Thursday, December 29, 2005

سبزترین روز زندگیم


دیروز یکی از عجیب ترین و هیجان انگیز تریرین روزهای زندگیم بود.صبح داشتم به این فکر می کردم که این چند وقت که خانمی گلم نبوده یک دوست خوب پیدا کردم که خیلی از لحظاتمو با اون می گذرونم.خیلی چیزا ازش یاد می گیرم وخیلی دوستش دارم.البته من و این دوست گرامی از یک جهت هایی نمی تونیم همو درک کنیم فقط از نظر درسی وکتاب وقلم و این جور چیزا احساسات مشترک زیاد داریم وخوب هر دوستی یک جنبه قضیه رو داره دیگه وشاید اگر اینطور نبود خیلی عجیب بود.با این وجود دیروز سر یک سری مسائل کاری ازش رنجیدم.
وظهر خیلی ناراحت اومدم خونه. تصمیم گرفتم یکم روزنامه بخونم تا حالم جا بیاد و بعد با دوستای گل قدیمیم بیرون بریم.خلاصه ما آراگیرا کردیم ورفتیم سراغ خانمی عزیزمون وبعدشم پیش بچه ها .فکر کن بعد 4 ماه یا بیشتر دور هم جمع شده بودیم-این 4 ماه برای تک تک ما تجربه های جدید تلخ وشیرین خاص خودشو داشت و مهمترین مسئله این بود که تقریبا اصلا تو این چند وقت همه دیگه رو ندیده بودیم.توی چشمای همومون برق خاصی بود برقی سرشار از شادی که انگار در اون لحظه نمی تونستی با هچ چیزی در دنیا عوضش کنی.انگار همه یک جورای می دونستن ممکنه این لحظات به این زیبایی و با همین احساسات دیگه تکرار نشه. برای همین همه برای تک تک این لحظات ارزش قائل بودند وذوقی از ته دل می زدند.البته جای یک نفر بین ما خیلی خالی بود که کلی یادش کردم.اونم شاهزاده خانموم عزیزمون بود.توی این لحظات دوست منشانه یکهو به ما یک کارم پیشنهاد شد .اونجا انگار یک هدیه آسمانی از خدا گرفته بودم.واقعا پیش بینی هر چیزی رو می کردم غیر این.اون لحظه سرمو بالا کردم وفقط گفتم:خدایا شکرت.می دونین برای اینکه صبح دوست جدیدم اینقدر محکم کار منو کوبونده بود که خودمم از خودم نا امید شده بودم.نمی دونم این لحظات اینقدر خو ب بود که من فقط از خدا می خواهم بتونم در مقابل این همه خوبی از خوب باشم.راستش انگار خدا می خواست بی همتابودن بچه های اون جمع وبه خصوص خانمی عزیزمو بهم ثابت کنه.
از اون طرف هم شب که این داستانها رو داشتم برای مامانم تعریف می کردم و مامان خیلی خوب گوش می کرد و نظر منطقی می داد یادم اومد که خدا یک نعمت بزرگ دیگه هم بهم داده که در کنارمه اما نمی بینمش.خدایا اگر تو رو نداشتم چه می کردم؟
خدایا در سبز تریرن روز زندگیم سبز ترین تشکر رو از تو و تمام نعمتهات می کنم و ازت می خوام بهم کمک کنی .ه شایستگی هامو به خودم و تو ثابت کنم

No comments: