Monday, July 16, 2007

خسته شدم، خسته شدم از دست این بهونه ها

میدونم روزای عجیبی رو می گذرونم.هم خوبه هم بده!از اینور هنوز از درس خلاص نشده شوت شدم تو کار و به نوعی هنوز خستگی تو تنمه.از این طرفکارمو وآموزش های جدید ومحیط کاریمو دوست دارم از یک طرف فرزاد وخانمش پس فردا می آن و2تا عروسی خوب در پیش داریم.اما با تمام این خوشی هایی که خودم هر لحظه شو آرزو می کردم یک جورایی بی حوصله ام،زندگی رو که دوست داشتم پیدا کردم یک جورایی ولی انگار یک جور دلتنگی یک جور بی حوصلگی تمام وجودمو پر کرده.می دونم می گذره اما دوست دارم بگم شاید آروم شم.نمی دونم دارم این روزا بزرگ شدنم با تمام وجود احساس می کنم.احساس می کنم یک کس دیگه شدم.یک فرناز دیگه با افکار دیگه با تجربه های عجیب وغریب مخصوص به خودش.نمی دونم واقعا چمه ولی می دونم باز دارم خودمو جستجو می کنم.باز دارم دنبال اون فرناز 4و5 ساله می گردم.می دونم اون هنوز در درون من هست اما من حالا یکی دیگه ام با یک احساس مخصوص سن خودم وشرایط مخصوص به خودم.فقط می دونم زندگی جدیدی رو از اول امسال شروع کردم ودر یک مسیر جدید خوب از لحاظ فکری،کاری ودرسی افتادم اما یک چیزی منو بد اذیت می کنه واون اینکه هیچ کدوم ار اینا تنهایمو پر نمی کنه.شایدم تمام این غرها ناشی از خستگی وکار روزانه ودلتنگی برای دوستای خوبمه .

1 comment:

آنچه اتفاق می افتد said...

مرا عهدی ست با جانان

که تا جان در بدن دارم

هرگز از یاد نبرم روزهای زیبایم را