Tuesday, December 18, 2007

بارون میاد جرجر







دیشب باران قرار با پنجره داشت



روبوسی آبدار با پنجره داشت



یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد


چک چک،چک چک .....چکار با پنجره داشت؟

قیصرامین پور

سه روز داره بارون زیبایی می یاد ،هوا سرده اما سوز نداره یک جورایه هوای بهاریه.یک حس عجیبی پیدا می کنی وقتی داری

رانندگی می کنی و برف پاک کن تندتند قطره ها بارونو از شیشه ماشینت پاک می کنه.

Friday, December 14, 2007

خواب

























.این شعرو 2شب پیش که تاصبح بیدار بودم خوندم. حالاتصورکنید این شعرو با صدا ولحن خسرو شکیبایی گوش می کنید.



می توانند


بعضی ها خواب


بعضی ها خلاصه


می توانند شب را می شناسند


به اسم به استعاره


آسمان را می شناسند به ترانه به تشبیه


تو را می شناسند به خواب به خلاصه


اما من نمی توانم ای تو تمامه ی من


من نمی توانم پس کی به خواب خواهم رفت


کی خلاصه خواهم شد




کی شاعر تمام ترانه تشبیه ؟


می گویند سنگ هم گاهی به آرامش ستاره حسادت می کند


به من چه


من اگر ترانه خوان گریههای تو نباشم


هرگز از الفبای این همه سادگی به بی نیازی هفت آسمان پرده نشین نخواهم رسید


ببین چه کوچک است این کلمه این حرف چگونه می شود


تنها یکی واژه به جای تو از خواب توبا و ترانه چید ؟


هی مولود بی عقد آب و التماس علف


من از بسیاری این همه باران تشنگی ها آموخته ام


که دیگر دستم بی پیاله دلم نهاده کلماتم این همه بی پرده اند


راستش را بخواهی عشق همین است


ورنه پروردگار شوخ شاعران این همه آفرینش تو را تا شکستن من


به تعویق اینه نمی انداخت
سید علی صالحی

Wednesday, December 12, 2007

یک حال عجیبم.نه خوبم نه بد دقیقا میشه گفت یک آدم سردرگم.یک زمانی خیلی دوست داشتم از سرکار بیام بیرون چون فکر می کردم میام بیرون و کلی کارهای مفیدتر می کنم.کلی به تفریحاتم می رسم.کلی دوستامو می بینم و پدر ومادرمو .اما 2روزه که دیگه سرکارنمی رم.درس خونئم.خیلیها رودیدم .کلی خوابیدم مثل یک خرس قطبی.دلم خیلی باز شده.اماگیجم وگنگ.فقط می دونم باید تا آخر ترم بدوم و جبران عقب ماندگیامو بکنم.اماباورکنید حوصله ندارم حتی حوصله خودمو ندارم.برحسب اینکه یادگرفتم خودمو با هر شررایطی وفق بدم شاید کارای مفیدم زیاد بکنم اما مطمئنم زندگی نمی کنم.چون معنی زندگی به نظرمن فقط گدروندن زمان باکارهای مفید وغیرمفید نیست

Friday, November 30, 2007

تو دست کم کمی شبیه خودت باش


در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

خدای ما اگر در خود ماست

کسی که بی خداست پس خودش نیست

تو دست کم کمی شبیه خودت باش

در این جهان که هیچ کس شبیه خودش نیست

قیصر امین پور

یادش گرامی باد

Thursday, November 01, 2007

درد دلهای من

شاید یکی دو هفته ای می شه که دلم وحشتناک بره و دوست دارم کلی چیزی براتون تعریف کنم
حتما متوجه شدین که من چندوقته که زندگیم شده فقط کارو درس و کلاس.هم یک جورایی زندگی می کنم هم رسما چیزی از زندگی نمی فهمم.راستش گاهی احساس می کنم شدم مثل رباطی که همش در حال یادگیریه وتنها چیزی که براش مهم نیست احساسه.اما گاهی اینقدر این زندگی ماشینی بهم فشار میاره که واقعا از شدت ناراحتی احساس دیوانگی بهم دست می ده.می دونید با کارکردن مشکلی ندارم .کلی هم چیزی یادمی گیرم.از اینکه مفیدم راضیم.از اینکه کلی روابط اجتماعی جدید می بینم ناراضی نیستم.از اینکه کلی استقلال مالی کم کم بیدا می کنم.شخصیتی برای خودم هستم در اجتماع با تمام وجود راضیم.حتی از همکارانم اونقدر ناراضی نیستم اما با دو چیز خیلی مشکل دارم:یکی اینکه همکارای من همشون رشتشون حسابداریه نه کامبیوترومتاسفانه این حسابداری وحسابگری تو ذهنشون وروحشون درست جایگاهش مشخص نیست.می دونید اینکه آدما برای محبتهاشون برای کارشون حتی برای کارا و محبتهای دیگران حسابگری بکنن منو دیونه می کنه.اینکه کار می کنن که رئیس ازشون راضی باشه نه به خاطر هدف کاردرست انجام دادن منو واقعا عصبی می کنه.می دونی من یادگرفتم این مدت که حد قائل شدن با حسابگری واقعا متفاوته.فهمیدم که من روحا کارو برای درست انجام شدن می کنم نه برای کس خاصی .این مدت یک چیز دیگه هم خوب فهمیدم اینکه من اصلا از محیطهای اداری و ازاین همه نظمی که فقط اداشو در میارن نه رعایت اصولش حالم بهم می خوره .من یک محیط علمی رو خیلی بیشتر از این ترجیح می دهم.مطمئنم من اگر از این کار بیام بیرون یا سراغ هوش مصنوعی و مقاله نوشتن برای اون می رم یا اگر سراغ کار مهندسی برم سراغ نرم افزارهای مهندسی میرم نه نرم افزارای مالی.با یک عده مهندس سرکارداشتن مطمئنا هرچی باشه قابل درکتر از همکارای الان منه وشایدخیلی کمتر تحقیر می شی چون تو کامبیوتر توی یک سطح که کارکنی دیگه بحث بی سوادی باسوادی مطرح نیست بحث دانستن وندانستن مطرحه و این خیلی بهتر ازاینکه هرکسی یک چیزی می دونه و بدتر از اون اینکه از یک کامبیوتری توی این مملکت کارهای غیر از کارتخصصی خودش می خوان.و وقتی می گی تخصصم این نیست فکر می کنن بی سوادی.گرچه از نظرم واقعا مهم نیست از تحلیل نادرستشون از مسائله که آدموناراحت می کنه.باورکنین همین که ما یک رشته ایی می خونیم همینکه کارمونو درس انجام بدیم کافیه مهم نیست لقبی مثل مهندس دایم یانه.هیچ وقت باورم نمی شدآدما اینقدر بچگانه فکر کنن که به خاطر یک لقب که اصلا ملاک آدم بودن آدما نیست اینقدر دچار کمبود بشن. که چون آدما یک احساس کمبود بیخود دردرونشون دارن سعی می کنن ازتو هم ایراد بگیرن که خودشون کم نیارن.شایدم من خیلی عصبیم که اینطوری می گم اما باور کنید من تا حالا به کمتر کسی تو زندگیم اعتراض کردم و معتقدم که شاید اونها هم تو دلشون از من حرص می خورن.بهرحال من این رفتارو توی این مدت اتمام وجود احساس کردم .با تمام این حرفها میگن اول به خودم بعدم به شما:ادما متفاوتن.باید ما یاد بگیریم خوبیهاشونو یاد بگیریم وبا بدیهاشون سازگاری بیدا کنیم.گاهی هم لازمه غر بزنیم تا خالی شیم واین ناراحتی تودلمون تبدیل به کینه نشه.راستش این روزا تنهایی رو بیشتر تو زندگیم احساس می کنم واز اونجایی که خیلی درونگرا نیستم زیاد غر می زنم.شما ناراحت نشین.!!!

دومین چیزی که از کارم ناراضیم همین که از زندگی قدیمم که فقط گردش و درس ودوستی وزندگی بود خیلی دور افتادم.البته ذات ما آدما تنبلی رو بیشتر از هر چیز می بذیره.اما باور کنید آدمایی رومی شناسم که کار و درسشون با همه اما موفقتر از من عمل میکنن تازه ه گردشونم می رسندعا کنید منم بتونم اونطوری شم..
ممنون از حوصلتون



















ا

Friday, September 28, 2007

پنجشنبه ای خاطره انگیز


از اونجایی که من از روز اول ماه رمضون روزه گرفته بودم و کمی خسته شده بودم و از این طرفم کمی حالت سرما خوردگی داشتم.دیشب تصمیم گرفتم که پنجشنبه رو روزه نگیرم اتفاقا دو تاخانم همکار شرکتمم یعنی پرستو وشیما هم گفتن ما هم روزه نمی گیریم فردا رو.آقا صبح من بلند شدم رفتم شرکت سرراه هم گفتم یک بسته پفک هندی از زیست خاور بگیریم و ببرم شرکت سرخ کنم.خلاصه وارد شرکت که شدم دیدم بچه ها یک املت خیلی خوشگل درست کردن و سفره پهن کردن فقط منظر منن.بعد صرف صبحانه چشمتون روز بد نبینه که من رفتم این پفک هندیا رو سرخ کردم البته نصفشم سوزوندم ونصفشم آوردم خونه که تو خونه درست کنم.کلی تمام طبقه ماروبوی روغن سوخته پرکرده بود.حالا چه کنیم وچه نکنیم ؟اول که پرستو تمام ظرفاشو شست وشیما رفت آشغالشو انداخت تو شوتینگ طبقه.منم دستکش وپیشبند بستم ورفتم تو دستشویی بوی وایتکس راه انداختم که بوها بره وازاین ورم پنجره ها رو باز کردیم.می دونین مشکل سر مدیرعامل نبود مشکل سر مشتری بود که ساعت1.5قراربود بیاد.خلاصه بچه های دیگه هم شروع کردن به شیشه پاک کردنو وجاروکردن شرکت که کسی بویی از چیزی نبره و منو فرستادن کارهایی که همون روز باید به مدیرعامل تحویل میدادمو تموم کنم.خلاصه بالاخره یک مقدار بو رفت.وما موفق شدیم 1ساعتی بشنینیم به کارامون برسیم.از این ور مدیرعامل که رسید بهمون گفت بوی پلو مرغ میاد ماهم اصلا اگه بگی به روی خودمون بیاریم مدیونید!!!همون لحظه از شانس بدمونیادمون اومد که سیستما اشکال زدای نشه برای مشتری و کامپیوتری که برای دموی مشتری اصلا برنامه های مورد نظررو نداره مشتری مسئول مالی یکی از بزرگترین کارخونه دارای مشهد رسید.هممون به نوعی مسئول بودیم وداشتیم سکته می کردیم.بالاخره قرار شد دموی مشتری به جای اتاق مدرعامل توی سالن اصلی که ما نشتیم برگزار بشه.حالا تنها مشکل اینجا بود که مشکلای برطرف نشده سیستمو نباید مشتری می دید.مدیر عاملمون اون دوجای کوچکی جلوش باز کرد واشکال داشت گفت این قسمتو ما به به طور معمول غیرفعال می کنیم.و خوشبختانه مشتری چون با نظر مثبت اومده بود بعد یک سری صحبتا تصمیم به عقد قرارداد گرفت و قرار شد ما از شنبه برای نصب وپشتیبانی سیستماشون بریم.بعد رفتن مشتری منتظر اتفاق بعدی و سرزنش مدیرعامل بودیم که خوشبختانه یا بدبختانه سیستمی که من می شتم پشتش با دستکاری مدیرعامل یک لحظه خاموش شد وتا یک ربع روشن شد و ما واقعا فکرکریم اونم سوخت اما ایندفعه رو هم شانس آوردیم و بالخره راهی خونه هامون شدیم.

Sunday, September 23, 2007

بوی ماه مهر


حیاط دانشکده هنر تبریز-تابستان86

دانشکده... کلاس ...من ... استاد ... تابلو

تنها صداي پاي خودم : يک دودو دودو

روي کف کلاس چه آهنگ جالبي است!

يک ريتم بي خيال تر از من .. . چه تابلو!

خانم سکوت ! قصه ي شاه و کنيزک است

حالا رسيده ايم به بيت دويست و دو

من فکر مي کنم که چه از مولوي پرم !

مثل هميشه گم شده ام در خيال تو ...

يک شعر در تمام تنم وُول مي خورد

يک واژه مثل «مست» نه مثل «تلو تلو»

دارد تمام ذهن مرا مسخ مي کند

دارد تمام ذهن مرا اين ضمير «تو»...

اين که هنوز تازه تر از هر جوانه اي ست

تکرار مي شود ... نه که هر لحظه نو به نو

در من طلوع مي کند و شمس مي شود

«او» هشت قرن آمده تا شعر من جلو

«او» هشت قرن آمده تا شاعرش شوم

مهمان کند مرا به دو ليوان درخت مو !

