احترام
از دیروز تا حالا دارم فکر می کنم که چرا بعضی ها واقعا قدر انسان بودنشون ومخصوصا خانم بودنشان را نمی دانند اینقدر راحت
وبی مهابا
شخصیت خودشان با چند کلمه این قدر راحت بدون اینکه بدونن له می کنند که آدم گاهی از انسان بودن خودش هم خجالت می کشه.کاش این آدم دوست من نبود وکاش من دوستش نداشتم که اینقدر اذیت بشم برای این مسئله اون موقع می گفتم غریبه ست وبه خودش ربط داره ولی الان از عمق وجودم دارم می سوزم.(قضیه سر بد صحبت کردن یکی از دوستانم با استاد ترم قبل من بوده)چرا اینقدر انسان های دور وبرم دارن به مسائل مهم زندگی وبه حرمت هایی که بین انسانها وجود داره بی اهمیت می شن.واقعا چه چیزی باعث این مسئله شده؟آخه درد من همین یک آدم نیست خیلی های دیگه را هم در رابطه با این مسئله در اطرافم دیدم ولی دیروز این مسئله به وجودم رخنه کرد وآرامش منو واقعا بهم زد.وهمش دارم از دیروز تا حالا از خودم می پرسم چی باعث می شه که این انسان ها به سادگی حرمت ها رابشکنند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا چی؟شرایط خانوادگی؟فرهنگ خانوادگی؟شرایط سخت زندگی؟عدم ثبات؟زیادی محدود کردن بچه ها توسط پدر مادرها که بعد از جایی دیگه سر دربیاره؟یا شرایط خیلی فراهم بدون اینکه بچه ها بفهمن که پدر مادر ها چقدر دارن زحمت می کشن؟واقعا اگر می دونین بهم بگین؟ولی یک چیزی را بعد از تمام این قضایا می دونم وآن اینکه من باید در موقع مناسب یک جوری دوستم را متوجه اشتباهش بکنم حتی اگر از دست من ناراحت بشه.چون من برای دوستیمون وبرای هر لحظه ای که با هم بودیم گشتیم یا سر یک سفره غذا خوردیم واقعا ارزش قائلم.به خودم قول میدم که در این زمینه تمام تلاشم را بکنم خواه پند گیرد خواه ملال.
سراین قضیه من یک چیزی را خوب فهمیدم.خودم وخانمی وسه تفنگدار رو شناختم و خوشحالم که ما رگههایی از عقل واحترام در مغزمون جاریست وحداقل از این جهت از نسل هم سن وسال خودمون دستمون خیلی جلوتره مخصوصا دوستان واز این نظر واقعا دست
شخصیت خودشان با چند کلمه این قدر راحت بدون اینکه بدونن له می کنند که آدم گاهی از انسان بودن خودش هم خجالت می کشه.کاش این آدم دوست من نبود وکاش من دوستش نداشتم که اینقدر اذیت بشم برای این مسئله اون موقع می گفتم غریبه ست وبه خودش ربط داره ولی الان از عمق وجودم دارم می سوزم.(قضیه سر بد صحبت کردن یکی از دوستانم با استاد ترم قبل من بوده)چرا اینقدر انسان های دور وبرم دارن به مسائل مهم زندگی وبه حرمت هایی که بین انسانها وجود داره بی اهمیت می شن.واقعا چه چیزی باعث این مسئله شده؟آخه درد من همین یک آدم نیست خیلی های دیگه را هم در رابطه با این مسئله در اطرافم دیدم ولی دیروز این مسئله به وجودم رخنه کرد وآرامش منو واقعا بهم زد.وهمش دارم از دیروز تا حالا از خودم می پرسم چی باعث می شه که این انسان ها به سادگی حرمت ها رابشکنند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا چی؟شرایط خانوادگی؟فرهنگ خانوادگی؟شرایط سخت زندگی؟عدم ثبات؟زیادی محدود کردن بچه ها توسط پدر مادرها که بعد از جایی دیگه سر دربیاره؟یا شرایط خیلی فراهم بدون اینکه بچه ها بفهمن که پدر مادر ها چقدر دارن زحمت می کشن؟واقعا اگر می دونین بهم بگین؟ولی یک چیزی را بعد از تمام این قضایا می دونم وآن اینکه من باید در موقع مناسب یک جوری دوستم را متوجه اشتباهش بکنم حتی اگر از دست من ناراحت بشه.چون من برای دوستیمون وبرای هر لحظه ای که با هم بودیم گشتیم یا سر یک سفره غذا خوردیم واقعا ارزش قائلم.به خودم قول میدم که در این زمینه تمام تلاشم را بکنم خواه پند گیرد خواه ملال.
