Thursday, December 29, 2005

سبزترین روز زندگیم


دیروز یکی از عجیب ترین و هیجان انگیز تریرین روزهای زندگیم بود.صبح داشتم به این فکر می کردم که این چند وقت که خانمی گلم نبوده یک دوست خوب پیدا کردم که خیلی از لحظاتمو با اون می گذرونم.خیلی چیزا ازش یاد می گیرم وخیلی دوستش دارم.البته من و این دوست گرامی از یک جهت هایی نمی تونیم همو درک کنیم فقط از نظر درسی وکتاب وقلم و این جور چیزا احساسات مشترک زیاد داریم وخوب هر دوستی یک جنبه قضیه رو داره دیگه وشاید اگر اینطور نبود خیلی عجیب بود.با این وجود دیروز سر یک سری مسائل کاری ازش رنجیدم.
وظهر خیلی ناراحت اومدم خونه. تصمیم گرفتم یکم روزنامه بخونم تا حالم جا بیاد و بعد با دوستای گل قدیمیم بیرون بریم.خلاصه ما آراگیرا کردیم ورفتیم سراغ خانمی عزیزمون وبعدشم پیش بچه ها .فکر کن بعد 4 ماه یا بیشتر دور هم جمع شده بودیم-این 4 ماه برای تک تک ما تجربه های جدید تلخ وشیرین خاص خودشو داشت و مهمترین مسئله این بود که تقریبا اصلا تو این چند وقت همه دیگه رو ندیده بودیم.توی چشمای همومون برق خاصی بود برقی سرشار از شادی که انگار در اون لحظه نمی تونستی با هچ چیزی در دنیا عوضش کنی.انگار همه یک جورای می دونستن ممکنه این لحظات به این زیبایی و با همین احساسات دیگه تکرار نشه. برای همین همه برای تک تک این لحظات ارزش قائل بودند وذوقی از ته دل می زدند.البته جای یک نفر بین ما خیلی خالی بود که کلی یادش کردم.اونم شاهزاده خانموم عزیزمون بود.توی این لحظات دوست منشانه یکهو به ما یک کارم پیشنهاد شد .اونجا انگار یک هدیه آسمانی از خدا گرفته بودم.واقعا پیش بینی هر چیزی رو می کردم غیر این.اون لحظه سرمو بالا کردم وفقط گفتم:خدایا شکرت.می دونین برای اینکه صبح دوست جدیدم اینقدر محکم کار منو کوبونده بود که خودمم از خودم نا امید شده بودم.نمی دونم این لحظات اینقدر خو ب بود که من فقط از خدا می خواهم بتونم در مقابل این همه خوبی از خوب باشم.راستش انگار خدا می خواست بی همتابودن بچه های اون جمع وبه خصوص خانمی عزیزمو بهم ثابت کنه.
از اون طرف هم شب که این داستانها رو داشتم برای مامانم تعریف می کردم و مامان خیلی خوب گوش می کرد و نظر منطقی می داد یادم اومد که خدا یک نعمت بزرگ دیگه هم بهم داده که در کنارمه اما نمی بینمش.خدایا اگر تو رو نداشتم چه می کردم؟
خدایا در سبز تریرن روز زندگیم سبز ترین تشکر رو از تو و تمام نعمتهات می کنم و ازت می خوام بهم کمک کنی .ه شایستگی هامو به خودم و تو ثابت کنم

Friday, November 18, 2005

بهتون گفتم از سختیها چیزی یاد می گیریم

یک روز ناراحت بودم ونوشتم حتی حاضر نیستم به خودم بگم بلند شو و نگفتم واین احساسات آزادانه رها شد تا خودش مقصد خودشو پیدا کرد.می دونی این چند وقت توی این رهایی چی یادگرفتم؟حداقل یاد گرفتم آدما فقط اسیر افکار خودشون هستند نه شرایطشون -صبر بهترین چیزی بود که من یاد گرفتم-فهمیدم چه دوستای خوبی دارم -فهمیدم یک انرژی پتاسیلی در درونم هست که منتظره که در بهترین فرصت آزاد بشه منتها دنبال جهت می گرده و
این منم که باید بهش جهت بدم و اگر لحظه به لحظه کنترلش نکنم ممکنه به جای آزادشدن انفجار پیدا کنه که اثری جزهدر دادن تمام زحمتهام نخواهد داشت-
خوب حالا برای این جهت باید یک برنامهای ریخته شود و یک تصمیم درست در جهت اجرای آن گرفته شود منتها باید تا حدودی در این راه مقصد وانگیزه مشخص باشه وگرنه احتمال خسته شدن ودر راه ماندن زیاده.پس باید آغاز کرد یک شروع دوباره منتها این دفعه سعی کافی و خیلی دقیق در جهت بهترین بودن در لحظه و بهترین شدن در آینده -البته اینو بگم من یک چیزوهیچ وقت فراموش نمی کنم و اون کسی جز همپایه گلم نیست.ما توی این راه باهمیم حتی اگر جهتمون باهم فرق بکنه مسیر ومقصدمون چیزی جز خاص بودن ونیست و این همون زهیر زندگی ما دوتاست
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال وپری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من وتو برود
...
.زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
...
هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره عشق هوا زمین مال من است
...
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
سهراب سپری

Tuesday, October 25, 2005

دوست جون سلام


می دونین امروز تا اینجا یکی از بهترین روزای عمرم بوده و احساس می کنم همه روزای سختم تموم شده و
بهترین روزها در انتظارمه.چون خانم گلم اومده,
حداقل ده روز اینجاست پییش من و تمام کسای که دوستش دارن
آخه آمدنشم از قشنگ ترین آمدنای دنیا بود.شب قبل کمی دلتنگی و نگرانی در من ناشی از نیامدنش به وجود آورد