«يک دست جام باده و دستي به زلف يار»

يک دو دودو دودو دودو يک دو دو دودو

http://www.s1001.com/monmj1.htm

Sunday, August 26, 2007

یک شب مهتاب

ما یک دوره ای بود با رویا که عاشق ترانه های فرهاد مهراد شده بودیم که البته هنوز هم هسیتم.چندروز پیش ویدئو آمین فرهادر و دیدم وکلی یک دوره ای برام تجدید شد.فرهاد واقعا به نظر من ترانه هاش و صداش به آدم زندگی می بخشه.شاید علتش اینه که واقعیت زندگی در ایرانو با تمام خوبیها و بدیهاش پذیرفته و اصالتا به وطنش علاقه می ورزیده.گرچه اونم مجبور می شه یک دوره ای دور از ایران زندگی کنه.البته این احساس شخصی منه.هنوز اطلاعات زیادی دربارش ندارم. اینم یکی از شعراش که من عاشقشم.بخونیدش....ا

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو میبره

کوچه به کوچه

باغ انگوری

باغ آلوچه

دره به دره

صحرا به صحرا

اون جا که شبا

پشت بیشه ها

یه پری میاد

ترسون ولرزون

پاشو میذاره

تو آب چشمه

شونه می کنه

موی پریشون

..........

2

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو می بره

ته اون دره

اون جا که شبا

یکه و تنها

تک درخت بید

شاد و پر امید

میکنه به ناز

دستشو دراز

که یه ستاره

بچکه مث

یک چیکه بارون

به جای میوه ش

نوک یه شاخه ش

بشه آویزون

3

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو می بره

از توی زندون

مث شب پره

با خودش بیرون

می بره اونجا

که شب سیا

تا دم سحر

شهیدای شهر

با فانوس خون

جار می کشن

تو خیابونا

سر میدونا :

عمو یادگار

مرد کینه دار

مستی یا هوشیار

خوابی یا بیدار ؟

مستیم و هوشیار

شهیدای شهر

خوابیم و بیدار

شهیدای شهر

آخرش یه شب

ماه میاد بیرون

از سر اون کوه

بالای دره

روی این میدون

رد می شه خندون

یه شب ماه میاد

یه شب ماه میاد

Saturday, July 28, 2007

آسمان را بنگر


آسمان را بنگر و به سكوت پر رمز و رازش بيانديش ستاره ي خود را در آسمان زندگيت پيدا كن و به سمت آن ستاره حركت كن. نگران راه مباش، آنكه ستاره را براي تو آفريد راه رسيدن به آن را نيز نشانت خواهد داد.
این جملاتو هستی عزیز برام فرستاده .شایدجواب تمام دل نگرانیهای این چند وقتمه.شما هم اگه دوست داشتین بخونیدش.

Monday, July 23, 2007

در انتظار تولدی دیگر


این یکی دوهفته گذشته می شه گفت من تنها چیزی که روزمو باهاش می گذروندم کار وخواب بود واقعا مغزم هیچ جای دیگه کار نمی کرد البته به جزگاهی مرور خاطرات.انگار یک جورایی ناراحتی هامو سعی میکردم با اینا برطرف کنم.بهرحال بحران بدی بود.شایدم هنوز هست اما مسیرشوتا حدودی پیدا کرده.امروز که ظهر خوابیدم و از خواب بیدار شدم یک دفعه به خودم گفتم دیگه بسه ناراحت بودن وغصه خوردن .باید یک یا علی بگم و دوباره زندگی جدیدوروشروع کنم مخصوصا درنزدیکای روز تولدم.باید سعی کنم از موقعیت کاری که توش قرار گرفتم استفاده کنم وچیز یاد بگیرم.باید سعی کنم اون کارهایی که تو این دو ماه بهم محول شده تمام کنم.کلاس برنامه نویسی که می رم به نحو احسنت کار کنم.از اون مهمتر سعی کنم به تولد وعروسی دوستان که به زودی در پیش دارم فکر کنم و براش خودمو آماده کنم.خلاصه کلی کار دارم که باید برنامه ریزی بشه و هر چی سریعتر انجام شه.فکر می کنم مرور زمان هم مشکلات درونی منو حل خواهد کرد .اما به یک چیز معتقد ومطمئنم و اونم اینکه دوستای خوب ولحظات زیبا رو آدم هیچ وقت فراموش نمی کنه حتی اگر سالها نتونه اونارو ببینه با خاطراتشون زندگی می کنه و وقتی همونارو دوباره می بینه همون قدر خوشحال می شده که قبلا.حداقل در مورد من اینطوریه.خلاصه دوست دارم همه جوره بیست وپنجمین سال زندگیمو با یک روحیه بشاش شروع کنم .تصمیم گرفتم امسال دیگه به تنهایی فکر نکنم.به هدفهای خوب و چیزهایی که از دوستان واطرافیان یادگرفتم فکر کنم.می خوام به احساساتم وعقلم به جا بها بدم.دوست ندارم زندگی ماشینی محض یا احساسی محض داشته باشم.تصمیم گرفتم واقعا یک زندگی خوب داشته باشم با تمام وجودم.مطمئنم می شه چون من میخوام.دیشب اتفاقا رفتم حرم امام رضا واونجا از خدا هم خواستم همراه من وتمام هم سن وسالام همیشه باشه وکمک کنه که برای رسیدن به آرزوهامون به جای ناراحت بودن تلاش کنیم.
پی نوشت:یک نکته جالب قابل توجه .من این مدت با تمام ناراحتیم در لحظات خیلی شاد واقعا همه چی رو فرامو ش می کردم بر خلاف همیشه.ا

Monday, July 16, 2007

خسته شدم، خسته شدم از دست این بهونه ها

میدونم روزای عجیبی رو می گذرونم.هم خوبه هم بده!از اینور هنوز از درس خلاص نشده شوت شدم تو کار و به نوعی هنوز خستگی تو تنمه.از این طرفکارمو وآموزش های جدید ومحیط کاریمو دوست دارم از یک طرف فرزاد وخانمش پس فردا می آن و2تا عروسی خوب در پیش داریم.اما با تمام این خوشی هایی که خودم هر لحظه شو آرزو می کردم یک جورایی بی حوصله ام،زندگی رو که دوست داشتم پیدا کردم یک جورایی ولی انگار یک جور دلتنگی یک جور بی حوصلگی تمام وجودمو پر کرده.می دونم می گذره اما دوست دارم بگم شاید آروم شم.نمی دونم دارم این روزا بزرگ شدنم با تمام وجود احساس می کنم.احساس می کنم یک کس دیگه شدم.یک فرناز دیگه با افکار دیگه با تجربه های عجیب وغریب مخصوص به خودش.نمی دونم واقعا چمه ولی می دونم باز دارم خودمو جستجو می کنم.باز دارم دنبال اون فرناز 4و5 ساله می گردم.می دونم اون هنوز در درون من هست اما من حالا یکی دیگه ام با یک احساس مخصوص سن خودم وشرایط مخصوص به خودم.فقط می دونم زندگی جدیدی رو از اول امسال شروع کردم ودر یک مسیر جدید خوب از لحاظ فکری،کاری ودرسی افتادم اما یک چیزی منو بد اذیت می کنه واون اینکه هیچ کدوم ار اینا تنهایمو پر نمی کنه.شایدم تمام این غرها ناشی از خستگی وکار روزانه ودلتنگی برای دوستای خوبمه .

