Monday, March 10, 2008

Saturday, March 01, 2008

شیراز

شیراز شهری که سال ها وماهها آرزو دیدن شو داشتم.حالا نه فقط سعدی وحافظ وچند جای تاریخی دیگرشو دیدم؛ بلکه تو کوچه وپس کوچه هاش قدم زدم،از بوی درخت های نارنجش مست شدم ،از آفتاب صبحش سوختم و از نسیم عصرش لذت بردم.می دونید این چندروز خیلی خوش گذشت پیش فرزاد و الناز.راستش ما رنگ فرزادو بیشتر از3 بار ندیدیم ولی باز هم خوب بود(اون طفلک همش یا کشیک بود یا درگیر عمل های پیوند سخت،راستش خود جاندادن شب ها به این دکترای طفلک ماجراها داره که سرفرصت تعریف می کنم)اما من والناز این چند روز هر کار بگین کردیم:از رفتن به موزه ها ،سعدیه،حافظیه،مسجد و بازار وکیل وسینما گرفته تا سرزدن به فامیل ها وتغییر دکوراسیون خونه ودیدن کلی فیلم ایرانی،واقعا دیگه کاری نمونده که می تونستیم انجام بدیم وندادیم .شب هایی هم که فرزاد میومد ،اون طفلک چون احساس می کرد ما رو خیلی تنها گذاشته مهمونمون می کرد به بهترین رستوران ها ی سنتی یا کافی شاپ های شیراز و کلی با همون قدم می زد.یکی از داستانهای
جالبی که برامون تعریف می کرد این بود که کلی دختر پسر خوش تیپ میومدند و خودشونو برای اهدا کلیه یا کبد معرفی می کردند که شاید با پولش بتونند برای خودشون شغلی دست وپا کنند یاازدواج مناسبتری بکنند یا ا شهریه دانشگاه بدهند.ا
یکی از نکات جالب شیراز مرکز خرید ستاره اون بود ،می رفتی توش اعصابت خراب می شد میومدی بیرون.تعداد فراوانی دختر وپسر با موهای تیفوسی و با لباسهایی که واقعا من توتهرانش یکهو این همه آدمو با این قیافه نمی بینم...واقعا یک سری جوون از ما بی هدف وانگیزه تر، چه شکلی می تونستن یک جا جمع شوند ،نمی دونم!خدایا آینده ما که معلوم نیست،آینده اینا چی می شه ؟واقعا برادر خواهرهای بزرگتر ما هم واقعا با این دید بهمون نگاه می کردند؟ما هم اینقدر بی هدف بودیم؟من که فکر نمی کنم؟شاید هم واقعا اینها هم ظاهرشون این طور باشه؟!!!!!!!!!!!!کسی چه می دونه.

Monday, February 25, 2008

بسیار سفر باید کرد

چندوقته امتحانام تموم شده،خیلی امتحانهای سختی بود،نتیجه ش اما نسبتا بد نبود،البته نسبت به تلاشم بازم نتیجه مطلوبی نبود.بلافاصله بعد امتحان ها هم با مریم بلند شدیم رفتیم تهران برای صحبت درباره پروژه ای که چند وقت انتظارشو می کشیدیم با داداش گلم یعنی

رهیافت های حل مسئله".اما این پروژه کجا و نتایجی که ما گرفتیم کجا؟!!!!می دونید از آنجا یی که ما خیلی روش تحقیق بلد نبودیم.نشستیم اول یک سری مقاله خوب از سایتهایی که معروف بودند درآوردیم.بعد تصمیم گرفتیم از بین اونها رفتیم سراغ "ویکی پدیا"که تعریف حل مسئله و سپس روشهای حل مسئله را به ترتیب اهمیت آنها اونجا مشاهده کردیم و سپس یکی از اون روشها را انتخاب کردیم "QFD" اما بعد از 2روز فهمیدیم که باید مسئله مطرح شده حتی از این هم کوچکتر بشود تا حلش آسان تر شود.بالاخره در آخرین شب به یک مسئله مهم جهان که زیر مسئله ای از نوع مسئله قبلی است رسیدیم،کلی با داداشم ذوق زدیم ونتیجه این شد که این مسئله خوب تونستیم از توش در بیاریم که قرار شد این مسئله رو با یک نرم افزار پیاده سازی کنیم.. خلاصه با یک نتیجه گیری از کار تهرانو ترک کردم به قصد شیراز.الانم که 2دوروزه شیرازم و فقط به کارهای جمع و جور خونه داداشم کمک کردم.البته خیلی خوش گذشته با زن داداشم.

