Friday, December 31, 2004

دوست

نمی دونم امسال اینقدر متفاوت است یا من تازگی ها بیشتر به اطرافم بیشتر توجه می کنم که احساس می کنم اینقدر اتفاق می افته .بهر حال امروز هم از اونروزهای پر ماجرابود.که خیلی چیز ها را به من آموخت..راستش ماشینم خراب شد وچند تا از همکلاسی هایم به کمکم آمدند وهمین باعث شد تا حدودی به غرورم بر بخورد وکلی در روز خودم را ملامت کنم.اولش به هر جای مسئله که نگاه می کردم مشکلی نمی دیدم و ماشین هم که درست شده پس چرا من بی اختیار ناراحت بودم.واقعا من از چی احساس ناراحتی می کردم.ودائم به خودم گیر می دادم که یک بی دقتی تو باعث شد چنین اتفاقی بیافته .اما این مسئله واقعا خاصی نبود .یک باطری خالی شدن ساده!؟؟؟؟؟؟؟اما بالاخره فهمیدم. البته به لطف چند تا از بچه ها .فهمیدم که اول از همه از دست خودم ناراحت شدم چون 1.بیدقتی کرده بودم چراغ ماشین را روشن گذاشته بودم2.یک سری کارهای عادی ماشین را بلد نبودم البته به اعتقاد دوستان اگر هم بلد باشم نباید من به باطری ماشین دست بزنم.اما در زندگی انسان فرق نمی کنه مرد یا زن باشه باید همه فوت وفن های زندگی را بلد باشه.این را از پدرو مادرم وزندگی آنها یاد گرفتم و همیشه سعی کردم عملی کنم وتا حدودی به نظر خودم موفق عمل کردما در مورد ماشین وفوت .وفن هایش سهل انگاری کردم.
چون من خیلی ناراحت بودم دوستانم خیلی سعی کردن در ابتدا خیلی من را دلداری دهند اما چون موثر واقع نشد تصمیم گرفتن درباره این مسئله ای که اینقدر من اون را بزرگ کره بودم با من صحبت کنند .من به این سه دوستم همیشه می گویم سه تفنگدار.نمیدونم چرا همچین اسمی براشون گذاشتم شاید به خاطر صمیمیتشون ولی در خانواده ما اونها ر
به همین نام می شناسن.بهر حال نتیجه صحبتهای یکی از آنها یک مسئله را برای من یادآوری کرد وآن اینکه انسان ها به هم احتیاج دارند وهمون طوری که من دوست دارم به دیگران کمک کنم دیگران هم در مواقع لزوم اگر به من کمک کنند غرور من خدشه دار نخواهد شد بهر حال این برای من توسط یک دوست خوب یادآوری شد اما هنوز به این مسله اعتقاددارم که با وجود اینکه انسانها می توانند از هم کمک بگیرند اما باید آدما اینقدر سعی خودشون را بکنند که تا جایی که امکان دارد کارهاشون را خودشون بکنند ودر ضروری ترین مواقع کاری ودر مسائل روحی از دیگران کمک بگیرند شاید خیلی بهتر باشد.بهر حال این نظر منه.اگر شما نظر دیگری دارید خوشحال می شم بشنوم
یک مطلپ دیگر هم یاد گرفتم از شخصیت هر کس به اندازه خودش انتظار داشته باشم.
*******************************
من چون خواهر نداشتم همیشه هر کدوم از دوستام برام یک خواهر محسوب می شدند و واقعا همیشه سعی می کردم مثل یک خواهر با آنها رفتار کنم ولی حالا که بزرگتر شدم فهمیدم که خواهر آدم واقعا با دوست آدم خیلی فرق می کنه.خواهر مثل برادر برای من دلسوزی میکنه واز ته قلب برام کار میکنه.حالا فهمیدم هر کسی جای خودش راداره.خواهر به جای خودش ودوست جای خودش اما به یک چیزمطمئنم واون اینکه من دوتا خواهر واقعی دارم که امیدوارم من هم تونسته باشم برای اونها خواهری کنم یک خواهری که هر جای دنیا که برند وهر سنی که برسن بازم خواهرمنمیدونید اونها کیندمن اسم اونها را گذاشتم:خانمی و بانو.
. راستی دونفر دیگه را هم فراموش کردم واون هم دو خانم های برادرام که اونها هم همیشه برام خواهری کردن وصحبت کردن وبودن با آنها واقعا به آدم حال وهوای یک خواهر خوب را می دهد.

No comments: