Friday, June 24, 2005

با تمام وجودم احساس رهایی می کنم

بالاخره بعد از یک سال توانستم یک تصمیم درست بگیرم .نمی دونم چرا با اینکه در تمام وجودم احساس رهایی می کنم ولی هنوز مثل اینکه ضمیر ناخودآگاه من یک
جورایی درگیره .همیشه دوست داشتم این داستانو یک بار بنویسم
داستان از اینجا شروع می شه که یک روز یک آدم با تمام عجیب غریبیش میاد عاشق بنده میشه ومیگه الا بلا من فقط تورا میخوام منم هر جور که می تونم سعی می کنم اونو منصرف کنم اما بالاخره من هم وارد این تجربه میشم اما در این دوره من باتمام وجودم سعی میکنم محبتمو به او ابراز کنم گرچه همیشه خیلی انگار دنیامون از هم دور بود اما هر کدومون انگار یک جوری نمی خواستیم از پیله وحریم خودمون بیایم بیرون اماانگار هیچ جور این گره باز نمی شد باورتون نمیشه این گره بعد یک سال بد سرشو باز کرد وبالاخره باعث شد ما رو کلا از هم جدا کنه،نمیدونم تقصیر من بود یا اون اما انگار ما هیچ جور برای هم وبرای یک زندگی مناسب ساخته نشده نبودیم گرچه تمام شرایط خانوادگی تحصیلی وزندگیمون جفت هم بود اما مثل اینکه ما قرار بود فقط یک تجربه کنیم.تجربه آشنایی دو آدم که خیلی چبزا از هم یاد گرفتن.راستش این آخریها من با تمام وجودم احساس میکردم اون کسی یک روز خاضر بود برای من هر کاری بکنه دیگه انگار سرد شده بود.راستش این دوره یکساله برای من پراز علاقه وتفکر ونگرانی بود .گرچه اینا همون موقعش خیلی منو اذیت می کرد اما همون موقع هم من به نوعی شناخت وکمال میبرد پس اینقدر زیبا بود که گاهی حاضرم به اون دوره برگردم.مهمترین عاملی که باعث شد هیچ وقت من احساس تنهایی وناراحتی این وسط نکنم یا شاید گاهی دق نکنم وجود یک دوست خوبی مثل خانمی بود که منو با تمام وجودش درک می کرد ودر خیلی موارد از نظر فکری به من کمک می کرد .راستش صحبت کردن با خانمی عزیز گاهی اینقدر به من آرامش میداد که واقعا با هیچ تشکری فکر نکنم بتونم جبرانش کنم اما امیدوارم بتونم یک روزی من هم براش با تمام وجودم کاری بکنم البته انشالله اون همیشه بهترین شرایط نصبش بشه.خلاصه خانمی عزیز من همیشه آماده به خدمتم .شما فقط امر بفرمایید.
می دونین الان دیگه برای من قضیه تموم شده است وفکر نمیکنم با اینکه باتلخی وبهت زدگی هر دومون همراه بود ولی برای من با نوعی پیروزی همراه بود وفقط
دیگه میخوام به اینش فکر کنم وبه تجربه هام نه به هیچ چیز دیگری.گرچه مطمئنم خیلی زمان میبره تا من این خاطره را فراموش کنم
این داستانی بود که دوست داشتم یک روز بنویسمش
.داستانی که برای من یک واقعیت بود ودر بهترین سالهای جوونی با تمام خوشی ها وتلخی هاش خیلی چیز ها به من یادداد.به من یاد داد تا آدم های دور ورمو بهتر
بشناسم وروشون عمیق شم.به من یاد داد که واقع بینانه تر به همه مسائل نگاه کنم.به من یاد داد که عشق
واقعی یعنی چی ویادداد چگونه عشق بورزم.مهمترین چیزی که این داستان به من نشون داد شخصیت واقعی خودم بود به من نشون داد که چقدر برام اعتقاداتم واصولی که همیشه ادعاشو می کردم فقط یک شعار نبود بلکه همه اینها در قلب وروح من جا داشت از همه جالب تر این بود که من فهمیدم برای من توی زندگی هیچ عشقی بالاتر از عشق خدا نیست البته اگر واقعا خدا منو لایق بدونه.همیشه فکر میکدم جنگ بین درست ونادرست مال زمانای قدیم بوده اما مثل اینکه این دور وزمونه بیشتر باید مبارزه کرد فقط ظاهر قضیهیکم فرق کرده ومن ظاهرا توی این داستان یک حامی محکم از راستی ها ودرستی ها بودم وقشنگ وقتی که داشتم دفاع می کردم با پرویی تمام یک لحظه احساس کردم وسط جنگ صفینم و دشمن داره ظاهر خودشو خوب وبه حق نشون می ده تا منو از میدون به در کنه اما من از این جنگ بالاخره پیروز در آمدم و دقیقا چند روز بعد فهمیدم که درست فهمیده بودم.گرچه آدم نباید با کسی واقعا یک دوره ای خیلی دوست داشته جدل کنه اما من با صلح وآرامش فقط بر اعتقاداتم پافشاری کردم و فکر می کنم الان در موقعیتی بودم که این حق مسلم من بود.ولی در نهایت این علاقه تا حدودی از دل من رفت وتموم شد کل قضیه .فقط امیدوارم روحم هم از این قضیه رهایی پیدا کنه.گرچه با تمام وجودم احساس می کنم اینقدر رها شدم که می خوام بال در یارم اما ظاهرا یک بند کوچکی پای منو گرفته ونمی ذاره من پرواز کنم .مطمئنم که این بند قرار یک چیزه دیکه هم به من بفهومنه و بعد منو رها کنه.پس به امید اون روز می نشینم در دشت خیال خودم و سعی میکنم فعلن از زیبایی های زمینی لذت ببرم تا بعدها به آزادی بزرگتری دست پید کنم..