البته تهران خیلی اتفاقای دیگه هم افتاد که اونایی که گفتم نصفش بود.نصف دیگش با دوستای قدیمی خوب دیگم بود که خیلی بهم خوش گذشت.دفعه اول که با بچه ها رفتیم کافی شاپی که مال لیلا حاتمی وعلی مصفا بود بالای سینما جمهوری ،خیلی زیبا بود،کافه کتاب بود،همون مدلی که همیشه ما با بچه ها می شستیم نقشه می کشیدیم که بزرگ شدیم بسازیم.توش انواع قهوه و کیک سرو می شد،همچنین نون وپنیر وعدسی جزو منوش بود،صندلی های لهستانی انواع مدل،هیچ کدوم یک جور نبود،دیوارهای سبز و کرم،یک فضای خاصی ایجاد کرده بود،راستی وسط این همه سنت ویدئوپروژکتور روبه روسالن با کارتن پلنگ صورتی یکم سنت رو با مدرنیته قاتی کرده بود،جدیدا هم تو تمام کافی شاپ ها کشیدن سیگارو ممنوع کردند که من به شدت از این موضوع لذت می برم.چون این طور حداقل دود بقیه تو چشم ما نمی ره.جمع ما هم شاهکار بود من و یک حقوقدان و شیرین بانو ودوستش که اونها هم بچه های سینمایی هستند،.بهرحال شب خوبی بود ،موقع بازگشت هم یک مسیر طولانی رو پیاده رفتیم که اون هم خالی از لطف نبود.روز شنبه هم که با دوست جانمون رفتیم خانه هنرمندان نشستیم حرف زدیم درباره من و مشکلات من،.راستش صحبت سر این بود که من باید دوباره به یاد بیارم که در لحظه زندگی کنم نه با حسرت فردا یا دیروز.بهرحال روز خیلی خوبی بود .شاید یکی از بهترین روزهایی که تا حالا با هم داشتیم.بهرحال سفر خوبی بود .بسیار خوش گذشت و کلی هم چیزی یاد گرفتم.از شیرین واسماعیل یاد گرفتم که باید کارهامو بنویسم برای اونها الویت بندی کنم تا ذهنم نگران آنها نباشد.از محسن یادگرفتم که "زندگی باید کرد"باید قدر این لحظاتی که توش قرار گرفتم بدونم.وبه خاطر هرلحظه ش خدارو شکرکنم.واقعا خدایا شکرت که من همچنین پدر ومادری دارم که منو به این مسافرت فرستادند تا چنین آدمایی رو ببینم و باهاشون از نزدیک حرف بزنم...شکر ،

