Monday, May 28, 2007

صداي ديدار


راستش این دوهفته فقط در حال امتحان دادن بودم.تازه فردا هم یک امتحان دیگه دارم.آخه هیچ کدومو با تمام تلاشی که کردم خیلی خوب ندادم.راستش یه خرده خسته شدم.گاهی فکر می کنم اشتباه می کنم فکر میکنم کامپیوترو خیلی دوست دارم.شاید فقط خودمو با شرایط وفق دادم.خدارو چه دیدین یک وقت دیدین فوق از یک رشته دیگه سر درآوردم. هرچی من از این امتحان دادن بدم می آید ببینید سهراب چه حالی می کنه بادرس خوندنهاش!خوشم می آید این شاعرا با همه چی زندگیشون حال می کنن!به قول خودش: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

با سبد رفتم به ميدان، صبح‌گاهي بود.

با سبد رفتم به ميدان، صبح‌گاهي بود.
ميوه‌ها آواز مي‌خواندند.
ميوه‌ها در آفتاب آواز مي‌خواندند.
در طبق‌ها، زندگي روي كمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان مي‌ديد.
اضطراب باغ‌ها در سايه هر ميوه روشن بود.
گاه مجهولي ميان تابش به‌ها شنا مي‌كرد.
هر اناري رنگ خود را تا زمين پارسايان گسترش مي‌داد.
بينش هم‌شهريان، افسوس،
بر محيط رونق نارنج‌ها خط مماسي بود.

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوه‌هاي بي‌نهايت را كجا مي‌شد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر ...
- ...

ظهر از آيينه‌ها تصوير به تا دوردست زندگي مي‌رفت.

ظهر از آيينه‌ها تصوير به تا دوردست زندگي مي‌رفت.

Wednesday, May 23, 2007

نامه‌ی اول



سادگی را من از نهانِ يک ستاره آموختم
پيش از طلوعِ شکوفه بود
شايد
با يادِ يک بعداز ظهرِ قديمی
آن قدر ترانه خواندم
تا تمامِ کبوترانِ جهان شاعر شدند.
سادگی را من از خوابِ يک پرنده
در سايه‌ی پرنده‌يی ديگر آموختم.
باد بوی خاصِ زيارت می‌داد
و من گذشته‌ی پيش از تولدِ خويش را می‌ديدم.
ملايکی شگفت
مرا به آسمان می‌بُردند،
يک سلولِ سبز در حلقه‌ی تقديرش می‌گريست،
و از آنجا آدمی ... تنهايیِ عظيم را تجربه کرد.
دشوار است ...
ری‌را
هر چه بيشتر به رهايی بينديشی
گهواره‌ی جهان کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!
راهِ گريزی نيست
تنها دلواپسِ غَريزه‌ی لبخندم،
سادگی را من از همين غَرايزِ عادی آموخته‌ام
سیدعلی صالحی.

Thursday, May 10, 2007

اردیبهشت



هر لحظه این ماه بوی تورو می ده....بوی لحظه لحظه ی با تو بودن وبا تو زیستن .....بوی شادیهای کودکانه ات که قشنگ تر از این برای من لحظه ای نیست.......کودک بودنو از تو یاد گرفتم همون طور که بزرگ اندیشیدنو......و سادگی وصداقتو....باور کن کلمه به کلمه این جملات صدای ذهنمه که داره بلندبلند حسشو بیان می کنه......

بانوی اردیبهشت من همیشه دوستت دارم وخواهم داشت.با تمام وجودم همیشه از خدا می خوام که همه وجودت پر از زندگی و شادی باشه