وامروز در حالی که
من سه شنبه هفته دیگه منتظرش بودم زنگ زد وگفت من اومدم اما با کلی پیچش -گرچه من کشته مرده این پیچشهای -رویاییشم
باور کنید که می خواستم همان جا بال در بیارم و فکر می کردم این لحظه رو را دارم تو خواب مبینم هنوزم درپوست خودم نمی گنجم نمی دونم وقتی دم در باشم و قرار باشه در باز بشه چه کار می کنم خانمی گلم سلام خوش اومدی به شهر خودت وبه قول خودت شهری پر از سرما وسوز

Monday, September 12, 2005

تیتری سرشار از احساسات ضد ونقیض

می دونی ناراحتم -خوشحالم-...اصلا نمی دونم چم فقط می دونم حوصله هیچ کار وهیچ چیز رو ندارم.وتحمل هیچ ناراحتی دیگروندارم.البته خدا را هم شکر می کنم که سالمم و می تونم شروع دوباره بکنم و حتی شاید باید برای این شکست دوباره هم خدا رو شکر کنم چون چیزهای جدیدتری به من یاد می ده اما باور کن دیگه تحمل این یکی رو نداشتم.همیشه یک اتفاق که میافتاد برام می گفتم باید نشینم و مثل آدمای ضعیف غصه بخورم وسر دو روز مثل روز اولم می شدم و دوباره تلاشو شروع می کردم همراه با امید به پیروزی ولی باور کن با اینکه یک امیدی ته دلم که مطمئنم هیچ وقت اونو از دست نمیدم چون خدا رو دارم ولی باور کن حتی دوست ندارم به خودم بگم دوباره بلند شو شروع کن.باور کن دست خودم نیست این احساسمه حتی دیگه دوست ندارم به خودم بگم ناراحت نباش.دیگه دوست ندارم بگم سختیها تموم می شه و....نمیدونم شاید این احساسات به خاطر اینه که اینقدر من امسال در زندگیم شوک زده شدم که دیگه تحمل شوک دوباره را ندارم.باور کن ناشکری نمی کنم می دونم بیشتر این اتفاقات بعد از یکی دو سال از ذهن آدم میره و زندگی به حالت عادی بر می گرده ولی بهرحال اینقدر سخت بود در همون زمان خودش که واقعا شاید خاطرش هیچ وقت از ذهن آدم نره و منو از یک آدم همیشه شاد تبدیل کرد به یک آدم عصبی.البته از حق نباید بگذرم که خیلی چیزها بهم یادداداما ذهن من ظرفیت این همه مشکلویکهو وپشت هم نداشت.
می دونی دلم میخواد الان توی یک شهر یا جزیره ای بودم که هیچ کس و هیچ چیز با هم نبودبرای خودم می گشتم وفکر می کردم بدون اینکه کسی با من کار داشته باشه.مطمئنم اونجا اینقدر افکار ابلهانه به ذهنم نمی رسید و بعد دوهفته بر می گشتم به زندگی عادیم.شروعی دوباره...اما افسوس که نه تنها الان همچین چیزی ممکن نیست که حتی در خواب شبمم نمی تونم اونو ببینم.احساس می کنم هیچ جور این زندگی حاضر نیست منو ول کنه و یک جوری اسیر همه چیزم.نمیدونم چرا این احساسات احمقانه برای چی در من ایجاد شده مطمئنم فقط به خاطر یک قبول نشدن نیست وشاید علت اصلی اینه که تمام این اتفاقات باعث شده من زودتر از سنم بزرگ شم و این نوع
بزرگ شدنو اصلا دوست ندارم
الن که این چیزها رو مینویسم مثل این بچه ها دارم زارزار گریه می کنم ودستمالی که پشت دستمال دیگه می اندازم دور.
بهر حال این ناراحتیها از ضعفم نباشه فقط یک جور خالی کردن احساساتم باشه وبتونم باهاش کنار بیام.شما هم برام دعا کن
.

