
قیصرامین پور
از اونجایی که من از روز اول ماه رمضون روزه گرفته بودم و کمی خسته شده بودم و از این طرفم کمی حالت سرما خوردگی داشتم.دیشب تصمیم گرفتم که پنجشنبه رو روزه نگیرم اتفاقا دو تاخانم همکار شرکتمم یعنی پرستو وشیما هم گفتن ما هم روزه نمی گیریم فردا رو.آقا صبح من بلند شدم رفتم شرکت سرراه هم گفتم یک بسته پفک هندی از زیست خاور بگیریم و ببرم شرکت سرخ کنم.خلاصه وارد شرکت که شدم دیدم بچه ها یک املت خیلی خوشگل درست کردن و سفره پهن کردن فقط منظر منن.بعد صرف صبحانه چشمتون روز بد نبینه که من رفتم این پفک هندیا رو سرخ کردم البته نصفشم سوزوندم ونصفشم آوردم خونه که تو خونه درست کنم.کلی تمام طبقه ماروبوی روغن سوخته پرکرده بود.حالا چه کنیم وچه نکنیم ؟اول که پرستو تمام ظرفاشو شست وشیما رفت آشغالشو انداخت تو شوتینگ طبقه.منم دستکش وپیشبند بستم ورفتم تو دستشویی بوی وایتکس راه انداختم که بوها بره وازاین ورم پنجره ها رو باز کردیم.می دونین مشکل سر مدیرعامل نبود مشکل سر مشتری بود که ساعت1.5قراربود بیاد.خلاصه بچه های دیگه هم شروع کردن به شیشه پاک کردنو وجاروکردن شرکت که کسی بویی از چیزی نبره و منو فرستادن کارهایی که همون روز باید به مدیرعامل تحویل میدادمو تموم کنم.خلاصه بالاخره یک مقدار بو رفت.وما موفق شدیم 1ساعتی بشنینیم به کارامون برسیم.از این ور مدیرعامل که رسید بهمون گفت بوی پلو مرغ میاد ماهم اصلا اگه بگی به روی خودمون بیاریم مدیونید!!!همون لحظه از شانس بدمونیادمون اومد که سیستما اشکال زدای نشه برای مشتری و کامپیوتری که برای دموی مشتری اصلا برنامه های مورد نظررو نداره مشتری مسئول مالی یکی از بزرگترین کارخونه دارای مشهد رسید.هممون به نوعی مسئول بودیم وداشتیم سکته می کردیم.بالاخره قرار شد دموی مشتری به جای اتاق مدرعامل توی سالن اصلی که ما نشتیم برگزار بشه.حالا تنها مشکل اینجا بود که مشکلای برطرف نشده سیستمو نباید مشتری می دید.مدیر عاملمون اون دوجای کوچکی جلوش باز کرد واشکال داشت گفت این قسمتو ما به به طور معمول غیرفعال می کنیم.و خوشبختانه مشتری چون با نظر مثبت اومده بود بعد یک سری صحبتا تصمیم به عقد قرارداد گرفت و قرار شد ما از شنبه برای نصب وپشتیبانی سیستماشون بریم.بعد رفتن مشتری منتظر اتفاق بعدی و سرزنش مدیرعامل بودیم که خوشبختانه یا بدبختانه سیستمی که من می شتم پشتش با دستکاری مدیرعامل یک لحظه خاموش شد وتا یک ربع روشن شد و ما واقعا فکرکریم اونم سوخت اما ایندفعه رو هم شانس آوردیم و بالخره راهی خونه هامون شدیم.
دانشکده... کلاس ...من ... استاد ... تابلو
تنها صداي پاي خودم : يک دودو دودو
روي کف کلاس چه آهنگ جالبي است!
يک ريتم بي خيال تر از من .. . چه تابلو!
خانم سکوت ! قصه ي شاه و کنيزک است
حالا رسيده ايم به بيت دويست و دو
من فکر مي کنم که چه از مولوي پرم !
مثل هميشه گم شده ام در خيال تو ...
يک شعر در تمام تنم وُول مي خورد
يک واژه مثل «مست» نه مثل «تلو تلو»
دارد تمام ذهن مرا مسخ مي کند
دارد تمام ذهن مرا اين ضمير «تو»...