سراین قضیه من یک چیزی را خوب فهمیدم.خودم وخانمی وسه تفنگدار رو شناختم و خوشحالم که ما رگههایی از عقل واحترام در مغزمون جاریست وحداقل از این جهت از نسل هم سن وسال خودمون دستمون خیلی جلوتره مخصوصا دوستان واز این نظر واقعا دست
تمام پدر مادرهامون را برای تربیت ومراقبتمون میبوسم و خدا را به خاطر همچین نعمتی شکر می کنم.
************************************************************
************************************************************
هفتهایی بود که داشتم با خواهر جدیدی که تازه شش ماه است که وارد خانواده ما شده زندگی می کردم تازه داشتم احساس می کردم یک خواهر بزرگتر پیدا کردم وهر روز باهم می رفتیم گردش پیاده روی وخیلی این دوران بهمون خوش گذشت آخه اون یک آدم خوش صحبت با یک لهجه خیلی قشنگه که کمتر کسیه که از اون بدش بیاد ام 4 روزه که برگشته به دیار خودش دوریش خیلی برام سخته البته دعا می کنم این دفعه که بر میگرده دیگه کارش درست بشه بره سر خونه زندگیه خودش البته در مشهد ومن هر روز برم خونش خودم را بندازم.ودوباره با هم بریم گردش ودوباره بیاد برامون جک تعریف کنه ودوباره خنده اون خونمون را شاداب کنه تا اون هم علاوه برما راضی باشه ازتمام شرایطش.به امید هر چه زودتر رسیدن اون روز.
************ **************************************************
************ **************************************************
میدونین داشتم به چی فکر می کردم به اینکه واقعا چگونه دو انسان از دودنیای متفاوت بهم می رسند و باهم باعشق زندگیشون را
شروع می کنن ویک عده تا آخر عمرشان با خوبی وخوشی زندگی میکنن ویک عده دیگر یا به خاطر بچه هاشون میشینن زندگی می کنن یا از هم جدا می شن .واقعا جریان چیه اکثر اینا زندگیشون با خوبی وخوشی آغاز می شه همه اینا پیمان می بندن که تاآخر عمر در کنار هم زندگی کنند ؟پس چرا؟هنوز نمی تونم خیلی فلسفه این مسئله را درک کنم چون من هیچ وقت در شرایط اونها یعنی ازدواج قرار نگرفتم اما چند چیز را بر اساس موقعیت های خاص اجتماعی که برام پیش آمد میتونم بگم:
اولیش اینکه خیلی از اینها بدون کوچکترین شناخت با هم ازدواج می کنن و حالا یک عده شانسی اخلاقاشون با هم جور در میاد وبا هم زندگی خوبی را می کنن عدهای دیگر هم بدبخت می شن.شاید اگر اینها دو روز با هم راه می رفتن می فهمیدن که مال دودنیای متفاوت هستند که کوچکترین وجه مشترکی باهم نداره
عدهای دیگر باهم بیرون هم می رن از همدیگر هم شناخت پیدامی کنن ولی به خاطر توقعات بالاشون از همدیگه با دو تا توهین به همدیکه از هم جدا می شن.متاسفانه این عده که شامل خیلی از جوانای امروز ما می شه که شاید من یکی از آنها باشم.