Friday, June 24, 2005

با تمام وجودم احساس رهایی می کنم

بالاخره بعد از یک سال توانستم یک تصمیم درست بگیرم .نمی دونم چرا با اینکه در تمام وجودم احساس رهایی می کنم ولی هنوز مثل اینکه ضمیر ناخودآگاه من یک
جورایی درگیره .همیشه دوست داشتم این داستانو یک بار بنویسم
داستان از اینجا شروع می شه که یک روز یک آدم با تمام عجیب غریبیش میاد عاشق بنده میشه ومیگه الا بلا من فقط تورا میخوام منم هر جور که می تونم سعی می کنم اونو منصرف کنم اما بالاخره من هم وارد این تجربه میشم اما در این دوره من باتمام وجودم سعی میکنم محبتمو به او ابراز کنم گرچه همیشه خیلی انگار دنیامون از هم دور بود اما هر کدومون انگار یک جوری نمی خواستیم از پیله وحریم خودمون بیایم بیرون اماانگار هیچ جور این گره باز نمی شد باورتون نمیشه این گره بعد یک سال بد سرشو باز کرد وبالاخره باعث شد ما رو کلا از هم جدا کنه،نمیدونم تقصیر من بود یا اون اما انگار ما هیچ جور برای هم وبرای یک زندگی مناسب ساخته نشده نبودیم گرچه تمام شرایط خانوادگی تحصیلی وزندگیمون جفت هم بود اما مثل اینکه ما قرار بود فقط یک تجربه کنیم.تجربه آشنایی دو آدم که خیلی چبزا از هم یاد گرفتن.راستش این آخریها من با تمام وجودم احساس میکردم اون کسی یک روز خاضر بود برای من هر کاری بکنه دیگه انگار سرد شده بود.راستش این دوره یکساله برای من پراز علاقه وتفکر ونگرانی بود .گرچه اینا همون موقعش خیلی منو اذیت می کرد اما همون موقع هم من به نوعی شناخت وکمال میبرد پس اینقدر زیبا بود که گاهی حاضرم به اون دوره برگردم.مهمترین عاملی که باعث شد هیچ وقت من احساس تنهایی وناراحتی این وسط نکنم یا شاید گاهی دق نکنم وجود یک دوست خوبی مثل خانمی بود که منو با تمام وجودش درک می کرد ودر خیلی موارد از نظر فکری به من کمک می کرد .راستش صحبت کردن با خانمی عزیز گاهی اینقدر به من آرامش میداد که واقعا با هیچ تشکری فکر نکنم بتونم جبرانش کنم اما امیدوارم بتونم یک روزی من هم براش با تمام وجودم کاری بکنم البته انشالله اون همیشه بهترین شرایط نصبش بشه.خلاصه خانمی عزیز من همیشه آماده به خدمتم .شما فقط امر بفرمایید.
می دونین الان دیگه برای من قضیه تموم شده است وفکر نمیکنم با اینکه باتلخی وبهت زدگی هر دومون همراه بود ولی برای من با نوعی پیروزی همراه بود وفقط
دیگه میخوام به اینش فکر کنم وبه تجربه هام نه به هیچ چیز دیگری.گرچه مطمئنم خیلی زمان میبره تا من این خاطره را فراموش کنم
این داستانی بود که دوست داشتم یک روز بنویسمش
.داستانی که برای من یک واقعیت بود ودر بهترین سالهای جوونی با تمام خوشی ها وتلخی هاش خیلی چیز ها به من یادداد.به من یاد داد تا آدم های دور ورمو بهتر
بشناسم وروشون عمیق شم.به من یاد داد که واقع بینانه تر به همه مسائل نگاه کنم.به من یاد داد که عشق
واقعی یعنی چی ویادداد چگونه عشق بورزم.مهمترین چیزی که این داستان به من نشون داد شخصیت واقعی خودم بود به من نشون داد که چقدر برام اعتقاداتم واصولی که همیشه ادعاشو می کردم فقط یک شعار نبود بلکه همه اینها در قلب وروح من جا داشت از همه جالب تر این بود که من فهمیدم برای من توی زندگی هیچ عشقی بالاتر از عشق خدا نیست البته اگر واقعا خدا منو لایق بدونه.همیشه فکر میکدم جنگ بین درست ونادرست مال زمانای قدیم بوده اما مثل اینکه این دور وزمونه بیشتر باید مبارزه کرد فقط ظاهر قضیهیکم فرق کرده ومن ظاهرا توی این داستان یک حامی محکم از راستی ها ودرستی ها بودم وقشنگ وقتی که داشتم دفاع می کردم با پرویی تمام یک لحظه احساس کردم وسط جنگ صفینم و دشمن داره ظاهر خودشو خوب وبه حق نشون می ده تا منو از میدون به در کنه اما من از این جنگ بالاخره پیروز در آمدم و دقیقا چند روز بعد فهمیدم که درست فهمیده بودم.گرچه آدم نباید با کسی واقعا یک دوره ای خیلی دوست داشته جدل کنه اما من با صلح وآرامش فقط بر اعتقاداتم پافشاری کردم و فکر می کنم الان در موقعیتی بودم که این حق مسلم من بود.ولی در نهایت این علاقه تا حدودی از دل من رفت وتموم شد کل قضیه .فقط امیدوارم روحم هم از این قضیه رهایی پیدا کنه.گرچه با تمام وجودم احساس می کنم اینقدر رها شدم که می خوام بال در یارم اما ظاهرا یک بند کوچکی پای منو گرفته ونمی ذاره من پرواز کنم .مطمئنم که این بند قرار یک چیزه دیکه هم به من بفهومنه و بعد منو رها کنه.پس به امید اون روز می نشینم در دشت خیال خودم و سعی میکنم فعلن از زیبایی های زمینی لذت ببرم تا بعدها به آزادی بزرگتری دست پید کنم..

