیلی ذوق می زدم واز اینکه شیرین بانوم پیشم بود.البته ناگفته نماند که بنده دو روز تولد گرفتم روز اول با خانواده که کلی کادوهای خوب گرفتم و روز دوم با شیرین بانو ودوست عزیزش و دو دوست خوب خودم که هر دوروزش پر از صفا وصمیتو و چیزهای قشنگی برای یادگرفتن بود.
نمی دونم من با این همه قشنگی توی همین مملکت چه مشکلی دارم که می خواهم برم.مگر آدم چند وقته زنده است که بلند شه باز بره زندگیشو جای دیگه بسازه.اما یک چیزی از بچگی منو می طلبه.نمی دونم چرا؟باور کنید.البته درسته کو تا رفتنم اما من باید تلاشمو بکنم که برم.و باز همان نغمه دورها آوایی ست که مرا می خواند

Wednesday, August 02, 2006

ماجراهای من و کسری

من همه ی سالو عادت داشتم با عکس کسری یعنی پسر برادرم زندگی کنم وهرروز صبح که بیدار می شم عکسشو که جلوی آینمه ببینم و.کلی شارژ شوم واز خونه برم بیرون با امیدی که روزی پر از شادی وصداقتی کودکانه را داشته باشم اما الان سه هفته ست که با این بچه ناز تپلمپل6ساله دارم زندگی می کنم.یعنی باهم بیدار میشیم باهم می ریم گردش باهم غذا می خوریم یا کلاس میریم یا با هم کتاب می خونیم یا حتی باهم تولد می گیریم یا پیانو می زنیم.درسته مثل هر بچه ی دیگه ای شریها واذیتهای خاص خودشو داره اما اینقدر لحظات دیگه اش پر از لذتهای کودکانه ست که تلخیهاشم برای آدم شیرین می شه.البته ناگفته نماند این بچه در فیلم بازی کردن برای اعضای خانواده بسیار خبره است و ما روزی یک فیلم زنده در خونه باهاش داریم .ولی اینو بگم کلی ازش چیزی یاد گرفتم.کلی بهم این چند وقته شطرنج یادداده.لذت انواع بازیهای بچگانه مثل تفنگ بازی یا توپ بازی -عروسک بازی-ماشین بازی و یا بازی کامپیوتری واینجور چیزها روکلی باهم تجربه کردیم. خلاصه اینکه شاید خیلی از اینکارها برام لذت بخش نبود اما کلی از قشنگیهای زندگی رو بهم یادآوری کرد.یادم آورد که دنیا دوروزه .آدم باید تو زندگی تلاش بکنه به شرطی که تلاش براش لذت بخش باشه و بهش نشاط وانگیزه بده نه اینکه دائم آرامش روحی آدمو بگیره و این اون روش درستی که من باید یاد بگیرم زندگی کنم.یعنی هم کار کنی.به شدت و به موقع خودش هم بهموقع خودش استراحت کنی تفریح کنی تا بتونی احساس سلامت وسرزنده بودن بکنی.این همون درسهایی بود که فرشاد می خواست که من درست یادشون بگیرم بدون اینکه اون بهم بگه و منم شاگرد خوبی بودم در این زمینه.ولی از معلمهای خودم هم که برادرم وخانمش بودن وشاید هم اصلش پسرشون متشکرم