Saturday, January 28, 2006

امروز 8 بهمن

یک هفته از امتحان جامع گذشته و من این یک هفته رو فقط رفتم جشنواره فیلم دیدم امروز اختتامیه اش قراره چند تا از بزرگان هنر بی آن مشهد اما اینقدر هوا برفی و سرده که من جرات ندارم پامو از خونه بذارم بیرون.برف نشسته 10 سانتی متر اینقدر خیابونا خوشگل شده جون میده برای برف بازی اما کیه که بره بیرون .دیشب تو برفا در حالی که برفها به شدت به شیشه ماشین می خورد مامان ومامان بزرگمم برداشتم ورفتیم سینما. فیلم کافه ستاره واقعا قشنگ بود.فکر کنین پژمان بازغی و هانیه توسلی بازی می کردن کل جریان مربوط به سه زن بود که توی یک محله بودن اما باشرایط مالی وعاطفی مختلف که در یک برهه زمانی خاص زندگیشون به تصویر کشیده شده بود.برخورداشون صحبتاشون وطرز برخوردشون با کسانی که دوستشون دارن آدمو تحت تاثیر قرار می داد.بهر حال از فیلمای دیگه جشنواره قشنگ تر نبود اما قشنگی قضیه اش این بود که قضاوتو به طرز زیبایی به خود ببنیده واگذار کرده بود.
بهر حال امشب اختتامیه اس من خیلی دوست دارم برم وفکر می کنم بعضی لحظه ها شروع یک دوره تازه ست و نباید ازش غفلت کرد.
من امروز به پیشنهاد داداش گلم یک نرم افزار دیگه روبرای یادگیری شروع کردم.می خوام این دفعه که شروع کردم تا آخرش خسته نشم برم تا جایی یک حرفه ای بشم در این کار احساس می کنم این همون کاری که من باید برم دنبالش البته این فکرو من از پارسال داشتم ولی براش خیلی کم تلاش کردم.می خواهم همینجا به خودم قول بدم تا یک حرفه ای در این زمینه نشدم ول نکنم.
خوب امروز یک اتفاق بزرگ دیگه هم افتاد ما تصمیم گرفتیم بریم برای سفر اصفهان از اون طرف فکر کنم خانم گلم قبل از اینکه برم مسافرت میاد مشهد پیش ما و بعد که برگردم شیرین بانو می خواد بیاد و دوباره من وشیرین وخانم گل و آرزو دور هم جمع میشیم دلم داره پر میکشه.البته باید برای همه ی اینا بگم انشاالله ودعا کنم من تا اون موقع تکلیف دانشگاه مشخص بشه ویکجا قبول شم و به قول شاعر باید گفت :اندکی صبر سحر نزدیک است
خدایا ما که امیدواریم تو نا امیدمون نکن!