Wednesday, July 11, 2007

ری را


ری را جان چه بگویم وچه کنم که تو هم دوستیم را باور کنی.
باورکنی ذره ذره وجودم تورا با تمام وجود دوست دارد و می پرستد.
عاشق نیستم که بگویم هیچ عیبت نمی بینم اما دوست داشتنم زیباتر از آن است

چه بگویم تا باورکنی آرامش تو آرامش منست اما توان گفتن ندارم.
ری را جان دوست دارم بدانم کجای قلبت جای گرفته ام
و کدامین دهلیز قلبت برایم می زند
دوست دارم بدانم عشق من تورا تا کجای احساس و خیال برده
و تا چه حد لحظاتت را شیرین تر کرده!
ری را جان تو به من آموختی که دوباره اعتماد کنم
آموختی که جز به اعتقادات خود راسخ نباشم.
تو به من آموختی هر لحظه را در همون لحظه زندگی کنم.
در هما ن لحظه شاد یا غمگین بعد از آن درنگ جایز نیست
ممنون که خیلی جاها همون طور که من دوست داشتم زندگی کردی
اما بدون منش وذات خودت نیز اینگونه است
ممنون برای همه صبوریهات.
ومنو ببخش برای اینکه به این قصه زیبای دوستی پا یان دادم
ری رای من مطمئن باش همیشه در قلبم جای داری.

Thursday, June 28, 2007

بگو کجایی


به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تو را جویم
بگو... کجایی؟
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم
بگو... کجایی؟
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم
بگو... کجایی؟
به دست تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی؟
فتاده ام از پا
بگو که از جانم دگر چه خواهی؟
یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من؟
تا هستم من اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم
بگو... کجایی؟
به دست تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی؟
فتاده ام از پا
بگو که از جانم دگر چه خواهی؟
.

Sunday, June 10, 2007

برای جستجوی دنیایی تازه دیر نیست


بیایید ای یاران من

برای جستجوی دنیایی تازه دیر نیست

برآنم

تا در ورای غروب بادبان برافرازم و...گرچه دیگر آن قدرتی

نیستم که پیشتر زمین وزمان را برهم می زدیم

اکنون دیگر همین گونه ایم ، همین گونه

یکی همسان قلب های جسور

پایمال زمان وسرنوشت

اما راسخ در اراده مان

برای تلاش،جستجو،یافتن وتسلیم ناشدن

این متنی بود که من چندسال پیش پشت کتاب انجمن شاعران مرده دیدم و با رویا تصمیم گرفتیم در صفحه اول کافه شبانه (مجله ادبی فرهنگی اینترنتی)کنار نقاشی "کافه در شب" ونگوگ بذاریم .گرچه این مجله یک شماره بیشتر نداشت اما به خود ما شاید خیلی چیزا یادداد.وشاید اون سال زمستون وعید برای ما خیلی خاطره انگیز کرد.دیروز داشتم به یاد 2سال پیش نگاهش می کردم تصمیم گرفتم این متنو اینجا هم بذارم.

Friday, June 08, 2007

پشتکاره که زندگی آدمو می سازه


آخرین بار یادتونه گفتم حوصلم از امتحان دادن سر رفته مخصوصا از اینکه درس بخونم ونمره نگیرم.وای دیوانم
می کنه.اما ظاهرا این ناراحتیم باعث شد بادقت تر درس بخونم واین دو امتحان آخرمو واقعا خوب بدم.شاید این امتحانهارا خوب دادن هم اونقدرها مهم نباشه ولی مهم برای من اون تلاشیه که بالاخره به نتیجه رسید.فهمیدم بیشتر مشکلم موقع امتحان دادنها ریز نوشتن وبی دقتی که همه اینا از دل ندادن به درس ناشی می شه.با تمام وجودم احساس می کنم دوباره انرژی دارم برای ادامه تحصیل وتلاش ودرس وهیچی مانعش نخواهد شد.دوباره ذوق درس خوندن پیدا کردم.
شاید خیلی شرایط با روزها و سال های قبل فرق کرده.اما من خوشحالم که تونستم بالاخره شرایط رو بپذیرم.با تمام وجود با اینکه بهم تو دوران کاردانی با دوستای خوب خوش می گدشت و هیچ وقت اون روزا برنمی گرده اما تونستم این زمان وشرایطو قبول کنم وواقعا الان دیگه برای خودم معمولا شرایطی رو به وجود میارم که بهترین لحظات رو داشته باشم.البته یک اعتراف باید بکنم و اون اینکه من یک زمانی همه چیز و همه کسو مانع درس خوندنم می دونستم اما الان می بینم این ترم همه چیز و همه کس دست به دست هم دادند من خوب بخونم به خصوص تشویق یک دوست خوب.
چند روز پیش هم رفتیم با یکی از دانشجویان فوق هوش مصنوعی صحبت کردیم.اونم مثل من کاردانی وبعد کارشناسی و بعد فوق خونده.معدل دوره لیسانسشم حدودا مثل معدل من بود.گفت من با پشتکار به اینجا رسیدم .گفت اگر اهل ایده دادنید باید برید رشته هوش یا فناوری اطلاعات اما اگر اهل اجرا هستید باید برید رشته نرم افزار.از این ور گفت هنوز فناوری تو کشور ما درست تدریس نمی شه اما هوش کلاخیلی کاربردیه و خیلی توی ایران بیشتر جا افتاده واز لحاظ تئوری وعملی پیشرفت کرده ویک دنیای خیلی گسترده ای. برای دکترا می تونید گرایشهایی مثل مهندسی پزشکی یا بیو انفورماتیک هم برید.اما می گفت سخته و تنها اگر اهل پشتکار هستید واردش بشید حتی به شوخی گفت اگر از زندگیتون سیر شدید برین هوش.
.خلاصه من با چند استاد هم صحبت کردم .اونها هم هرکدام یک نظر دارند.یک استاد می گه هوش ونرم افزار کلیشه ای شده و استاد دیگه می گه این رشته ها اصیل هستند.داریم هنوزبا دوستان تحقیقات می کنیم و می بینیم که چی دقیقا با روحیه مون می خوره تا سر قکر وحوصله رشتمونو انتخاب کنیم.فعلا تصمیم گرفتم فوق همین رشته کامپیوترو ادامه بدم تا ببینم بعدا از کجا سردرمیارم.
اطلاعات جدید از رشته های فوق بدست آوردم براتون مینویسم اینجا.تا اون موقع به قول دوست جدیدمون پشتکارو فراموش نکنین!