اين که هنوز تازه تر از هر جوانه اي ست
تکرار مي شود ... نه که هر لحظه نو به نو
در من طلوع مي کند و شمس مي شود
«او» هشت قرن آمده تا شعر من جلو
«او» هشت قرن آمده تا شاعرش شوم
مهمان کند مرا به دو ليوان درخت مو !
«يک دست جام باده و دستي به زلف يار»
يک دو دودو دودو دودو يک دو دو دودو
http://www.s1001.com/monmj1.htmیه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پشت بیشه ها
یه پری میاد
ترسون ولرزون
پاشو میذاره
تو آب چشمه
شونه می کنه
موی پریشون
..........
2
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
ته اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تک درخت بید
شاد و پر امید
میکنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مث
یک چیکه بارون
به جای میوه ش
نوک یه شاخه ش
بشه آویزون
3
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
مث شب پره
با خودش بیرون
می بره اونجا
که شب سیا
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار می کشن
تو خیابونا
سر میدونا :
عمو یادگار
مرد کینه دار
مستی یا هوشیار
خوابی یا بیدار ؟
مستیم و هوشیار
شهیدای شهر
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد می شه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد
بیایید ای یاران من
برای جستجوی دنیایی تازه دیر نیست
برآنم
تا در ورای غروب بادبان برافرازم و...گرچه دیگر آن قدرتی
نیستم که پیشتر زمین وزمان را برهم می زدیم
اکنون دیگر همین گونه ایم ، همین گونه
یکی همسان قلب های جسور
پایمال زمان وسرنوشت
اما راسخ در اراده مان
برای تلاش،جستجو،یافتن وتسلیم ناشدن
این متنی بود که من چندسال پیش پشت کتاب انجمن شاعران مرده دیدم و با رویا تصمیم گرفتیم در صفحه اول کافه شبانه (مجله ادبی فرهنگی اینترنتی)کنار نقاشی "کافه در شب" ونگوگ بذاریم .گرچه این مجله یک شماره بیشتر نداشت اما به خود ما شاید خیلی چیزا یادداد.وشاید اون سال زمستون وعید برای ما خیلی خاطره انگیز کرد.دیروز داشتم به یاد 2سال پیش نگاهش می کردم تصمیم گرفتم این متنو اینجا هم بذارم.
با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهي بود.
ظهر از آيينهها تصوير به تا دوردست زندگي ميرفت.
هر لحظه این ماه بوی تورو می ده....بوی لحظه لحظه ی با تو بودن وبا تو زیستن .....بوی شادیهای کودکانه ات که قشنگ تر از این برای من لحظه ای نیست.......کودک بودنو از تو یاد گرفتم همون طور که بزرگ اندیشیدنو......و سادگی وصداقتو....باور کن کلمه به کلمه این جملات صدای ذهنمه که داره بلندبلند حسشو بیان می کنه......
بانوی اردیبهشت من همیشه دوستت دارم وخواهم داشت.با تمام وجودم همیشه از خدا می خوام که همه وجودت پر از زندگی و شادی باشه
و این شعرو تقدیم به تو خواهر خوبم می کنم
اردیبهشت را استشمام خواهم کرد
سبز خواهم شد
خود را از حجم شکوفه لبریز خواهم کرد
و بهار بهار واژه تقدیمت خواهم کرد
وعده ی ما
ساعت عشقبازیه گل و شاپرک
منتظرم می مانی ؟
رویا جونم تولدت مبارک
http://banooye-ordibehesht.blogspot.com
دیشب مامانم رفتن مکه من وبابارو به مدت 2هفته تنها گذاشتن.2هفته من باید بانوی خونه باشم وتمام مسئولیتاشو به عهده بگیرم .اختمالا تجربه جالب وسختی خواهد بود.
ولی من بیشتر از اینکه نگران این تجربه باشم دلم خیلی هوای سال 82 و اون سفر ناب و خاصو کرده..باور کنید آدم وقتی تو مکه ست یا مدینه یک حال خاصی داره که تو هیچ سفر دیگه ای نداره.و از همه اینا جالبتر اون مناسک حجه مخصوصا وقتی لبیک گویان دور خونه خدا می چرخی.اولین بار که خونه خدا رو دیدم برعکس تمام هم سفرام که نشستن و گریه کردن من تنها چیزی که اومد تو ذهنم اون شعر "مقصود تویی کعبه وبتخانه بهانه ست"با صدای عصار بود.به نظر من مهم خدا ست. کعبه دقیقا همون بهونه ییه که باعث شده همه این آدما به خاطرعشق به خدا دور هم جمع شدن . چه زیباست این مراسم .شاید قشنگ ترین خاطره عمرم اینه که دقیقا روز تولدم محرم شدم.و با تمام وجودم به خاطر این هدیه قشنگ از خدا متشکرم
یک خرده زیادی مذهبی شد ه
روزهای قشنگ اردیبهشته .هوا مثل حال آدما هر لحظه ش یک جوره.بهر حال روزهای عجیب وقشنگیه.هر جا رو که نگاه می کنی سر سبزی و گل و گیاه می بینی.از هر جایی صدای پرنده ها رو می شنوی .من فکرمی کنم همشون دارن یک جورایی از خدا به خاطر این همه زیبایی تشکر می کنن.راستی واقعا خوش به حال پرنده ها که بال دارن و می تونن برن همه جا رو ببینن.
هفته پیش یک روز که حالم خیلی خوب نبود و خسته از دانشگاه و کلاس زبان رفتم ورزش شاید یک نیرویی تازه کنم ،همین طور که ورزش می کردم یک دختر خیلی نازبا دو چال خیلی خوشگل تو صورتش جلوی من هی با کناریش می خندید و ورز ش می کرد . من داشتم با خودم فکر می کردم که چه خوبه همه آدما مثل این دختر بخندن که یهو دیدم این محبوبه خانم ناز یک پا نداره .باورم نمی شد تا چند لحظه از شک نمی تونستم ورزش کنم .تا آخر اون روز از شدت نا باوری تا آخر کلاس زیرکانه این دخترو نگاه می کردم.جالب بود که باهمه بچه های سالن می گفت و می خندید و سربه سرشون می ذاشت.دفعه بعد که با یکی از دوستام برمی گشتم برام تعریف می کرد که این محبوبه خانم همسن ماست.دیپلم حسابداریه وتو بانک کار می کنه.و با حقوقش زندگی خودش و مامانشو می چرخونه.و تازه رانندگی هم می کنه .از دستمزدش یک پراید برای خودش خریده.پدرش فوت کرده و خواهر برادراش رفتن سر خونه زندگیشون.این با مادرش تنها زندگی می کنه.دوم راهنمایی که بوده تمام پاشو سرطان می گیره.دکترا هم دیر می فهمنن و مجبور می شن که پاشو قطع کنن.ولی دوستم می گفت وقتی با محبوبه حرف می زنی اصلا ناراضی نیست.می گه خدارو شکر که زنده ام ومی تونم خوب زندگی کنم و شاید اگر این پا رو داشتم می رفتم دنبال راه کج و زندگیم تباه می شد.باور کنید من اونشب اومدم خونه تا می تونستم توبه کردم پیش خدا .گفتم خدایا من همه چی دارم،سلامتی دارم،پدرو مادر خوب وسالم دارم،هیچ مشکل خاصی هم ندارم ولی همش در حال غر زدنم.ولی این دختر شاید نصف شرایط منو نداره ولی داره درست زندگی می کنه وقدر تک تک امکانات وشرایط اطرافشو می دونه .
ما در مقابل اون دختر دقیقا مثل همون پرنده ای می مونیم که می تونیم پرواز کنیم اما با ناامیدی ها و دلتنگیامون گاهی به اندازه اونم از جامون تکون نمی خوریم چون معنی زندگی کردنو هنوز یاد نگرفتیم.
تقدیم به یه دوست خوب:
دارم هی پابه پای نرفتن صبوری می کنم
صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود
صبوری می کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه،تا سراغ همسایه
صبوری می کنم تا مدار،مدارا،تا مرگ
مرگ خسته خسته از دق الباب نوبتم آهسته زیر لب ،چیزی،حرفی،سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است ودوباره باز خواهم گشت
مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز ویا شاعران ساکتند
حالا برو ای مرگ،برادر،ای بیم ساده آشنا
سرانجام باورت می کنند
باید این کوچه نشینان ساده بدانندکه جرم باد ربودن باغهای رویا نبوده است
گریه نکن ری را
راهمان دور ودلمان کنار همین گریستن است
قبول نیست ری را
بیا قدمهامان راتا یادگاری درخت شماره کنیم
هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید
پریچه بی جفت آبها را ببوسد برود تا پشت پروانه
نه من سراغ شعر می روم نه شعر سراغی از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام
از شب که گذشتیم حرفی بزن
سلام نوش نیروی گس
نه من سراغ شعر می روم نه شعر سراغی از من ساده گرفته است
تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت تکوین خواناترین ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده،ای صبور
حالا از همه اینها گذشته بگو راستی در آن دور دست گمشده ها آیا
هنوز کودکی با دوچشم خیس و درشت مر ا می نگرد
سال گذشته رو می تونم سال استراحت و سفر بدونم.تا دلتون بخواهد من مسافرت رفتم .باور کنید در عمرم اینقدر سفر نرفته بودم.تا دلتو بخواد گردش رفتم.اول سالی که با مامان رفتیم کیش .من اون موقع تازه یک جریان تلخو فهمیده بودم و داشتم هضمش می کردم.شاید می شه گفت من تمام امسالو زحمت کشیدم تا این فاجعه رو درک کردم.گاهی با فکر وخیال و گاهی با بی خیالی.اما خدارو شکر الان برام همه چی حل شده. وتونستم دوباره خود واقعیمو پیدا کنم. البته تاثیر دوستای خوب اطرافمو نمی تونم حتی یک ذره هم کتمان کنم.
درباره کیش وزیباییهاش می گفتم که البته هر چی از آبی دریاشو ونخل های زیباش بگم کمه.بعدشم که مشهد اومدم ما هر هفته با بچه ها میرفتیم کوه. چه عکسای قشنگی که از اون روزا تو آلبومامون داریم.می رفتیم و می خوندیم:شادی کجایی تو آوازا توسازا.امسالم این کوهنوردیو راه میندازیم انشاالله.
بعدشم تهرانو و اقامت دو ماهه در اونجا.راستش مدتها بود من وشیرین اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم.چه پیاده رویها که نرفتیم .سروته مارو می زدن یا مارو تو خونه هنرمندان مشغول گپ زدن پیدا می کردن یا تو کافه کوپه.اتفاقا من از اینور با تمام شرایط خاصی که خونه فرشاد بود با کسری تمام سینماها و تمام تئاتر رو گز کردم.کلی شطرنج وپیانو ازکسری یادگرفتم.کلی بازیهای بچگانه رو با هم تجربه کردیم.البته بماند که دلتنگی های دوری از خانواده و دوستان هم گاهی لحظات زیبای منو غمگین می کرد.
بعد این دو ماه هم که رفتیم با شیرین تبریز.تبریزم خیلی بهمون خوش گذشت .روزها که میرفتیم اماکن تاریخی .شبها هم می رفتیم پاساژها رو می گشتیم .آخر شب ها هم بعد دیدن شو وگپ زدن وعکس گرفتن با فرزاد والناز تازه باز خودمون بساط قهوه وچایو برپا می کردیم ومی شستیم به حرف زدن .نمی دونم چرا این حرفها تموم نمی شد.یک روز هم که باخانواده الناز و دوستاشون کندوان رفتیم وچقدر خوش گذشت که عکس هاشم تو فلیکر گذاشتم همون موقع ها.
