می دونی ناراحتم -خوشحالم-...اصلا نمی دونم چم فقط می دونم حوصله هیچ کار وهیچ چیز رو ندارم.وتحمل هیچ ناراحتی دیگروندارم.البته خدا را هم شکر می کنم که سالمم و می تونم شروع دوباره بکنم و حتی شاید باید برای این شکست دوباره هم خدا رو شکر کنم چون چیزهای جدیدتری به من یاد می ده اما باور کن دیگه تحمل این یکی رو نداشتم.همیشه یک اتفاق که میافتاد برام می گفتم باید نشینم و مثل آدمای ضعیف غصه بخورم وسر دو روز مثل روز اولم می شدم و دوباره تلاشو شروع می کردم همراه با امید به پیروزی ولی باور کن با اینکه یک امیدی ته دلم که مطمئنم هیچ وقت اونو از دست نمیدم چون خدا رو دارم ولی باور کن حتی دوست ندارم به خودم بگم دوباره بلند شو شروع کن.باور کن دست خودم نیست این احساسمه حتی دیگه دوست ندارم به خودم بگم ناراحت نباش.دیگه دوست ندارم بگم سختیها تموم می شه و....نمیدونم شاید این احساسات به خاطر اینه که اینقدر من امسال در زندگیم شوک زده شدم که دیگه تحمل شوک دوباره را ندارم.باور کن ناشکری نمی کنم می دونم بیشتر این اتفاقات بعد از یکی دو سال از ذهن آدم میره و زندگی به حالت عادی بر می گرده ولی بهرحال اینقدر سخت بود در همون زمان خودش که واقعا شاید خاطرش هیچ وقت از ذهن آدم نره و منو از یک آدم همیشه شاد تبدیل کرد به یک آدم عصبی.البته از حق نباید بگذرم که خیلی چیزها بهم یادداداما ذهن من ظرفیت این همه مشکلویکهو وپشت هم نداشت.
می دونی دلم میخواد الان توی یک شهر یا جزیره ای بودم که هیچ کس و هیچ چیز با هم نبودبرای خودم می گشتم وفکر می کردم بدون اینکه کسی با من کار داشته باشه.مطمئنم اونجا اینقدر افکار ابلهانه به ذهنم نمی رسید و بعد دوهفته بر می گشتم به زندگی عادیم.شروعی دوباره...اما افسوس که نه تنها الان همچین چیزی ممکن نیست که حتی در خواب شبمم نمی تونم اونو ببینم.احساس می کنم هیچ جور این زندگی حاضر نیست منو ول کنه و یک جوری اسیر همه چیزم.نمیدونم چرا این احساسات احمقانه برای چی در من ایجاد شده مطمئنم فقط به خاطر یک قبول نشدن نیست وشاید علت اصلی اینه که تمام این اتفاقات باعث شده من زودتر از سنم بزرگ شم و این نوع
بزرگ شدنو اصلا دوست ندارم
الن که این چیزها رو مینویسم مثل این بچه ها دارم زارزار گریه می کنم ودستمالی که پشت دستمال دیگه می اندازم دور.
بهر حال این ناراحتیها از ضعفم نباشه فقط یک جور خالی کردن احساساتم باشه وبتونم باهاش کنار بیام.شما هم برام دعا کن.
می دونی دلم میخواد الان توی یک شهر یا جزیره ای بودم که هیچ کس و هیچ چیز با هم نبودبرای خودم می گشتم وفکر می کردم بدون اینکه کسی با من کار داشته باشه.مطمئنم اونجا اینقدر افکار ابلهانه به ذهنم نمی رسید و بعد دوهفته بر می گشتم به زندگی عادیم.شروعی دوباره...اما افسوس که نه تنها الان همچین چیزی ممکن نیست که حتی در خواب شبمم نمی تونم اونو ببینم.احساس می کنم هیچ جور این زندگی حاضر نیست منو ول کنه و یک جوری اسیر همه چیزم.نمیدونم چرا این احساسات احمقانه برای چی در من ایجاد شده مطمئنم فقط به خاطر یک قبول نشدن نیست وشاید علت اصلی اینه که تمام این اتفاقات باعث شده من زودتر از سنم بزرگ شم و این نوع
بزرگ شدنو اصلا دوست ندارم
الن که این چیزها رو مینویسم مثل این بچه ها دارم زارزار گریه می کنم ودستمالی که پشت دستمال دیگه می اندازم دور.
بهر حال این ناراحتیها از ضعفم نباشه فقط یک جور خالی کردن احساساتم باشه وبتونم باهاش کنار بیام.شما هم برام دعا کن.
No comments:
Post a Comment