و این شعرو تقدیم به تو خواهر خوبم می کنم

اردیبهشت را استشمام خواهم کرد

سبز خواهم شد

خود را از حجم شکوفه لبریز خواهم کرد

و بهار بهار واژه تقدیمت خواهم کرد

وعده ی ما

ساعت عشقبازیه گل و شاپرک

منتظرم می مانی ؟

رویا جونم تولدت مبارک

http://banooye-ordibehesht.blogspot.com

Saturday, May 05, 2007

هدیه


دیشب مامانم رفتن مکه من وبابارو به مدت 2هفته تنها گذاشتن.2هفته من باید بانوی خونه باشم وتمام مسئولیتاشو به عهده بگیرم .اختمالا تجربه جالب وسختی خواهد بود.
ولی من بیشتر از اینکه نگران این تجربه باشم دلم خیلی هوای سال 82 و اون سفر ناب و خاصو کرده..باور کنید آدم وقتی تو مکه ست یا مدینه یک حال خاصی داره که تو هیچ سفر دیگه ای نداره.و از همه اینا جالبتر اون مناسک حجه مخصوصا وقتی لبیک گویان دور خونه خدا می چرخی.اولین بار که خونه خدا رو دیدم برعکس تمام هم سفرام که نشستن و گریه کردن من تنها چیزی که اومد تو ذهنم اون شعر "مقصود تویی کعبه وبتخانه بهانه ست"با صدای عصار بود.به نظر من مهم خدا ست. کعبه دقیقا همون بهونه ییه که باعث شده همه این آدما به خاطرعشق به خدا دور هم جمع شدن . چه زیباست این مراسم .شاید قشنگ ترین خاطره عمرم اینه که دقیقا روز تولدم محرم شدم.و با تمام وجودم به خاطر این هدیه قشنگ از خدا متشکرم

یک خرده زیادی مذهبی شد ه

یک دوست شاد وخندون

روزهای قشنگ اردیبهشته .هوا مثل حال آدما هر لحظه ش یک جوره.بهر حال روزهای عجیب وقشنگیه.هر جا رو که نگاه می کنی سر سبزی و گل و گیاه می بینی.از هر جایی صدای پرنده ها رو می شنوی .من فکرمی کنم همشون دارن یک جورایی از خدا به خاطر این همه زیبایی تشکر می کنن.راستی واقعا خوش به حال پرنده ها که بال دارن و می تونن برن همه جا رو ببینن.
هفته پیش یک روز که حالم خیلی خوب نبود و خسته از دانشگاه و کلاس زبان رفتم ورزش شاید یک نیرویی تازه کنم ،همین طور که ورزش می کردم یک دختر خیلی نازبا دو چال خیلی خوشگل تو صورتش جلوی من هی با کناریش می خندید و ورز ش می کرد . من داشتم با خودم فکر می کردم که چه خوبه همه آدما مثل این دختر بخندن که یهو دیدم این محبوبه خانم ناز یک پا نداره .باورم نمی شد تا چند لحظه از شک نمی تونستم ورزش کنم .تا آخر اون روز از شدت نا باوری تا آخر کلاس زیرکانه این دخترو نگاه می کردم.جالب بود که باهمه بچه های سالن می گفت و می خندید و سربه سرشون می ذاشت.دفعه بعد که با یکی از دوستام برمی گشتم برام تعریف می کرد که این محبوبه خانم همسن ماست.دیپلم حسابداریه وتو بانک کار می کنه.و با حقوقش زندگی خودش و مامانشو می چرخونه.و تازه رانندگی هم می کنه .از دستمزدش یک پراید برای خودش خریده.پدرش فوت کرده و خواهر برادراش رفتن سر خونه زندگیشون.این با مادرش تنها زندگی می کنه.دوم راهنمایی که بوده تمام پاشو سرطان می گیره.دکترا هم دیر می فهمنن و مجبور می شن که پاشو قطع کنن.ولی دوستم می گفت وقتی با محبوبه حرف می زنی اصلا ناراضی نیست.می گه خدارو شکر که زنده ام ومی تونم خوب زندگی کنم و شاید اگر این پا رو داشتم می رفتم دنبال راه کج و زندگیم تباه می شد.باور کنید من اونشب اومدم خونه تا می تونستم توبه کردم پیش خدا .گفتم خدایا من همه چی دارم،سلامتی دارم،پدرو مادر خوب وسالم دارم،هیچ مشکل خاصی هم ندارم ولی همش در حال غر زدنم.ولی این دختر شاید نصف شرایط منو نداره ولی داره درست زندگی می کنه وقدر تک تک امکانات وشرایط اطرافشو می دونه .
ما در مقابل اون دختر دقیقا مثل همون پرنده ای می مونیم که می تونیم پرواز کنیم اما با ناامیدی ها و دلتنگیامون گاهی به اندازه اونم از جامون تکون نمی خوریم چون معنی زندگی کردنو هنوز یاد نگرفتیم.

.