Saturday, May 14, 2005

یک سال گذشت

می دونی چند روزه دارم فکر می کنم از تولد پارسال خانمی من وخانمی چه تغییراتی کردیم.دارم فکر می کنم آیا به هدف هایی که می خواستم توی این یک سال رسیدم.آیااون بلوغ فکری که خودم از خودم می خواستم بهش واقعا رسیدم؟ بعد از چند روز فکر به این نتیجه رسیدم که من راستش امسال شاید از یک نظرایی زیادی بزرگ شدم خیلی مسائل را فهمیدم که تحملش واقعا برای من سخت بود و تا حدود زیادی آرامش همیشگی منو بهم زد وشاید تا حدودی این مسئله باعث شد من خودمو از
قبل بیشتر پیدا کنم.راستش دوست دارم بگم از یکسری چیزایی که بدست آوردم خیلی راضیم
اینکه من از پارسال تا حالا فهمیدم مسئولیت یعنی چه و اینکه فهمیدم چقدر ارزه دارم واین هم اعتماد به نفس منو خیلی بالا برد وهم باعث شد که به مسائل اطرافم خیلی بیشتر توجه کنم و بفهمم که به خاطر بی دقتی های جزئی های جزئی آدم چه مسائلی رو ممکنه از دست بده وا ین بزرگترین مشکلی بود که من همیشه داشتم و هنوز هم در پی رفع اون هستم
دوما اینک امسال فهمیدم که من از یک سری از مسائل ومشکلات میترسم و سعی کردم و با تلاش این ضعفو تا حدود زیادی از خودم رفع کردم و الن با تمام وجودم احساس می کنم تا خدا را دارم و از خودم همت دارم هیچ وقت از هیچی نمی ترسم
سوم اینکه من توی یک سال البته به اتفاق خانمی یاد گرفتیم که در برابر اخلاق هایی از دیگران که با ما تطبیق نداره چه شکلی رفتار کنیم ودیگر به این ترتیب از دیگران شاید کمتر ناراحت میشیم.حالا دیگه اخلاق های دیگران را جز ویژگی های آنها می دانیم
چهارم یاد گرفتم که چگونه با اعتقادات خودم وتناقضات آنها با اعتقادات پدر مادرم کنار بیام و یاد گرفتم که آنها خیلی از مسائل را تجربه کردن و دارن به من میکن اما من هم حق تجربه کردن دارم و اونها هم حق نگران بودن پس سعی کردم برای اینکه اونها به من این فرصت را بدن من هم به آنها فرصت بدم تا تجربه هاشون را به من بگن وبه حس نگرانیشون حق بدهم و به اونها توضیح بدم که من احتیاج به تجربه کردن دارم وبه این ترتیب هم به حس اونها احترام گذاشتم وهم خودم فرصتی جدید برای اهمیت به احساساتم پیدا کردم.
شاید بیشترین دغدغه من امسال این بود که بفهمم کدام راه واقعا درسته وکدام راه غلطه شاید الن هم یکی از دغدغه هام این باشه ولی فکر می کنم یک راهای خوبی برای این مسائل فکر کردم
ششم اینکه من فهمیدم که من در این یک سال فهمیدم که می خواهم آدم متفاوتی با دیگران باشم و واقعا دوست دارم یک آدم اثرگذاری در تمام جامعه ام باشم و الان با تمام
وجودم احساس می کنم که انرژی و توانایشو دارم ومی خواهم با تمام وجودم سعی کنم البته این حسم هم تا حدود زیادی با خانمی مشترک بود
هفتم ما با خانمی فهمیدیم که اگر می خواهیم آدم های متفاوتی باشیم اول باید خلاقیت را در تمام زندگیمون جاری کنیم و هر رفتار وعملمون باید فکر کنیم که کدام کار بهترینه وچگونه می تونه این کار خیلی خاص وناب باشه
ممکنه من توی این یک سال آرامشم را تا حدودی به خاطر این مسائل از دست داده باشم اما فکر می کنم همه اینا ارزششو داشت شما چی فکر میکنین؟
خانمی عزیز تولدت مبارک وامیدوارم تولد افکار جدیدت هم باعث شود تو دقیقا به اون هدفهایی که دوست داری برسی.خانمی گل فقط این را بدون که من همیشه به تو افتخار میکنم اما نه فقط به خاطر افکار مشترکی که با من داری بلکه به خاطر تک تک تفاوتهایی که با من داری.و تفکرات نابت که همیشه برای من به اندازه یک دنیا ارزش داره
الان خیام باز کردم واین دوبیت زیبا که اتفاقا با متم من تناسب داشت آمد
این قافله عمر عجب می گذرد دریاب که باطرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله راکه شب می گذرد

Wednesday, April 20, 2005

خوشحالم

بالاخره اولین شماره مجلمون اومد روی اینترنت با هزاران مشکل ودردسر.اما نمی دونم با تمام خستگیم خوشحالم چون احساس می کنم یک ردپایی از خودمون به جا گذاشتیم.البته میدونم اولش و باید خیلی کار کرد شاید ما فعلا داریم برای تقویت شدن خودمون ویادگرفتنمون کار می کنیم شاید هم تا 3و4 ماه دیگه که می خواهیم تغییر اساسی بدیم فقط یک فرصت برای کسب تجربه های نابترباشد ودر نهایت یک اثر بهتررا در بر داشته باشه.بهر حال خوشحالم وبه
برای اینکه یک تصمیمی گرفتیم و شروع کردیم وبه خوبی به پایان رسوندیم.ولی یک چیزی را باید اعتراف کنم اگر همکاری وپی گیری خانمی وسودارو نبود واقعا من شاید وسطش می بریدم که خیلی از دوتاشون ممنونم.به خصوص از خانمی گلم.
خانمی دستت درد نکنه.این همکاری ودوستی ومحبتتو هیچ وقت فراموش نمی کنم امیدوارم من بتونم بهت کمک کنم تا ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی را به بهترین وجهی که شایسته اوست تابستون بسازیم.ویک روز هم شیرینی درست شدن اونو به بچه ها بدیم
یک چیزی رو توی این چند وقت یاد گرفتم و اون هم اینکه مهم نیست دیگران درباره تصمیم تو چی فکر می کنن مهم اینه که خودت چی فکر می کنی ودرعمل چه می کنی .
{راستی سالگرد سهراب جونم هم مبارک{سهراب سپهری
هیچ وقت لحظه لحظه نوجوانیمو با سهراب وشعراش یادم نمی ره
اهل کاشانم من
روزگارم بدنیست
تکه نانی خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
.....

Sunday, April 03, 2005

مدت ها گذشته

مدت ها از آخرین پوستم می گذره شاید دو ماه شایدم کمتر.این مدت من به جز یکی دوبار که خیلی حس نوشتن داشتم واقعا دیگه وقت وحسشو نداشتم.خوب سال نو شده .الان اینقدر از پنجره اتاقم درختان همه سربه فلک کشیده وزیبا وسبز شدند که دوست دارم بال دربیارم برم تو آسمونا پرواز کنم.برم از تمام شهر بگذرم واز زیبایی تمام شهر لذت ببرم.
داشتم پوستای قبلیمو می خوندم و خودمو با الان مقایسه می کردم و به این نتیجه رسیدم که چقدر من فرق کردم.چقدرجالبه اتفاقاتی که آدم بعضی لحظه ها براش له له می زنه همین فرداش به این راحتی میشینه ومی گه اتفاق افتاد تموم شد.چقدر زندگی جالب وزودگذره.هم اتفاق بدش بعد از مدتی برای آدم عادی میشه هم اتفاق خوبش.
من یک ماه پیش ذوق می زدم از اینکه درباره مجله حرف می زنم ودقیقا همین امروز خوشحالم چون تا شب قراره اونو ببرم روی اینترنت. بعد از 13 روز تلاش برای طراحی اون بالاخره روز موعود که امروز یا فرداست روز ثمره یکی از اولین تلاش های جدیمو قراره ببینم.وچقدر این لحظات واین روزها قشنگند وانرژی بخش.
خانمی می بینی بالاخره داریم به یکی از آرزوهامون با کمک دوستامون میرسیم.فقط اول کاری یک دعا می کنم
واونم اینکه اینکار تداوم داشته باشه .
*********************************************

Saturday, February 05, 2005

چند وقته که هیچی ننوشتم.. ذهن وتخیل انسان که هیچ وقت دست از سرش بر نمیداره اما گاهی آدم وقت وحوصلش به او اجازه میده یک چیزایی را روی برگه بیاره گاهی هم فقط این افکار روی مغزش نگاشته میشه وانگار بعضی چیزها ذهن را خیلی زیباتر از برگه های کاغذ نوازش میده..
یک سالیه یک موضوعی مرا ناراحت وپریشون کرده.همه درگیری های فکریم رفع شده غیر این.روز به روز بدتر شده بهتر نشده نمی دونم چرا واقعا؟ واون اینکه دیگه تشخیص نمیدم چی درسته چی غلط.راستش من فکر میکنم قبلا بر اساس گفته های پدر مادرم خوبی وبدی یک چیزی را تشخیص می دادم اما حالا عقاید خودم مطرح شده وتاحدودی با افکار عقاید آدم های دور وبرم فرق می کنه حالا دیگه خودم میخوام فکر کنم که چی خوبه وچی بد وخودم می خوام نظر بدم اما گاهی اینقدر گیج می شم واینقدر پریشون می شم که احساس می کنم دارم توی یک کویر بی انتها قدم بر می دارم .واقعا گیجم .دیگه نه تنها عقاید پدر مادرم راهم درست نمی دونم بلکه هنوز خودم هم نتونستم یک عقاید ثابتی پیدا کنم .به یک چیزی مطمئنم واینکه روزی می رسه که از این پریشونی بیام بیرون اما کی وچگونش با خداست.فقط می دونم خیلی از این همه تغییرات روحی هر روز خسته شدم.چرا اینقدر تغییر.خدایا یعنی بقیه هم همینقدر حالات روحی تغییر پذیر وغیر قابل کنترلی دارند.خدایا خودم از خودم واقعا متعجبم که چرا بعضی مسائل را خوب هضم می کنم وشاید هم هنوز توجیه اما بعضی مسائل خیلی راحتتر را نمی تونم .
شاید امروز یکی از آخرین روزهایی بود که من رفتم دانشگاه.چقدر سخته دوری از این فضا از این خاطرات ولحظه لحظه های باهم بودن وازهمه مهمتر باهم زیستن.راستش اولش خیلی بد شروع شد رفتیم دانشگاه با دو تا بچه ها که نمرهاش کم شد روبرو شدیم اما خوشبختانه عصر فهمیدم قراره درسش با یک پروژه پاس بشه.اما هم همه های که امروز تو دانشگاه به پا بود سر نمرات دیدنی بود.یک جور ناراحتی که توی چهره بچه ها ی دانشگاه می دیدی خیلی آدم را ناراحت می کرد.اما از طرفی هم یک دوست کوچک با من اومده بود دانشگاه که به خاطر اون من سعی کردم کلی انرژی مثبت در خودم ذخیره کنم وکلی از صبح با خانمی از اون انرژی گرفتیم.امروز یک اتفاق مهم دیگه هم انجام شد واون هم اینکه تصمیمات اصلی لینک های مجلمون روشن شد و من باید از فردا بشنیم برای طراحی تمام صفحاتش .
امروز احساس کردم کلی ازخانمی ودوستان دیگر با وجود نزدیکی فیزیکی کلی از نظر روحی دورم نمی دونم شاید چون از صبح که بلند شدم یک جوری بودم ویک حال خاصی بودم شاید بیش از حد آروم شاید یک جورایی دلتنگ بدون هیچ دلیلی اما عصر که از دوست کوچکم پرسیدم گفتم من چه آدمی بودم گفت تو بر خلاف همیشه که خیلی پر انرژی ویا گاهی ناراحت هستی امروز خیلی نرمال و آروم بودی ومن خیلی چیزها ازت یاد گرفتم و بعدهم کلی از من تشکر کرد وکلی مرا بغل کرد ومن هم کلی ذوق زدم وبعد از هم جدا شدیم.راستش من اگر این اسمو برای این آدم گذاشتم برای اینکه هیچ اسم دیگه ای فعلا به نظرم نمی رسه وگرنه این دوست با وجود اینکه دو سال از من کوچکتره قلبی بسیار بزرگ داره در ضمن جز اکیپ 4 تایی من و خانمی ودوست سینمایی است