مسافرت بعدی امسال هم تایلند بود که واقعا خودمم نمی دونم چه شکلی جورشد.چی شد که مامانم همچین تصمیم گرفت و کاراشو درست کرد.گاهی فکر میکنم مامانم حال اونروزای منو می دید و احساس می کرد که می تونه منو با یک مسافرت خوشحال کنه.نمی دونم واقعا چی شد فقط اینو می دونم که خیلی خوب بود با اینکه من اصلا اولش آمادگی نداشتم ولی آرامش اونجا واقعا منو گرفت.چه دوستای خوبی اونجا پیدا کردیم.عکساشو به زودی تو فلیکر می ذارم.بعد از تایلند هم اتفاق ها خیلی زنجیره وار اتفاق افتاد.اول من به بهانه کنفرانس کامپیوتر بلند شدم رفتم تهران که واقعا قرار بود با ندا ورویا بریم که واقعا اگر می تونستن ومیومدن خیلی بیشتر خوش می گذشت.راستش گرچه کنفرانسم خیلی خوش گذشت .چون چند تا دوست خوبو دیدم ولی اصل قضیه دیدن یک دوست جدید خوب بود.روزای خوبی بود گرچه من با تمام وجودم با زبونم اینقدر قشنگ همه چی رو خراب کردم.گرچه روزای آخر خیلی چیزارو درست کردم .شاید بهترین لحظات ما همون 2و3 ساعت آخر بود.
بعدشم اومدم مشهد اول عمو فرهادم اومد کلی گردش های مختلف و کلی گپ های جالب.نم یک موضوعی رو فهمیدم و اونم این بود که از نظر افکار درسی همون سیری که عموم رفته را دارم می رم و جالبه دقیقا اونم می خواسته برای ادامه تحصیل روانشناسی بخونه ولی دقیقا کامپیوتر خونده والان یک مهندس موفقه.
بعدشم که شیرین بانوم اومد وگردش های هروزی که با بچه ها رفتیم.باور کنید بیشتر از اینکه برای اون سفر باشه برای من بود.نمی دونم چرا توی اون چند روز اینقدر من احساساتی شده بودم.دست خودم نبود.فکر کنم اون جمع خیلی خوب منو به این حال انداخته بود.البته فوق العاده خوب بود.شاید توی این یک هفته تکلیف خیلی چیزها رو برای خودم مشخص کردم.
همون شبی که شیرین رفت هم فرشاد با خانوادش اومد.صدرا وکسری عزیزم با گذشت 3هفته خیلی بزرگ و ناز شده بودن.
بعدشم اومدن فرزاداینا و بدوبدو کردن برای مرتب کردن خونه برای سال تحویل.این اولین سال تحویلی بود که ما نه نفره پیش هم بودیم.درسته همون لحظه سال تحویلو خواب بودیم ولی تا1 ساعت قبلش همه در کنار هم بودیم.باور کنید تمام اتفاقای قشنگ امسال یک طرف و این لحظات برای من یک طرف دیگه مخصوصا با موجود جدیدی به نام صدرا که کلی با خودش خنده وشادی آورده بود
آن که هیچ نمی داند به چیزی عشق نمی ورزد.آن که از عهده هیچ کاری بر نمی آید هیچ نمی فهمد.آن که هیچ نمی فهمد بی ارزش است.ولی آنکه می فهمد،بی گمان عشق می ورزد،مشاهده می کند ،می بیند...هر چه بیشتر دانش آدمی در چیزی ذاتی باشد،عشق بدان بزرگتر است
این شعر زیبا متن یکی ازآهنگهای قشنگ داریوشه،این شعر دقیقا وصف روحیه و حال بیشتر روزهای زندگی من بوده وهست.شاید خیلی هم بد نباشه ولی مهم اینه که من اینم با این خصوصیات و این روحیه حداقل توی این یک سال و با این اتفاقات موجود.این عکس هم از هستی عزیزه از سواحل جزیره کیش.
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یک جا، بی قرارم
سفر یعنی من وگستاخی من، همیشه رفتنو وهرگز نماندن
هزار ان ساحلو نادیده دیدن ،به پرسشهای بی پاسخ رسیدن
من از تبار دریام ، از نسل چشمه سارم
رهاتر از رهایی ، حصار بی حصارم
صاحب حصار من نیست، پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست ، در انتظار من نیست
صدای زنده بودن درخروشم، به ساحل جون می یابم خموشم
به هنگامی که دنیافکر ما نیست، برای مرگ هم در خانه جا نیست
اگر خاموش بشینم روا نیست
دل از دریا بریدن کار مانیست
من از تبار دریام،از نسل چشمه سارم
رهاتر از رهایی،حصار بی حصارم
صاحب حصار من نیست، پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست، در انتظار من نیست
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یک جا، بی قرارم