Monday, January 16, 2006

یک همکلاسی قدیمی

شنبه بود یک دفعه بر حسب یک اتفاق جالب یاد یک دوست قدیمی خوب دانشگاه افتادم.تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.زنگ زدم گوشی برداشت گفتم حالت چطوره؟انگار تمام شادیهای دنیا اون لحظه می خواست از وجود این آدم فوران کنه.گفت :"مقاله انگلیسی نوشتم یک
.مقاله توی مجله ی خوب خارجی قراره چاپ بشه واستادم قراره بره اونو ارائه بده
اینا رو که گفت اینقدر من خوشحال شدم و احساس کردم دوباره یک جون تازه گرفتم .اینقدر براش خوشحال بودم که فقط می گفتم آفرین و زبانم و بند آمده بود و قادر به گفتن هیچ کلمه دیگه ای نبود.گوشی رو که قطع کرد به شدت مثل برق گرفته ها بودم .گفتم چی گفت؟چی شد؟من کجا هستم؟چی کار دارم می کنم؟تو این یک سال و نیم که ما از هم دور بودیم من چکار کردم؟اون چی کار کرده؟لحظه لحظه این چند وقتو با خودم مرور کردم.دیدم نه مثل اینکه منم بیکار نبودم.خیلی چیز ها یاد گرفتم که جز بهترین تجربه هام تو زندگی بوده.این چند وقت خیلی سخت بود و هر لحظه اش برام مثل یک عمر بود اما مطمئنم انرژی که از این لحظه ها گرفتم به بهترین وجه به زودی شکوفا می کنم.اما از یک چیزی خیلی ناراحتم و همین منو بدجوری از زندگی عادی جدا کرده شایدم خو شحالم و اون اینکه من این یک سال واندی رو سعی کردم منطق زندگیمو بر اساس احساس بگذارم و قید خیلی از مسائلو که همیشه بر اساس باید ونباید بوده بزنم و خودمو از بند قوانین خلاص کنم و با دلم پیش برم .خوب یک حسن بزرگ داشت که کلی تونست به من رشد بده کلی تفکراتمو تغییر داد وحال زندگی برای من یک سری آدم ویک جهان پر از قوانین و قواعد که می تونی سرو تهشو در یک مدت کوتاه طی کنی نیست.جهان برای من یک رنگ و بوی تازه داره.این جهان با کلی لحظه ها و جاهای قشنگ.جهانی که هر چی توش میره تموم شدنی نیست قوانین برای من شدن پلی برای رسیدن به اهدافم نه مانع آسایش و آرامشم.چون الان دیگه میدونم برای چی به وجود اومدن وکی باید ازشون استفاده کنم.امروز که قراره یک زندگی نو رو شروع کنم ودوباره واردیک زندگی واقعی بشم جامعه و خانواده نیست که برای من خط مشی تعیین می کنه این منم که راه وروش وبایدها ونبایدهامو مشخص می کنم و با اونها زندگیمو پیش می برم.که این در لغت نامه من استقلال محسوب میشه.استقلال به معنای واقعی کلمه.
اما اشتباهاتی هم کردم که اون این بوده که زندگیموبر مبنای احساس گذاشته بودم گرچه از عقلم به جای خودش استفاده می کردم اما به خاطر این مدل زندگی کاملا یک دوره یا یک لحظه خوب بودم لحظه بعدش ممکن بود بد باشم و سر خورده از لحظه قبلم. و این شاید گاهی منو خیلی تحت فشار قرار می داد.بهر حال همه اینا گذشت. به قول خانمی عزیزم و000 این نیز بگذرد. انگار منتظر یک تلنگر بودم که از خواب غفلت بیدار شم و دوباره یک زندگی واقعی وجدی وهدفگرا رو برای خودم بسازم.زندگی بر مبنای تلاش برای بهترین بودن وبهترین زیستن.این دوست هر دفعه که زنگ میزنه که شاید هر چند ماه یک دفعه اونم برای احوالپرسی باشه با تلاش های بی نظیرش کلی به من تلنگر می زنه.باید اسمشو گذاشت آقای تلنگر.حالا اون هم تصمیم گرفته تمام قواشو جمع کنه برای اینکه به بهترین دانشگاه کانادا بره و من هم که قبلا تصمیم گرفته بودم الان خیلی جدی تر روی این موضوع فکر می کنم.
اللن کلی کار دارم باید اولین کاری که میکنم به فکر قبول شدن کنکور جمعه باشم بعد باید باید از یک طرف زبانمو شروع کنم از طرف دیگه کار کنم در همین طراحی و برنامه نویسی وب که اینو به یک جایی برسونم و از طرفی برم با چند استاد خوب صحبت کنم و با دوستان عزیز یک زمینه ای را برای مطالعه انتخاب کنیم و شروع کنبم برای مقاله خواندن وبعد کم کم نوشتن وبالا رفتن از پله های علم ودانش و همه ی اینها به
دنبللش کانادا و ادامه تحصیل و...
پس باید شروع کرد باید یک تحول شایدم یک معجزه در زندگیمون ایجاد کنیم :به تمام دوستان عزیزم با تمام قوا می گویم:
بیایید ای یاران من برای جست و جوی دنیایی تازه دیرنیست

Tuesday, January 10, 2006

دورها آوایی است که مرا می خواند

نمی دونم چرا گاهی آدما یک حس غریب پیدا می کنن .یک حس غریب بد که هیچ جور نمی تونن با هاش کنار بیان.اماته دلشون یک جورایی خوشحالن.احساس می کنن به خودشون نزدیک تر شدن.نمیدونم این جور وقتا آهنگای فرهاد خیلی به آدم حال می ده چون دقیقا همین تضاد توش هست البته به نظر من.این موقع ها یک چیزی که داره تو دلم می گه تو باید یک جایی بری شاید یک سفر دور-یک جایی یک کسایی یک حوادثی و یک لحظه هایی فقط منتظر حضور تو هستن.این لحظه ها به خودت می گی من چرا اینجام؟ چکار دارم می کنم؟چه کار باید بکنم؟کجا برم؟فقط یک جورایی دلش می خواد پرواز کنه بره یک جای دور که خودشم نمی دونه کجاست انگار یکی داره صداش می کنه.شاید قلبش که می گه کجتیی ؟شاید روحشه که داره بهش می گه تو منو یادت رفته!نمی دونم اما یکی خیلی دور اما بسیار نزدیک داره صدات میزنه و میگه
...
اما تمام این لحظات با وجود سختیشون به آدم بلوغ میدن رشد میدن و به نظر من تا این لحظات نباشن زندگی انسان در رکود وسکونه.توجه کردین همیشه این حس بعد یک میهمانی یا عروسی و یا دیدن یک فیلم خوب یا خوندن یک کتاب خوب به آدم دست می ده.شما با این حستون واقعاچه می کنید؟