Monday, May 28, 2007

صداي ديدار


راستش این دوهفته فقط در حال امتحان دادن بودم.تازه فردا هم یک امتحان دیگه دارم.آخه هیچ کدومو با تمام تلاشی که کردم خیلی خوب ندادم.راستش یه خرده خسته شدم.گاهی فکر می کنم اشتباه می کنم فکر میکنم کامپیوترو خیلی دوست دارم.شاید فقط خودمو با شرایط وفق دادم.خدارو چه دیدین یک وقت دیدین فوق از یک رشته دیگه سر درآوردم. هرچی من از این امتحان دادن بدم می آید ببینید سهراب چه حالی می کنه بادرس خوندنهاش!خوشم می آید این شاعرا با همه چی زندگیشون حال می کنن!به قول خودش: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

با سبد رفتم به ميدان، صبح‌گاهي بود.

با سبد رفتم به ميدان، صبح‌گاهي بود.
ميوه‌ها آواز مي‌خواندند.
ميوه‌ها در آفتاب آواز مي‌خواندند.
در طبق‌ها، زندگي روي كمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان مي‌ديد.
اضطراب باغ‌ها در سايه هر ميوه روشن بود.
گاه مجهولي ميان تابش به‌ها شنا مي‌كرد.
هر اناري رنگ خود را تا زمين پارسايان گسترش مي‌داد.
بينش هم‌شهريان، افسوس،
بر محيط رونق نارنج‌ها خط مماسي بود.

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوه‌هاي بي‌نهايت را كجا مي‌شد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر ...
- ...

ظهر از آيينه‌ها تصوير به تا دوردست زندگي مي‌رفت.

ظهر از آيينه‌ها تصوير به تا دوردست زندگي مي‌رفت.

Wednesday, May 23, 2007

نامه‌ی اول



سادگی را من از نهانِ يک ستاره آموختم
پيش از طلوعِ شکوفه بود
شايد
با يادِ يک بعداز ظهرِ قديمی
آن قدر ترانه خواندم
تا تمامِ کبوترانِ جهان شاعر شدند.
سادگی را من از خوابِ يک پرنده
در سايه‌ی پرنده‌يی ديگر آموختم.
باد بوی خاصِ زيارت می‌داد
و من گذشته‌ی پيش از تولدِ خويش را می‌ديدم.
ملايکی شگفت
مرا به آسمان می‌بُردند،
يک سلولِ سبز در حلقه‌ی تقديرش می‌گريست،
و از آنجا آدمی ... تنهايیِ عظيم را تجربه کرد.
دشوار است ...
ری‌را
هر چه بيشتر به رهايی بينديشی
گهواره‌ی جهان کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!
راهِ گريزی نيست
تنها دلواپسِ غَريزه‌ی لبخندم،
سادگی را من از همين غَرايزِ عادی آموخته‌ام
سیدعلی صالحی.

Thursday, May 10, 2007

اردیبهشت



هر لحظه این ماه بوی تورو می ده....بوی لحظه لحظه ی با تو بودن وبا تو زیستن .....بوی شادیهای کودکانه ات که قشنگ تر از این برای من لحظه ای نیست.......کودک بودنو از تو یاد گرفتم همون طور که بزرگ اندیشیدنو......و سادگی وصداقتو....باور کن کلمه به کلمه این جملات صدای ذهنمه که داره بلندبلند حسشو بیان می کنه......

بانوی اردیبهشت من همیشه دوستت دارم وخواهم داشت.با تمام وجودم همیشه از خدا می خوام که همه وجودت پر از زندگی و شادی باشه

و این شعرو تقدیم به تو خواهر خوبم می کنم

اردیبهشت را استشمام خواهم کرد

سبز خواهم شد

خود را از حجم شکوفه لبریز خواهم کرد

و بهار بهار واژه تقدیمت خواهم کرد

وعده ی ما

ساعت عشقبازیه گل و شاپرک

منتظرم می مانی ؟

رویا جونم تولدت مبارک

http://banooye-ordibehesht.blogspot.com

Saturday, May 05, 2007

هدیه


دیشب مامانم رفتن مکه من وبابارو به مدت 2هفته تنها گذاشتن.2هفته من باید بانوی خونه باشم وتمام مسئولیتاشو به عهده بگیرم .اختمالا تجربه جالب وسختی خواهد بود.
ولی من بیشتر از اینکه نگران این تجربه باشم دلم خیلی هوای سال 82 و اون سفر ناب و خاصو کرده..باور کنید آدم وقتی تو مکه ست یا مدینه یک حال خاصی داره که تو هیچ سفر دیگه ای نداره.و از همه اینا جالبتر اون مناسک حجه مخصوصا وقتی لبیک گویان دور خونه خدا می چرخی.اولین بار که خونه خدا رو دیدم برعکس تمام هم سفرام که نشستن و گریه کردن من تنها چیزی که اومد تو ذهنم اون شعر "مقصود تویی کعبه وبتخانه بهانه ست"با صدای عصار بود.به نظر من مهم خدا ست. کعبه دقیقا همون بهونه ییه که باعث شده همه این آدما به خاطرعشق به خدا دور هم جمع شدن . چه زیباست این مراسم .شاید قشنگ ترین خاطره عمرم اینه که دقیقا روز تولدم محرم شدم.و با تمام وجودم به خاطر این هدیه قشنگ از خدا متشکرم

یک خرده زیادی مذهبی شد ه

یک دوست شاد وخندون

روزهای قشنگ اردیبهشته .هوا مثل حال آدما هر لحظه ش یک جوره.بهر حال روزهای عجیب وقشنگیه.هر جا رو که نگاه می کنی سر سبزی و گل و گیاه می بینی.از هر جایی صدای پرنده ها رو می شنوی .من فکرمی کنم همشون دارن یک جورایی از خدا به خاطر این همه زیبایی تشکر می کنن.راستی واقعا خوش به حال پرنده ها که بال دارن و می تونن برن همه جا رو ببینن.
هفته پیش یک روز که حالم خیلی خوب نبود و خسته از دانشگاه و کلاس زبان رفتم ورزش شاید یک نیرویی تازه کنم ،همین طور که ورزش می کردم یک دختر خیلی نازبا دو چال خیلی خوشگل تو صورتش جلوی من هی با کناریش می خندید و ورز ش می کرد . من داشتم با خودم فکر می کردم که چه خوبه همه آدما مثل این دختر بخندن که یهو دیدم این محبوبه خانم ناز یک پا نداره .باورم نمی شد تا چند لحظه از شک نمی تونستم ورزش کنم .تا آخر اون روز از شدت نا باوری تا آخر کلاس زیرکانه این دخترو نگاه می کردم.جالب بود که باهمه بچه های سالن می گفت و می خندید و سربه سرشون می ذاشت.دفعه بعد که با یکی از دوستام برمی گشتم برام تعریف می کرد که این محبوبه خانم همسن ماست.دیپلم حسابداریه وتو بانک کار می کنه.و با حقوقش زندگی خودش و مامانشو می چرخونه.و تازه رانندگی هم می کنه .از دستمزدش یک پراید برای خودش خریده.پدرش فوت کرده و خواهر برادراش رفتن سر خونه زندگیشون.این با مادرش تنها زندگی می کنه.دوم راهنمایی که بوده تمام پاشو سرطان می گیره.دکترا هم دیر می فهمنن و مجبور می شن که پاشو قطع کنن.ولی دوستم می گفت وقتی با محبوبه حرف می زنی اصلا ناراضی نیست.می گه خدارو شکر که زنده ام ومی تونم خوب زندگی کنم و شاید اگر این پا رو داشتم می رفتم دنبال راه کج و زندگیم تباه می شد.باور کنید من اونشب اومدم خونه تا می تونستم توبه کردم پیش خدا .گفتم خدایا من همه چی دارم،سلامتی دارم،پدرو مادر خوب وسالم دارم،هیچ مشکل خاصی هم ندارم ولی همش در حال غر زدنم.ولی این دختر شاید نصف شرایط منو نداره ولی داره درست زندگی می کنه وقدر تک تک امکانات وشرایط اطرافشو می دونه .
ما در مقابل اون دختر دقیقا مثل همون پرنده ای می مونیم که می تونیم پرواز کنیم اما با ناامیدی ها و دلتنگیامون گاهی به اندازه اونم از جامون تکون نمی خوریم چون معنی زندگی کردنو هنوز یاد نگرفتیم.

.

Thursday, April 26, 2007


من از بچگی به شدت آدم شاد و سرخوشی بودم و همیشه یک زندگی روتین وخوبی رو در کنار خانوادم داشتم.خوب بچه آخر بودم و توجه همه خانواده به سمت من بود و شاید می شه گفت این دوست داشتن وعلاقه بیش از حد همه باعث شده بود ه بود که وابسته به دیگران زندگی کنم . اما نقطه سخت وقشنگ زندگی من دقیقا وقتی شروع شد که برادر من از پیش ما رفت شهر دیگه برای تحصیل و من تازه اونجا بود که فهمیدم بهترین دوست زندگیم کسی که هر لحظه اراده می کردی یا نمی کردی کنارت بود دیگه پیشم نیست .بعد یک سال شک زدگی فهمیدم که باید از این به بعد خودم روی پای خودم وایستم بدون کمک هیچ کس.تو اون یک سال فکر می کردم دیگه هیچ وفت یک زندگی قشنگو مثل همیشه نخواهم داشت اما در یک تابستون به یادموندنی که ما سال اول کنکورمون بود تلفنمون زنگ خورد وپشت تلفن یکی از همکلاسیهام بود که جلوی من می شست اما من تا حالا حتی یک بار هم باهاش تلفنی صحبت نکرده بودم واین شد که باهم و چند تا از دوستای دیگمون رفتیم کلاس هندسه تحلیلی.کلاس رفتن همانا و دوست شدن ما هم همانا.هر چی با این دوست گل آشنا می شدی بیشتر به سمتش جذب می شدی .هرچی می گذشت بیشتر احساس می کردم زندگی داره برام یک معنای دیگه پیدا می کنه البته نمی گم شرایط سنیمون هم بی اهمیت در خیلی تحولات بود. اما باور کنید این دختر یک چیز خاصی بود وهست البته یک دختر ساده وبی غل وغش که واقعا تو دلش جز پاکی وصداقت نبود.من تا این سال کلی دوست خوب داشتم اما تا اون موقع غیر از شیرین بانو وآرزوی عزیز هیچ کس معنای جدیدی رو تو زندگیم ایجاد نکرده بود.همه چیز با این دوست قشنگم یک رنگ و بوی خاص پیدا کرده بود.امروز شاید حدود5 سال وخرده ای از این دوستی می گذره .توی این 5 سال ما شاید بیشتر روزهای زندگیمونو و بیشتر تجربه های دوران اول جوونیمونو باهم گذرونیدم.باهم درس خوندیم برای کنکور باهم قبول شدیم تو داشگاه دوباره همکلاسی شدیم .باهم وبلاگ نویسی رو شروع کردیم.باهم گشتیم.باهم تجربه کردیم.باهم حدودا کارشناسی قبول شدیم.باهم رفتیم خبرنگاری یاد گرفتیم.عکاسی کردیم.باهم سینما می رفتیم. ختی الان صمیمی ترین دوستامون تقریبا مشترک شدن.شاید تا حدودی الگو های رفتاریمون یکی شده.دوست داشتنیهامون برای هم عزیز شده.اون تفاوت ها یی هم که باهم داریم همیشه ما رو در جهت پیشرفتمون پیش برده.
شاید خیلی وقتا از نظر فیزیکی و روحی از هم دور شدیم و خیلی تجربه ها و جداگانه گذرونیم ولی مهم اینه که وقتی پیش هم بر می گشتیم از قبل بیشتر همو دوست می داشتیم.به قول رویا گلم دوستیمون خیلی ریشه دار شده .
راستش این چند ماه اخیر من یک خرده حال مساعدی نداشتم.انگار مثل خرس های قطبی توی یک خواب زمستانی رفته بودم و اصلا هم دوست نداشتم بیام بیرون و لحظه به لحظه بیشتر در خودم فرو رفتم البته خودم این حالو می فهمیدم شاید یک جورایی شبیه همون روزایی بود که داداشم از پیشم رفته بود . بهر حال باعث شده بود که من از این دوست خوبم دور بشم اما این روزا در اولین لحظات اردیبهشت عزیز که من دوباره همون سرخوشی وخوشحالی روزهای قبل زندگیمو به کمک کیمیاگر عزیزم پیدا کردم. ما یک جورایی فصل جدیدی رو در زندگیمون آغاز کردیم .خانمی گلم تو این چند ماه تو هم خیلی تغییر کردی .دیروز که باهم حرف می زدیم احساس می کردم خیلی بیشتر از همیشه من وتو همو در ک می کنیم.گرچه صادقانه می گم همیشه حتی در همین چند ماه برای دیدنت روز شماری می کنم اما این چند روز اخیر برای من روزهای قشنگ قبلی رو یاد آوری کرد.اون دویدن ما به سمت هم برای دیدن هم به من فهموند که دوباره یک زندگی قشنگ پرمعنا رو داریم شروع می کنیم.به من فهموند که داریم به درخت دوستیمون دوباره آب می دیم. رویا گلم با تمام وجود به هردومون تبریک می گم و مطمئنم که دوباره روزهای خوشی رو آغاز کردیم وروزهای بهتری در انتظارمونه. کیمیاگر خوبم ممنون که تشویقم کردی دنبال خودم واین دوستی برم.