Friday, January 14, 2005

احترام

احترام
از دیروز تا حالا دارم فکر می کنم که چرا بعضی ها واقعا قدر انسان بودنشون ومخصوصا خانم بودنشان را نمی دانند اینقدر راحت
وبی مهابا
شخصیت خودشان با چند کلمه این قدر راحت بدون اینکه بدونن له می کنند که آدم گاهی از انسان بودن خودش هم خجالت می کشه.کاش این آدم دوست من نبود وکاش من دوستش نداشتم که اینقدر اذیت بشم برای این مسئله اون موقع می گفتم غریبه ست وبه خودش ربط داره ولی الان از عمق وجودم دارم می سوزم.(قضیه سر بد صحبت کردن یکی از دوستانم با استاد ترم قبل من بوده)چرا اینقدر انسان های دور وبرم دارن به مسائل مهم زندگی وبه حرمت هایی که بین انسانها وجود داره بی اهمیت می شن.واقعا چه چیزی باعث این مسئله شده؟آخه درد من همین یک آدم نیست خیلی های دیگه را هم در رابطه با این مسئله در اطرافم دیدم ولی دیروز این مسئله به وجودم رخنه کرد وآرامش منو واقعا بهم زد.وهمش دارم از دیروز تا حالا از خودم می پرسم چی باعث می شه که این انسان ها به سادگی حرمت ها رابشکنند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا چی؟شرایط خانوادگی؟فرهنگ خانوادگی؟شرایط سخت زندگی؟عدم ثبات؟زیادی محدود کردن بچه ها توسط پدر مادرها که بعد از جایی دیگه سر دربیاره؟یا شرایط خیلی فراهم بدون اینکه بچه ها بفهمن که پدر مادر ها چقدر دارن زحمت می کشن؟واقعا اگر می دونین بهم بگین؟ولی یک چیزی را بعد از تمام این قضایا می دونم وآن اینکه من باید در موقع مناسب یک جوری دوستم را متوجه اشتباهش بکنم حتی اگر از دست من ناراحت بشه.چون من برای دوستیمون وبرای هر لحظه ای که با هم بودیم گشتیم یا سر یک سفره غذا خوردیم واقعا ارزش قائلم.به خودم قول میدم که در این زمینه تمام تلاشم را بکنم خواه پند گیرد خواه ملال.
سراین قضیه من یک چیزی را خوب فهمیدم.خودم وخانمی وسه تفنگدار رو شناختم و خوشحالم که ما رگههایی از عقل واحترام در مغزمون جاریست وحداقل از این جهت از نسل هم سن وسال خودمون دستمون خیلی جلوتره مخصوصا دوستان واز این نظر واقعا دست
تمام پدر مادرهامون را برای تربیت ومراقبتمون میبوسم و خدا را به خاطر همچین نعمتی شکر می کنم.
************************************************************
هفتهایی بود که داشتم با خواهر جدیدی که تازه شش ماه است که وارد خانواده ما شده زندگی می کردم تازه داشتم احساس می کردم یک خواهر بزرگتر پیدا کردم وهر روز باهم می رفتیم گردش پیاده روی وخیلی این دوران بهمون خوش گذشت آخه اون یک آدم خوش صحبت با یک لهجه خیلی قشنگه که کمتر کسیه که از اون بدش بیاد ام 4 روزه که برگشته به دیار خودش دوریش خیلی برام سخته البته دعا می کنم این دفعه که بر میگرده دیگه کارش درست بشه بره سر خونه زندگیه خودش البته در مشهد ومن هر روز برم خونش خودم را بندازم.ودوباره با هم بریم گردش ودوباره بیاد برامون جک تعریف کنه ودوباره خنده اون خونمون را شاداب کنه تا اون هم علاوه برما راضی باشه ازتمام شرایطش.به امید هر چه زودتر رسیدن اون روز.
************ **************************************************
میدونین داشتم به چی فکر می کردم به اینکه واقعا چگونه دو انسان از دودنیای متفاوت بهم می رسند و باهم باعشق زندگیشون را
شروع می کنن ویک عده تا آخر عمرشان با خوبی وخوشی زندگی میکنن ویک عده دیگر یا به خاطر بچه هاشون میشینن زندگی می کنن یا از هم جدا می شن .واقعا جریان چیه اکثر اینا زندگیشون با خوبی وخوشی آغاز می شه همه اینا پیمان می بندن که تاآخر عمر در کنار هم زندگی کنند ؟پس چرا؟هنوز نمی تونم خیلی فلسفه این مسئله را درک کنم چون من هیچ وقت در شرایط اونها یعنی ازدواج قرار نگرفتم اما چند چیز را بر اساس موقعیت های خاص اجتماعی که برام پیش آمد میتونم بگم:
اولیش اینکه خیلی از اینها بدون کوچکترین شناخت با هم ازدواج می کنن و حالا یک عده شانسی اخلاقاشون با هم جور در میاد وبا هم زندگی خوبی را می کنن عدهای دیگر هم بدبخت می شن.شاید اگر اینها دو روز با هم راه می رفتن می فهمیدن که مال دودنیای متفاوت هستند که کوچکترین وجه مشترکی باهم نداره
عدهای دیگر باهم بیرون هم می رن از همدیگر هم شناخت پیدامی کنن ولی به خاطر توقعات بالاشون از همدیگه با دو تا توهین به همدیکه از هم جدا می شن.متاسفانه این عده که شامل خیلی از جوانای امروز ما می شه که شاید من یکی از آنها باشم.فکر میکنن قرار است که از روز اولی که میرن سر خونه زندگیشون مثل دوران نامزدی همه چی زیبا باشه که البته می تونه باشه وهمان طورکه توی خونه پدر مادر به حرفشون می کردن وهمه چیز آماده وهمیشه بهشون چشم می گفتن الن هم همینگونه باشد وچیزی به نام گذشت در اول زندگی خیلی دیر براشون معنا پیدا می کنه وبرای اینکه می خوان مثل بچگیاشون حرف خودشون به کرسی بنشینه اما دقیقا این لحظه ای است که آدما نمی دونن که دارن زندگیشون را از هم می پاشن چون من فکر میکنم برای عقاید خودشون بیشتر از زندگیشون ارزش واهمیت قائلن اگر اینها در زندگیشون برای هر عقیدهای الویت بندی بکنن شاید هیچ وقت مشکل پیدا نکن.شاید اونها بعضیشون هم همون حرمتی که بهتون گفتم برای خودشون وزندگیشون قائل نبودن همون حرمتی که پدرمادرمون برای همه چیز قائل بودن؟البه این به عینه برای من ثابت شده .
اما مایی که این وسط این مسائل را میدونیم واقعا وظیفمون نسبت به زندگی آیندمون وتربیت خودمون برای یک زندگی بهتر چیه ؟چطوری می تونیم واقعا خودمون رابا پایه واساسی که از قبل داریم محکم کنیم واز خودمون انسانی بسازیم که واقا بتونه تمام این مسائل را عملی کنه.چگونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Monday, January 10, 2005

تصمیمات جدیدم

سه هفته است که از دوره جدید زندگیم گذشته.توی این سه هفته خیلی کم تلاش کردم اما یک جورایی راضیم .چون من معمولا موقع امتحانا که میشه دعا میکنم امتحانا زودتر تموم شه ومن به برنامه های خودم برسم ولی کمتر پیش میاید که اون کارایی که دوست دارم انجام دهم .اما این دفعه توی تصمیماتم کسان دیگری سهیم هستند که شاید اگر اونها نبودند من هیچ وقت موضوع را جدی نمی گرفتم وخوشحالم بر خلاف فکری که می کردم همراهانم از خودم جدی تر ومصمم تر هستند که احساس می کنم برای اولین بار درعمرم همراهای پایهای توی کارهای اجتماعی پیدا کردم.بهرحال داریم مجلمو.ن راکم کم راه میندازیم وخوشحالم چون دارم به یک بعد دیگه از زندگیم هم میرسم وخوشحالم چون دوسای دیگه هم با من در این راه با من همراهند.
******************************************************************
من توی این 2و3 هفته یک شناخت خوبی از خودم برای کارم هم پیدا کردم وتصمیم گرفتم که فقط یک راه را توی کارم وآن هم برنامه نویسی که خیلی سریعتر توش جلو میرم را ادامه بدم وهمچنین یک کار دیگه هم شروع کذرد که مدت یک ساله آرزوی آن را دارم وآن-هم unfied modeling language
است.
********************************************************************

Tuesday, January 04, 2005

یک روز بارونی

بارون بارونه زمینا تر میشه
گلنسا جونوم کارا بهتر میشه
گلنسا جونم توی شالیزاره
میخواد که بچاد
طاقت نداره,طاقت نداره....
...................................
بارون میاد جرجر پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره دنب خروسی داره


چقدر بوی بارون امروز منو به یاد این شعرای دوران کودکیم میندازه.چقدر زیبا بود وچه زود گذشت
مثل یک چشم به هم زدن .
********************************************
امروز خیلی خوشحالم چون با یکی از هم دانشکدهای هام که مدتها بود فکر میکردم این باید آدم جالب وپری باشه دیدم چند کلمه ای هم صحبت کردم مدتی هم هست وبلاگشو میخونم واحساس میکنم درست فکر میکردم ودقیقا همون چیزی است که قیافش نشون میده (قیافه ش مثل بچه زرنگای عینکی خارجی می مونه البته واقعا دانشجوی خوبیه ) به انسان شناسی خودم وخانمی واقعا تبریک میگم .اما خوشحالی واقعی من از این جهته که افتادیم توی خطی که من مدت زیادی در آرزوش بودم یعنی مجله الکترونیکی واتفاقا این آدم هم حاضر به همکاری با ما شده وبه شدت این مسئله را جدی گرفته و هنوز هیچی نشده خودش را جز اعضای اصلی می دونه وقرار اولین جلسه گفتگو را با اعضا با ما گذاشته وخلاصه همه چیز داره به سمت آرزوی من میره.به سمت روزنامه نگاری که من همیشه دوست داشتم .به سمت جمع شدن افراد در جهت یک کار مفید جمعی.خدایا ازت متشکرم از صمیم قلب .من میخوام این لطف تورا به خودم وبقیه در عمل جبران کنم .خدایا قول میدهم از هیچ تلاشی دریغ نکنم .احساسی به من می گه زندگی پر تلاش جدیدی را داری آغاز می کنی همراه با تلاطم ها وسختی ها وزیباییهای زیادی.
ببینید این فکر مجله از یک روز لب باغچه دانشگاه نشستن شروع شد با یک پیشنهاد ساده بچه ها اما من وخانمی همون روز این پیشنهاد را اینقدر جدی گرفتیم وبه خودمون قول دادیم که این کار را حتما ادامه بدیم.خدایا وقتی می خوای زندگی یک آدمو عوض کنی چه کارهایی را که جلوی پای یک آدم میذاری.الان از اون روز اولین فکر ش 3 ماه بنظرم می گذره وفکر کنم حداقل 1 ماه دیگه تا اولین شمارش جا داشته باشیم.امیدوارم به زودی براتون بنویسیم که ما اولین شماره مجلمون را دادیم.به امید
اون روز
*******************************************.
چند وقته که دارم فکر می کنم من به اندازه کافی تلاش نکردم تا اون زندگی سطح بالایی را که همیشه از خودم توقع داشتم داشته باشم البته این را امروز به خانمی گفتم واون به من یک درس خوب داد واون اینکه هر آدمی برای خودش تکه با هر ویژگی وشخصیتی که باشه واین من را خیلی آروم کرد وخیلی یادخصوصیات خاص خودم که ممکنه از نظر خیلی ها قابل قبول نباشه اما من کلی زحمت کشیدم به قول خانمی تا به اون رسیدم وخوشحالم به آن رسیدم افتادم و الان به گذشته خودم بر میگردم میبینم من خیلی کم پیش اومده تنبلی کنم وهمیشه نهایت تلاشی که در آن شرایط می توانستم کردم وواقعا احساس می کنم بیشتر از این کاری از دستم بر نمیومده.پس اول اینکه از خودم ناراحت نیستم اما دیروز از بزرگی در تلویزیون چیزی شنیدم وآن اینکه فرق انسان های موفق با ناموفق اینه که همه اینها تمام امور خوب را می دونن وباور دارند اما الویت بندیشون توی کارها وانتخاب راهشونه که باعث موفقیت یا شکستشون میشه.ومن فکر میکنم اشکالی که من داشتم در راهی که می رفتم باعث شده که احساس رضایت مندی من از خودم تا حدودی خدشه دار شود .من فکر میکنم من دو اشکال بزرگ داشتم اول اینکه فکر می کردم که همیشه فقط باید تلاش کنم تا برسم به مقصد وبالاخره تلاش به یک جایی آدم را میرسونه اما به این فکرنمی کردم که این تلاش باید با فکر وبرنامه ریزی همراه باشه و اینکه دقیقا مقصد نهایی من مشخص باشه تا به اون نتیجه ای که می خواستم برسم.اما حالا فهمیدم که باید با یک برنامه ریزی درست برای کاری به اندازه خودش وقت بذاری وتلاش کنی تا به همه کارهایی که دوست داری برسی .بعدشم برای هر کاری به اندازه خودش ارزش بگذاری وتلاش کنی.دوم اشکال من این بود که همیشه با وجود دهها بار شکست باز خودم را توجیه می کردم ومی خواستم یک جوری اشکالاتم را بپوشونم چون همیشه می ترسیدم از اینکه اشکاالاتم روبشه اما الان مدتی است که یاد گرفتم دیگه از هیچی تو زندگیم نترسم وبا استواری توی هر کاری جلو برم بعدشم ناراحت نمی شم که اشکالاتم رو بشه وگاهی با وجود بد بودنشون خودم آنها را آشکار می کنم و گاهی هم با پرویی تمام به آنها افتخار می کنم تا اون اشکال اینقدر منواذیت کنه تا خودش کم کم در من حل بشه و برطرف بشه .در ضمن چند وقته که تقریبا اصلا خودم را توجیه نمی کنم وبرای هر مشکلی که به وجود میاد مهمترین مسئله اینه که خودم را توجیه نکنم.

