شیراز شهری که سال ها وماهها آرزو دیدن شو داشتم.حالا نه فقط سعدی وحافظ وچند جای تاریخی دیگرشو دیدم؛ بلکه تو کوچه وپس کوچه هاش قدم زدم،از بوی درخت های نارنجش مست شدم ،از آفتاب صبحش سوختم و از نسیم عصرش لذت بردم.می دونید این چندروز خیلی خوش گذشت پیش فرزاد و الناز.راستش ما رنگ فرزادو بیشتر از3 بار ندیدیم ولی باز هم خوب بود(اون طفلک همش یا کشیک بود یا درگیر عمل های پیوند سخت،راستش خود جاندادن شب ها به این دکترای طفلک ماجراها داره که سرفرصت تعریف می کنم)اما من والناز این چند روز هر کار بگین کردیم:از رفتن به موزه ها ،سعدیه،حافظیه،مسجد و بازار وکیل وسینما گرفته تا سرزدن به فامیل ها وتغییر دکوراسیون خونه ودیدن کلی فیلم ایرانی،واقعا دیگه کاری نمونده که می تونستیم انجام بدیم وندادیم .شب هایی هم که فرزاد میومد ،اون طفلک چون احساس می کرد ما رو خیلی تنها گذاشته مهمونمون می کرد به بهترین رستوران ها ی سنتی یا کافی شاپ های شیراز و کلی با همون قدم می زد.یکی از داستانهای
جالبی که برامون تعریف می کرد این بود که کلی دختر پسر خوش تیپ میومدند و خودشونو برای اهدا کلیه یا کبد معرفی می کردند که شاید با پولش بتونند برای خودشون شغلی دست وپا کنند یاازدواج مناسبتری بکنند یا ا شهریه دانشگاه بدهند.ا
یکی از نکات جالب شیراز مرکز خرید ستاره اون بود ،می رفتی توش اعصابت خراب می شد میومدی بیرون.تعداد فراوانی دختر وپسر با موهای تیفوسی و با لباسهایی که واقعا من توتهرانش یکهو این همه آدمو با این قیافه نمی بینم...واقعا یک سری جوون از ما بی هدف وانگیزه تر، چه شکلی می تونستن یک جا جمع شوند ،نمی دونم!خدایا آینده ما که معلوم نیست،آینده اینا چی می شه ؟واقعا برادر خواهرهای بزرگتر ما هم واقعا با این دید بهمون نگاه می کردند؟ما هم اینقدر بی هدف بودیم؟من که فکر نمی کنم؟شاید هم واقعا اینها هم ظاهرشون این طور باشه؟!!!!!!!!!!!!کسی چه می دونه.
No comments:
Post a Comment