Friday, April 06, 2007


تقدیم به یه دوست خوب:

دارم هی پابه پای نرفتن صبوری می کنم

صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند

صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود

صبوری می کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه،تا سراغ همسایه

صبوری می کنم تا مدار،مدارا،تا مرگ

مرگ خسته خسته از دق الباب نوبتم آهسته زیر لب ،چیزی،حرفی،سخنی بگوید

مثلا وقت بسیار است ودوباره باز خواهم گشت

مرا نمی شناسد مرگ

یا کودک است هنوز ویا شاعران ساکتند

حالا برو ای مرگ،برادر،ای بیم ساده آشنا

تا تو دوباره باز آیی من هم دوباره عاشق خواهم شد
*********

سرانجام باورت می کنند

باید این کوچه نشینان ساده بدانندکه جرم باد ربودن باغهای رویا نبوده است

گریه نکن ری را

راهمان دور ودلمان کنار همین گریستن است

دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم
***********

قبول نیست ری را

بیا قدمهامان راتا یادگاری درخت شماره کنیم

هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید

پریچه بی جفت آبها را ببوسد برود تا پشت پروانه

هی خواب خدا وسینه ریز ستاره ببیند
************

نه من سراغ شعر می روم نه شعر سراغی از من ساده سراغی گرفته است

تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را

هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام

از شب که گذشتیم حرفی بزن

سلام نوش نیروی گس

نه من سراغ شعر می روم نه شعر سراغی از من ساده گرفته است

تنها در تو به حیرت می نگرم ری را

هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام

پس اگر این سکوت تکوین خواناترین ترانه من است

تنها مرا زمزمه کن ای ساده،ای صبور

حالا از همه اینها گذشته بگو راستی در آن دور دست گمشده ها آیا

هنوز کودکی با دوچشم خیس و درشت مر ا می نگرد


نامه ها :سیدعلی صالحی

Thursday, March 29, 2007

پریا




یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...

« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد

نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

پریا!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!

آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! » ...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***

دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.

دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:

دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !

دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!

خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***

قسمتی از شعر شاملو
http://www.avayeazad.com/shamloo/havaye_taze/7.htm





Tuesday, March 27, 2007

یادنامه دو:پشت سر گذاشتن سال سفر و آغاز اولین سال 9نفره خانواده ما

سال گذشته رو می تونم سال استراحت و سفر بدونم.تا دلتون بخواهد من مسافرت رفتم .باور کنید در عمرم اینقدر سفر نرفته بودم.تا دلتو بخواد گردش رفتم.اول سالی که با مامان رفتیم کیش .من اون موقع تازه یک جریان تلخو فهمیده بودم و داشتم هضمش می کردم.شاید می شه گفت من تمام امسالو زحمت کشیدم تا این فاجعه رو درک کردم.گاهی با فکر وخیال و گاهی با بی خیالی.اما خدارو شکر الان برام همه چی حل شده. وتونستم دوباره خود واقعیمو پیدا کنم. البته تاثیر دوستای خوب اطرافمو نمی تونم حتی یک ذره هم کتمان کنم.

درباره کیش وزیباییهاش می گفتم که البته هر چی از آبی دریاشو ونخل های زیباش بگم کمه.بعدشم که مشهد اومدم ما هر هفته با بچه ها میرفتیم کوه. چه عکسای قشنگی که از اون روزا تو آلبومامون داریم.می رفتیم و می خوندیم:شادی کجایی تو آوازا توسازا.امسالم این کوهنوردیو راه میندازیم انشاالله.

بعدشم تهرانو و اقامت دو ماهه در اونجا.راستش مدتها بود من وشیرین اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم.چه پیاده رویها که نرفتیم .سروته مارو می زدن یا مارو تو خونه هنرمندان مشغول گپ زدن پیدا می کردن یا تو کافه کوپه.اتفاقا من از اینور با تمام شرایط خاصی که خونه فرشاد بود با کسری تمام سینماها و تمام تئاتر رو گز کردم.کلی شطرنج وپیانو ازکسری یادگرفتم.کلی بازیهای بچگانه رو با هم تجربه کردیم.البته بماند که دلتنگی های دوری از خانواده و دوستان هم گاهی لحظات زیبای منو غمگین می کرد.

بعد این دو ماه هم که رفتیم با شیرین تبریز.تبریزم خیلی بهمون خوش گذشت .روزها که میرفتیم اماکن تاریخی .شبها هم می رفتیم پاساژها رو می گشتیم .آخر شب ها هم بعد دیدن شو وگپ زدن وعکس گرفتن با فرزاد والناز تازه باز خودمون بساط قهوه وچایو برپا می کردیم ومی شستیم به حرف زدن .نمی دونم چرا این حرفها تموم نمی شد.یک روز هم که باخانواده الناز و دوستاشون کندوان رفتیم وچقدر خوش گذشت که عکس هاشم تو فلیکر گذاشتم همون موقع ها.

