Saturday, July 29, 2006

هر تیتری می خواین براش بگذارین مثلاهدیه خدا

انگار همین دیروز بود که می گفتم آدم وقتی یک چیزی رو از ته قلب می خواد بدون اینکه اراده کنه جلو پاش سبز می شه.من دقیقا هفته ÷یش داشتم باخودم فکر می کردم تو زندگی احتیاج به یک مرشد یا راهنما دارم.این راهنما تا 2 سال پیش که برادر کوچکم داماد نشده بود ایشون یود امااین چند سال اخیر مادرم بود که اونم چون هم سن وسال من نبود خوب تو بعضی موارد باهم به تفاهم نمرسیم اما با خانمی عزیز زوج خوبی بودیم و هستیم برای مشورت کردن و تو خیلی از موارد باهم فکر می کنیم وتصمیم می گیریم اما اصل قضیه اینه که هرکسی به غیر از یک دوست خوب به یک راهنمای بزرگتر هم که به تمام خصوصیاتش وارد باشه داره ومن برادر بزرگترمو همیشه با اینکه از من دور بود راهنمای خودم می دونستم اما به نوعی هیچ کدوم از کارایی که می گفت عمل نمی کردم.البته از چند دوست خوبه دیگه هم نباید صرفنظر کرد.
امااتفاقو بگم: اونروز که در حین صبحانه خوردن داشتم به مشکلات روزمره خودم فکر می کردم و همچنین به اینکه چه شکلی باید تفکر انسان رشد پیدا کنه و آیا فقط چند تا کتاب ومشق وسواد برای یک زندگی اجتماعی خوب کافیه یا نه ؟که یهو برادرم نشست پیشم وبدون مقدمه گفت "تو احتیاج به یک کسی که راهنمات باشه و به تو یاد بده که تو-تو یک سری از تصمیماتت درست عمل نمی کنی و به تو بفهمونه که تو لیاقت شرایط خیلی بهتر از اینو داری و هیچ کس بهتر از من برای تو نیست.چون هم تورو میشناسه .هم 90 درصد خصوصیات اخلاقی تورو داشته وقتی همسنت بوده"منو می گی یک دفعه از تعجب شاخ درآوردم که من که با این یا با هیچ کس نزدیکم در اینباره حرف نزدم.داشتم از خوشحالی بال در می آوردم چون دقیقا همون موقع فرشادگفت تو این تابستونه رو پیش ما بمون قول می دم ازت اون آدمی که تو دوست داری بسازم به شرطی همکاری کنی.این دقیقا همونی بود که من می خواستم.وای معجزه بود!!!!!واقعا
خلاصه دیروز کلی کار کامپیوتری به من داد که از صبح امروز شروع شد و فکر کنم مرحله اول کارا تا آخر همین هفته طول می کشه.خوبی فرشاد اینه که تورو آزاد می ذاره کارایی رو هم که دوست داری انجام بدی.
برای همین می خوام بشینم یک برنامه ریزی بکنم که هم به کارای خودم برسم هم اون وهم کارهای خونه.فعلا هم که شیرین بانوی عزیز رفته مسافرت و فرصت خوبیه برا ی اینکارا.

Thursday, July 27, 2006

اقامت در تهران

دوهفته ای هست که اومدم.شروع مسافرتم که فوق العاده بود.با یک استاد خوب برخوردم و هم کوپه ای بودم که واقعا همیشه دوستش داشتم.سال دوم دبیرستان معلم عربیمون بود.این خانم از نظر شخصیتی واقعا برای من الگو بود.البته بسیار کتابی و درعین حال رمانتیک حرف می زد.همیشه صورتی شاداب وبشاش داشت و بایک احترام ومحبت خاصی با شاگردا حرف می زد.باور کنید اینبار هم که دیدم حتی کوچکترین تغییری در این رفتارهاش بیدا نکردم غیراز چند تا چروک اضافه که نشان از افزوده شدن تجربیات زندگیش بود.بهر حال شب بسیار خوبی رو در کنارشون داشتم.
بعد هم که آغاز اقامتو تولد کسری(بچه برادرم) وبعد هم روز مادر که لحظات قشنگی رو برای من ودیگران به ارمغان آورداما درست از همون شب خانم برادرم به شدت حالش بد شد وخلاصه من چندروزی رو درکنارش(مثل خواهربزرگترند برای من)بودم وبعدش باز تولد شیرین بانو عزیزم بود.نمی دونم.چرا اما در کنار این همه لحظات قشنگ دل هم گرفته بود.شاید دلیلش همون شرایط سخت امتحانو بود که هنوز خاطرش منو اذیت می کرد.می دونین مغزم رسما کار نمی کرد .اینگار فقط در همون لحظات بودم و می گفتم هر چه بیش آید-خوش آید.البته خیلی هم بد نبودبه صورت کاملا موقتی .البته یک علت دلتنگیمم مطمئن بودم خانوادم ودوستام بودن.من کاملا احساس خلا می کردم.می دونی دوری من فقط به معنای دوری از یک نفرو دونفر نبود .حتی برای کوچمون و اتاقم هم دلم تنگ شده بود وبا تمام وجود دوست داشتم این دو هفته را به جای تهران- مشهد می بودم.اما بهرحال باید بگم لحظات تلخ وشیرین قشنگی رو اینجا گذروندم
.
حالا یک تصمیم جدید گرفتم.واقعا تصمیم گرفتم این تابستون تهران بمونم و با استفاده از تجربه های داداشم کلی خودمو بسازم و کلی نقصامو بر طرف کنم یا حداقل یاد بگیرم که برطرف کنم.البته این پیشنهاد برادرم بود.بهرحال قراره این دو ماهه زندگی همراه با کار وتلاش ویادگیری باشه.تمام سعیمو می کنم
برادرم امروز یک حرف قشنگ زد که شاید خیلی ساده باشه اما قرار سر لوحه این دوماهه من قرار بگیره:"قبل از هر کاری فکر کن که چه شکلی اون کار می تونه به بهترین وکاملترین کار تبدیل بشه.البته نکته مهم ماجرا اینجاست که این مسئله باید ازکار ساده صبحانه
".خوردن شروع بشه و بره تا آخر شب لحظه خوابیدن

Wednesday, July 12, 2006

تفکرزنده سرآغاز یک حرکت متعالی

این امتحانها هم بالاخره تموم شد حالا من چه جوری برای هر کدومش جون کندمو وچه نمره های گرفتم به کنار. دورانی بود که به من یادآوری کرد که باید توی زندگی تلاش کرد و گرنه عقب می مونی.من این چند وقت با وجود تمام تلاشم اما اعتبار خودمو حداقل بیش خودم کم کردم.واقعا کاش می مردمو ... .واقعا نمی دونم چرا همه چی اینجوری شد.

چرا این همه من و خانمی درس خوندیم اما بازم نمره هامون جالب نبود.و هردومون در یک تلاطم ذهنی برای این مسئله به سر می بریم.این مدت بدترین چیزی که منو عذاب می داد این بود که من یک ادم دیگه ای بودم.کسی که اصلا خودشو نمی شناخت.نه آدم قبلی بودم ونه آدم جدید.باور کن اینو از رفتار دیگران هم می فهمیدم.البته شاید این مسئله قراره دوباره از من یک شخصیت دیگه بسازه .فقط می دونم فعلا تنها اثرش روی من بی حوصلگی که دچارش شدم.یک بی حوصلگی از تمام دنیا حتی از تمام آدمایی که با تمام وجود دوستشون دارم.اما یک چیزی این وسط منو خوشحال می کنه و اون اینکه این تلاطم وتکابوهای شخصیتی رو من بعد از مدتها دوباره دارم.شاید خیلی سخت باشه اما مطمئنم این از بی تفاوتی که مدتهاست نسبت به همه چیز وهمه کس در ضمیر ناخودآگاهم داشتم خیلی بهتره وبه نظر من به معنی دوباره زندگی-تلاش وتکابویی ست برای آینده ویا شاید هم اکنون است.

شاید یک سال بود که تمام لحظاتمو از روی احساسات و تعهدات ناخوآگاهم می گذراندم اینگار یک ماشینی بود که کلاجش اتومات بود ومن این وسط فقط مواظبش بودم که نره تو دره یا به درخت نزنه .همه این ناامیدهایی که دچار شده بودم شاید از چند علت ناشی می شد.اولیش شاید هم مهمترینش همون شکست عاطفی بود که دچارش شدم والحمدالله تونستم بعدش دوباره بلند شم.دومیش شکستی بود که تو کنکورخوردم ومنو به شدت از دوستام عقب انداخت وشاید با وجود تجربه هایی که به من یادداد منو به شدت نسبت به درسی که بهترین دوست زندگیم بودغریبه و بی انگیزه کرد. گرچه اللن که قبول شدم والحمدالله ترم اولو روهم گذروندم.سومیش وشاید دلیل اصلی تمام این مشکلات کم شدن دوستی من با خدا بود.این فقدان خیلی چیزهای خوب زندگی منو گرفت.از جمله آرامش وشادی روحی که من همیشه داشتم.البته خدا اینقدر خوبه که وقتی آدمی فقط اراده می کنه به طرفش برگرده خودش درشو باز می کنه ومن دارم با تمام وجود برای برگشتن به اون رابطه قشنگ قبلی تلاش می کنم.

نمی دونم کی می شم یک آدمی که از نظر خودم قابل قبولم .آدمی که به قول دوستی تو زندگی فقط هدفش لذت بردن خالی نیست واقعا می خواد بره جلو و دنیایی رو فتح کنه.بره جلو،گام برداره ،ونترسه از تمام موانعی که جلو باش سبز می شه واونها رویکی یکی وبه زیباترین شکل رد کنه.اینها قشنگ ترین لحظات یک آدمه اگر به واقعیت ببیونده.و به قول استادی که دیروز هم کوبه ای من بود فقط باید بخوادتا همه چیزهای قشنگ براش مثل تابلویی جلوش سبز شن.

بس از همین لحظه می خوام وسعی خواهم کردم بشم اون دختری که با تمام وجودم تلاش کنم نه به صورت عادتی و روزمره واون ماشین اتومات بلکه با تمام انرژی درونم چون من از تمام این موانع گذشتم اما با کمی تاخیر که این تاخیر کاملا درآینده جبران بذیره.بس با تفکری زنده و با توکل به خدا حرکتی متعالی را آغاز می کنم. ومطمئنم که موفق خواهم شد.

(ببخشید امشب یک خرده عرفانم زده بالا)