فکر میکنن قرار است که از روز اولی که میرن سر خونه زندگیشون مثل دوران نامزدی همه چی زیبا باشه که البته می تونه باشه وهمان طورکه توی خونه پدر مادر به حرفشون می کردن وهمه چیز آماده وهمیشه بهشون چشم می گفتن الن هم همینگونه باشد وچیزی به نام گذشت در اول زندگی خیلی دیر براشون معنا پیدا می کنه وبرای اینکه می خوان مثل بچگیاشون حرف خودشون به کرسی بنشینه اما دقیقا این لحظه ای است که آدما نمی دونن که دارن زندگیشون را از هم می پاشن چون من فکر میکنم برای عقاید خودشون بیشتر از زندگیشون ارزش واهمیت قائلن اگر اینها در زندگیشون برای هر عقیدهای الویت بندی بکنن شاید هیچ وقت مشکل پیدا نکن.شاید اونها بعضیشون هم همون حرمتی که بهتون گفتم برای خودشون وزندگیشون قائل نبودن همون حرمتی که پدرمادرمون برای همه چیز قائل بودن؟البه این به عینه برای من ثابت شده .
اما مایی که این وسط این مسائل را میدونیم واقعا وظیفمون نسبت به زندگی آیندمون وتربیت خودمون برای یک زندگی بهتر چیه ؟چطوری می تونیم واقعا خودمون رابا پایه واساسی که از قبل داریم محکم کنیم واز خودمون انسانی بسازیم که واقا بتونه تمام این مسائل را عملی کنه.چگونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اولیش اینکه خیلی از اینها بدون کوچکترین شناخت با هم ازدواج می کنن و حالا یک عده شانسی اخلاقاشون با هم جور در میاد وبا هم زندگی خوبی را می کنن عدهای دیگر هم بدبخت می شن.شاید اگر اینها دو روز با هم راه می رفتن می فهمیدن که مال دودنیای متفاوت هستند که کوچکترین وجه مشترکی باهم نداره
عدهای دیگر باهم بیرون هم می رن از همدیگر هم شناخت پیدامی کنن ولی به خاطر توقعات بالاشون از همدیگه با دو تا توهین به همدیکه از هم جدا می شن.متاسفانه این عده که شامل خیلی از جوانای امروز ما می شه که شاید من یکی از آنها باشم.فکر میکنن قرار است که از روز اولی که میرن سر خونه زندگیشون مثل دوران نامزدی همه چی زیبا باشه که البته می تونه باشه وهمان طورکه توی خونه پدر مادر به حرفشون می کردن وهمه چیز آماده وهمیشه بهشون چشم می گفتن الن هم همینگونه باشد وچیزی به نام گذشت در اول زندگی خیلی دیر براشون معنا پیدا می کنه وبرای اینکه می خوان مثل بچگیاشون حرف خودشون به کرسی بنشینه اما دقیقا این لحظه ای است که آدما نمی دونن که دارن زندگیشون را از هم می پاشن چون من فکر میکنم برای عقاید خودشون بیشتر از زندگیشون ارزش واهمیت قائلن اگر اینها در زندگیشون برای هر عقیدهای الویت بندی بکنن شاید هیچ وقت مشکل پیدا نکن.شاید اونها بعضیشون هم همون حرمتی که بهتون گفتم برای خودشون وزندگیشون قائل نبودن همون حرمتی که پدرمادرمون برای همه چیز قائل بودن؟البه این به عینه برای من ثابت شده .
اما مایی که این وسط این مسائل را میدونیم واقعا وظیفمون نسبت به زندگی آیندمون وتربیت خودمون برای یک زندگی بهتر چیه ؟چطوری می تونیم واقعا خودمون رابا پایه واساسی که از قبل داریم محکم کنیم واز خودمون انسانی بسازیم که واقا بتونه تمام این مسائل را عملی کنه.چگونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