Friday, January 11, 2008

شوق سبز زندگی




همیشه از بچگی بهم می گفتن ،تو خیلی رفتار هات ،شبیه خاله و شوهرخالته،اون موقع من غیر قیافم،که واقعا خیلی شبیه خاله بودم دیگه احساس شباهت دیگه ای از نظر اخلاقی نداشتم.بزرگتر که شدم شاید از نظر برخورد اجتماعی بیشتر شبیه شوهر خالم بودم،اما باور کنید،بیشتر از اینکه از این لحاظها ازشون الگو بگیرم،بیشتر پرانرژی بودن،فعال بودن ،خوش تیپ وخوش لباس بودنشون برام الگو بود.البته از همه این ها مهمتر این بود که شوهر خاله عزیز بنده همیشه یک شوق زیبایی برای ادامه حیات داشت که من گرچه توی تمام انسانهای اطرافم دیده بودم اما باور کنید به این با احساسی نبود.شوقی که شاید به قول خونه سبزیها باید اسمشو گذاشت" شوق سبز زندگی"و این شوق که با یک روحیه خاص مربوط به خودشون واقعا همه خانواده رو به وجد می آورد.می دونید خیلیها زندگی می کنن اما مفهوم زندگی براشون زیبا نیست حتی اگه بهترین وضع زندگی رو داشته باشن.اما این انسان سختی رو جز زندگی انسان می دونه و لازمه به اوج رسیدن زندگی.ایشون هر وقت باهاشون صحبت می کردی حتی اگر مریض بود می گفت :من خوبم و دارم بهترین زندگیورو می کنم،می گفت مریضی می گذره مثل تمام سختیها،نباید بهش فکر کنی تا درتو نفوذ کنه.هیچ وقت ما ندیدیم از زندگیش احساس نارضایتی بکنه مگه اینکه خانمش یا بچه هاش پیشش نبودند،و به نظرم با همین امیدش،وباهمین رضایت درونیش واقعا از هیچی، فقط با تلاش درست وبه موقع به همه جارسید.دوتا بچه خوب تربیت کرد الان اونا با علاقه ازش مراقبت می کنن،عروس وداماد خوب،همسرخوب.همیشه توتمام زندگیش با تمام اقتداری که داشته خانمش رو سرش جا داشته و همیشه پشتیبان خاله من بوده تا واقعا بتونه به بهترین جاها برسه که خوشبختانه خاله منم کم نذاشته از لحاظ علمی.اما همه اینارو گفتم که بگم این آدم الان این شوق زندگیشو از دست داده،با یک مریضی که نه سرطان و نه هیچی به بدی اون،حتی اوایل که نمی تونست راه بره کلی درباره کارش و مهندسینی که در کنارشون هم چیزی یاد می گیره وهم بهشون آموزش می ده تعریف می کرد،درباره ا ینکه کلی از ش آزمایش کردن،مدتی تو بیمارستان بوده و لی بازم روحیه خودشو داره برامون صحبت می کرد.حتی یادمه یک بار که ما با فرزاد و الناز رفتیم دیدنش رو کرد به دخترش که خیلی از وضعیت پدرش نگران بود کرد وگفت


روزی خواهد رسید که



ما باهم بازشدن گلها را تماشا کنیم وآواز پرندگان مهاجر به گوش جان
بشنویم



که من یادمه اونجا منو والناز کلی گریمون گرفت که حتی خودش احساس کرد وبه ما دستمال داد.یا حتی آخرین باری که رفتیم خونشون من یک مانتو جدید پوشیده بودم بهم گفت:خوشم میاد تو مثل خودم همیشه شیک پوشی وبعدش تعریف کرد که منم رفتم یک کت وشلوار زرشکی خیلی شیک برای خودم گرفتم،ببینید چقدرباید آدم ذوق داشته باشه که در حال مریضی بگه که" آدم باید شیک بپوشه،شیک بره،شیکه بیاد،تلاش کنه و یک لحظه به خودش نا امیدی نده یا بهم گفت چقدر خوشحال شدم از سر کار اومدی بیرون،کلی تحسینم کرد که درس برام از هرچیزی ارزشمندتره وبازگفت من باتمام وجود دوست دارم تا زنده ام دوست دارم تو رو تو لباس دکترا ببینم

همین آدمه که چند قرص بعد دو ماه باعث شده دائم گریه کنه ،دلش نخواد تلویزیون تماش کنه، دلش نخواد حرف بزنه،چرا باید یک دفعه این طوری بشه؟دلش نخواد غیر خواب هیچ کار دیگه بکنه،اصلا باورم نمی شه همان قدر که باورم نمی شه توی این یخبندونا یک دفعه شکوفه دربیاد.

اما می خوام با تمام وجود امیدوار باشم،چون از خودش یاد گرفتم، به دوباره برگشتن این آدم به زندگی عادیش،

الان همه خانوادهمون براش ناراحتن،اما همه یک جوری امیدوارو،همونطور که خودش گفت تمام خانواده ما دوست دارن با او آواز چلچله ها را بشنوند وباز شدن گل هارا تماشا کنند.