Sunday, January 02, 2005

آغازی نو در فصل جدید زندگیم

سه چهار روزه دارم به شدت درباره سایتمون فکر می کنم امروز هم رفتیم با اکثر کسانی که دوست داشتیم برای همکاری جدی با سایت صحبت کردیم وتقریبا هر کسی تا یک حدی قول داد اما راستش با اینکه به کسایی گفتیم که بهشون اعتماد داشتیم اما یکمی ته دلم می لرزه و فعلا فقط به خودمون دوتا یعنی من وخانمی اعتماد دارم.ولی از طرفی هم یک چیزی را در زندگیم یاد گرفتم واون اینکه به حسم اعتماد کنم وحس من با تمام وجود به من می گه شروع کنید بقیه هم پایه خواهند شد.از یک دوست بزرگ که به من اعتماد کرد که مثل یک برادر همیشه برای من دلسوزی کرد (گرچه گاهی هم برادرانه روی اعصاب من راه رفته)وخیلی در اعتماد به نفس من در زندگی موثر بوده وکلی سیستم زندگی منو تغییر داده یاد گرفتم باید به آدم های پر تلاش عاشق اعتمادکنم همون طور که اون به من اعتماد کرد وباعث شکوفا شدن توانایی هایم شد حتی بدون لحظه ای تردید و عدم اعتماد با وجود تمام کاستی های من .همین امر باعث شد نه تنها من به خودم اعتماد کنم بلکه روز به روز بهتر پر تلاش تر ظاهر شوم.ببینید این اعتماد چقدر زندگی مرا متحو ل کرد.پس به خودم قول می دم اعتماد صاقانه مجددی به آدمای دور وبرم بکنم .مطمئنم اون آدمایی که من می شناسم روز به روز همراه تر می شن.
جنبه دیگر ساختن این سایت از روز اول این بود که این سایت باید فقط یک سایت معمولی نباشه و یک سایتی باشه که هر جوان متفکری توش وارد شد احساس کنه وارد یک سایت باشکوه شده اما امروز این تعلل در نپمن ایجاد شد که نباید خیلی آرمانی فکر کرد چون بعدا ممکنه تو ذوقمون بخوره البته باید این اول راه به ما یاد آوری می شد اما به یک چیز دیگرهم معتقدم وآن اونکه دانشمندان بزرگ اول همه چیز را در خیال داشتند بعد به مرحله عمل رسوندند البته اونها هم مرد عمل بودند اما عشق هم خیلی اونها را یاری کرد والن فقط یک چیز را مدانم وآنکه بدون هیچ تردیدی باید سعی خودمون را برای بهترین کاری که از دستمون بر می آید بکنیم .فقط یک چیزی یادمون نره خدا همیشه باهمونه خدا در هیچ تلاش درستی نبوده که همپایه بندهاش نبوده.خداجون فقط راه های درست را توی این کار جلوی پامون بذاروبه ما کمک کن تا دراین تلاش گروهی از خودمون مداومت وهمکاری نشون بدمیم.