مسافرت بعدی امسال هم تایلند بود که واقعا خودمم نمی دونم چه شکلی جورشد.چی شد که مامانم همچین تصمیم گرفت و کاراشو درست کرد.گاهی فکر میکنم مامانم حال اونروزای منو می دید و احساس می کرد که می تونه منو با یک مسافرت خوشحال کنه.نمی دونم واقعا چی شد فقط اینو می دونم که خیلی خوب بود با اینکه من اصلا اولش آمادگی نداشتم ولی آرامش اونجا واقعا منو گرفت.چه دوستای خوبی اونجا پیدا کردیم.عکساشو به زودی تو فلیکر می ذارم.بعد از تایلند هم اتفاق ها خیلی زنجیره وار اتفاق افتاد.اول من به بهانه کنفرانس کامپیوتر بلند شدم رفتم تهران که واقعا قرار بود با ندا ورویا بریم که واقعا اگر می تونستن ومیومدن خیلی بیشتر خوش می گذشت.راستش گرچه کنفرانسم خیلی خوش گذشت .چون چند تا دوست خوبو دیدم ولی اصل قضیه دیدن یک دوست جدید خوب بود.روزای خوبی بود گرچه من با تمام وجودم با زبونم اینقدر قشنگ همه چی رو خراب کردم.گرچه روزای آخر خیلی چیزارو درست کردم .شاید بهترین لحظات ما همون 2و3 ساعت آخر بود.

بعدشم اومدم مشهد اول عمو فرهادم اومد کلی گردش های مختلف و کلی گپ های جالب.نم یک موضوعی رو فهمیدم و اونم این بود که از نظر افکار درسی همون سیری که عموم رفته را دارم می رم و جالبه دقیقا اونم می خواسته برای ادامه تحصیل روانشناسی بخونه ولی دقیقا کامپیوتر خونده والان یک مهندس موفقه.

بعدشم که شیرین بانوم اومد وگردش های هروزی که با بچه ها رفتیم.باور کنید بیشتر از اینکه برای اون سفر باشه برای من بود.نمی دونم چرا توی اون چند روز اینقدر من احساساتی شده بودم.دست خودم نبود.فکر کنم اون جمع خیلی خوب منو به این حال انداخته بود.البته فوق العاده خوب بود.شاید توی این یک هفته تکلیف خیلی چیزها رو برای خودم مشخص کردم.

همون شبی که شیرین رفت هم فرشاد با خانوادش اومد.صدرا وکسری عزیزم با گذشت 3هفته خیلی بزرگ و ناز شده بودن.

بعدشم اومدن فرزاداینا و بدوبدو کردن برای مرتب کردن خونه برای سال تحویل.این اولین سال تحویلی بود که ما نه نفره پیش هم بودیم.درسته همون لحظه سال تحویلو خواب بودیم ولی تا1 ساعت قبلش همه در کنار هم بودیم.باور کنید تمام اتفاقای قشنگ امسال یک طرف و این لحظات برای من یک طرف دیگه مخصوصا با موجود جدیدی به نام صدرا که کلی با خودش خنده وشادی آورده بود

Wednesday, February 14, 2007

happy valentine

آن که هیچ نمی داند به چیزی عشق نمی ورزد.آن که از عهده هیچ کاری بر نمی آید هیچ نمی فهمد.آن که هیچ نمی فهمد بی ارزش است.ولی آنکه می فهمد،بی گمان عشق می ورزد،مشاهده می کند ،می بیند...هر چه بیشتر دانش آدمی در چیزی ذاتی باشد،عشق بدان بزرگتر است
paracelsus
مقدمه کتاب هنر عشق ورزیدن نوشته اریک فروم
جاتون خالی این هفته من تایلند بودم کلی همه جا جشن بود.همه جارو بادکنک و گل بارون کرده بودند.هتل ساحلی که ما توش بودیم جشن بزرگی رو برای این روز قشنگ ترتیب داده بود.عروسک فروشی ها وگل فروشی ها جایی برای سوزن انداختن نداشتن.توی خیابون ها وپاساژها پراز خواننده ها وموزیسین ها بود.هرجا می رفتی آهنگ هایی دربتره این روز گذاشته بودند.تو باغ ها چمنی به شکل قلب درآورده بودند و روش این روز را به همه تبریک می گفتند.خلاصه جاتون خیلی خالی. منم این روزو به همه کسایی که به به کسی یاچیزی در زندگیشون عشق می ورزند وعشقشون باعث افتخارشونه تبریک می گم.

Saturday, January 20, 2007

سلام ،حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن باد به باغ خیالی دورکه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود... طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد ونه رویین دل نا ماندگار بی پرده
تا یادم نرفته ست بنویسم
حوالی خواب های ما سال پربارانی بود
می دانی همیشه هوای آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل هر وهله، حتی گاهی ،هراز گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست
راستی خبرت بدهم!خواب دیده ام خانه ای خریده ام!
بی پرده ،بی پنجره،بی در،بی دیوار
هی بخند!چیزی نمانده است!
من فردا 40 ساله خواهم شد
دارد همین لحظه یک فوج کبوترسفید از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های کسان مرا می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری

نه ری را جان! نامه ام باید کوتاه باشد،ساده باشد،بی حرفی از ابهام وآینه
از نو برایت می نویسم حال همه ما خوب است اما تو باور
نکن
نامه ها با صدای خسرو شکیبایی

Wednesday, January 17, 2007

من آن موجم که آرامش ندارم

مثل ابرهای زمستون دلم از گریه پره
شیشه نازک دل منتظر تلنگره

این شعر زیبا متن یکی ازآهنگهای قشنگ داریوشه،این شعر دقیقا وصف روحیه و حال بیشتر روزهای زندگی من بوده وهست.شاید خیلی هم بد نباشه ولی مهم اینه که من اینم با این خصوصیات و این روحیه حداقل توی این یک سال و با این اتفاقات موجود.این عکس هم از هستی عزیزه از سواحل جزیره کیش.

من آن موجم که آرامش ندارم

به آسانی سر سازش ندارم

همیشه در گریز و در گذارم

نمی مانم به یک جا، بی قرارم

سفر یعنی من وگستاخی من، همیشه رفتنو وهرگز نماندن

هزار ان ساحلو نادیده دیدن ،به پرسشهای بی پاسخ رسیدن

من از تبار دریام ، از نسل چشمه سارم

رهاتر از رهایی ، حصار بی حصارم

صاحب حصار من نیست، پایان کار من نیست

همدرد و یار من نیست

کسی که یار من نیست ، در انتظار من نیست

صدای زنده بودن درخروشم، به ساحل جون می یابم خموشم

به هنگامی که دنیافکر ما نیست، برای مرگ هم در خانه جا نیست

اگر خاموش بشینم روا نیست

دل از دریا بریدن کار مانیست

من از تبار دریام،از نسل چشمه سارم

رهاتر از رهایی،حصار بی حصارم

صاحب حصار من نیست، پایان کار من نیست

همدرد و یار من نیست

کسی که یار من نیست، در انتظار من نیست

من آن موجم که آرامش ندارم

به آسانی سر سازش ندارم

همیشه در گریز و در گذارم

نمی مانم به یک جا، بی قرارم