شما هم برامون دعاکنید

Monday, January 07, 2008

این چند وقت که من از سر کار اومدم بیرون دنبال این بودم که واقعا یک تحقیق درست وحسابی رو شروع کنم تا استاد عزیز الگوریتمم یک موضوع بهم پیشنهاد کرد:رهیافت حل مسائل در رشته های دیگر
کلی با مریم ذوق زدیم.رفتیم دنبالش اما استاد گفت بعد یک بار تحقیق گفت ذهنتون الان خیلی درگیر امتحانهاست بذارین بعد امتحانا.ما هم گذاشتیم.اما چند روز پیش که به فرشادی عزیزم گفتم بهم دوباره کلی انرژی داد و گفت منم کلی دربارش تحقیق کردم وقرار شد بعد امتحانا کمکمون کنه..می خوام از این به بعد موضوعاتی که توی تحقیقم یاد می گیرم اینجا بذارم.مطمئنم اینقدر جذاب هست که حداقل یکبار همه بخوننش.امروز یک بحث جدیدی رو توهمین زمینه بهم پیشنهاد داد و چند کتاب خوب توی این زمینه بهم معرفی کرد
triz :مخفف يا سرواژه Theory of Inventive Problem Solving به معناي تئوري حل مساله به روش ابداعي و TRIZ نيز سرواژه عبارت Teoriya Resheniya Izobreatatelskikh Zadatch در زبان روسي است. توسعه TRIZ از سال 1946 توسط گنريش آلتشولر (Genrish Altshuller) و همكارانش در شوروي سابق
آغاز شد و در حال حاضر نيز در بسياري از نقاط دنيا در حال فراگيري، به‌كارگيري و توسعه است
C:\Users\farnaz\Documents\triz\موسسه مطالعات نوآوري و فناوري ايران.mht.

خداوند بی نهایت است و لامکان وبی زمان

خداوند بی نهایت است و لامکان وبی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
به قدر نیاز تو فرود می آید
به قدر آرزوی تو گسترده می شود
وبه قدر ایمان تو کارگشا می شود.
این چند جمله رو دیروز یک دوست خوب برام بلوتوث کرد.دیروز که از دانشگاه بر می گشتم کلی بهش فکر کردم.نمی د ونم چرا اینقدر این
چندجمله تو ذهنم تلوتلو می خورد.عصرکه از کلاس ورزش تو برفا بر می گشتم،معنی همش کاملا برام جا ا فتاد
زمینا یخ بسته بود و ماشینا تو خیابون فقط به زور حرکت می کردند.ما با هستی بودیم دو سه بار تو خیابون اصلی با ماشین سر خوردم.کلی ترسیدیم اما خودمونو نباختیم.اما یک جا با یک سمند شاخ به شاخ شدیم فقط باهم 1سانتیمترفاصله داشتیم.خداییش خدا ما رو به خونه سالم رسوندوگرنه 8نفری رو هوا بودیم.اون لحظه تنها چیزی که تو ذهنم اومد این جملات بود.

Tuesday, January 01, 2008

تابلوی تجسم


رقصم گرفته بود مثل درختکی درباد

آنجا کسی نبود

به جز من و خیال وتنهایی

این آهنگ ری را رو یک هفته ست دارم گوش می دم.اولین باری که گوش می دادم.همون روز رویا رو دیدم که اونم یک فیلم کوتاه خیلی ناز از خودش و طبیعت ناب اطرافش گرفته بود و اونم دقیقا عنوانش همین عبارت آخر بود.این منو بیشتر تکون داد.البته همه ما این احساسو گاه گداری داریم اما احساس می کنم هر چی بزرگتر می شیم بیشتر به این احساس نزدیک میشیم.

چند سال پیش ما با رویا خیلی برامون عجیب بودن دوستای شاعر اطراف که درباره این واژه های نا امیدانه حرف می زدن.اما یک سال اخیر شاید خیلی این واژه خیلی دور از ذهنمون نبوده.البته من از دیشب که فیلم رازو دیدم واقعا تصمیم گرفتم کمتر به این کلمه فکر کنم تا کمتر سراغم بیاد و به طرف من جذب بشه.مدتیه که تصمیم گرفتم که فقط به اتفاقات خوب فکرکنم و ترس های درونیمو بذارم کنار.اما گاهی اتفاقات اطراف آدم این فرصتو به آدم نمی ده.اما از این همین لحظه به خودم قول می دم با تمام وجود به دنیایی
تازه،جستجو،یافتن وتسلیم ناشدن در مقابل تمام ناراحتیها و تنهاییهافکر کنم.همین امروز تابلو تجسم زیبایی از تمام خواسته ها وافکاری که قراره بهش برسم درست کنم و به دیوار اتاقم بزنم.