نمی دونم امسال اینقدر متفاوت است یا من تازگی ها بیشتر به اطرافم بیشتر توجه می کنم که احساس می کنم اینقدر اتفاق می افته .بهر حال امروز هم از اونروزهای پر ماجرابود.که خیلی چیز ها را به من آموخت..راستش ماشینم خراب شد وچند تا از همکلاسی هایم به کمکم آمدند وهمین باعث شد تا حدودی به غرورم بر بخورد وکلی در روز خودم را ملامت کنم.اولش به هر جای مسئله که نگاه می کردم مشکلی نمی دیدم و ماشین هم که درست شده پس چرا من بی اختیار ناراحت بودم.واقعا من از چی احساس ناراحتی می کردم.ودائم به خودم گیر می دادم که یک بی دقتی تو باعث شد چنین اتفاقی بیافته .اما این مسئله واقعا خاصی نبود .یک باطری خالی شدن ساده!؟؟؟؟؟؟؟اما بالاخره فهمیدم. البته به لطف چند تا از بچه ها .فهمیدم که اول از همه از دست خودم ناراحت شدم چون 1.بیدقتی کرده بودم چراغ ماشین را روشن گذاشته بودم2.یک سری کارهای عادی ماشین را بلد نبودم البته به اعتقاد دوستان اگر هم بلد باشم نباید من به باطری ماشین دست بزنم.اما در زندگی انسان فرق نمی کنه مرد یا زن باشه باید همه فوت وفن های زندگی را بلد باشه.این را از پدرو مادرم وزندگی آنها یاد گرفتم و همیشه سعی کردم عملی کنم وتا حدودی به نظر خودم موفق عمل کردما در مورد ماشین وفوت .وفن هایش سهل انگاری کردم.
چون من خیلی ناراحت بودم دوستانم خیلی سعی کردن در ابتدا خیلی من را دلداری دهند اما چون موثر واقع نشد تصمیم گرفتن درباره این مسئله ای که اینقدر من اون را بزرگ کره بودم با من صحبت کنند .من به این سه دوستم همیشه می گویم سه تفنگدار.نمیدونم چرا همچین اسمی براشون گذاشتم شاید به خاطر صمیمیتشون ولی در خانواده ما اونها ر
به همین نام می شناسن.بهر حال نتیجه صحبتهای یکی از آنها یک مسئله را برای من یادآوری کرد وآن اینکه انسان ها به هم احتیاج دارند وهمون طوری که من دوست دارم به دیگران کمک کنم دیگران هم در مواقع لزوم اگر به من کمک کنند غرور من خدشه دار نخواهد شد بهر حال این برای من توسط یک دوست خوب یادآوری شد اما هنوز به این مسله اعتقاددارم که با وجود اینکه انسانها می توانند از هم کمک بگیرند اما باید آدما اینقدر سعی خودشون را بکنند که تا جایی که امکان دارد کارهاشون را خودشون بکنند ودر ضروری ترین مواقع کاری ودر مسائل روحی از دیگران کمک بگیرند شاید خیلی بهتر باشد.بهر حال این نظر منه.اگر شما نظر دیگری دارید خوشحال می شم بشنوم
یک مطلپ دیگر هم یاد گرفتم از شخصیت هر کس به اندازه خودش انتظار داشته باشم.
*******************************
من چون خواهر نداشتم همیشه هر کدوم از دوستام برام یک خواهر محسوب می شدند و واقعا همیشه سعی می کردم مثل یک خواهر با آنها رفتار کنم ولی حالا که بزرگتر شدم فهمیدم که خواهر آدم واقعا با دوست آدم خیلی فرق می کنه.خواهر مثل برادر برای من دلسوزی میکنه واز ته قلب برام کار میکنه.حالا فهمیدم هر کسی جای خودش راداره.خواهر به جای خودش ودوست جای خودش اما به یک چیزمطمئنم واون اینکه من دوتا خواهر واقعی دارم که امیدوارم من هم تونسته باشم برای اونها خواهری کنم یک خواهری که هر جای دنیا که برند وهر سنی که برسن بازم خواهرمنمیدونید اونها کیندمن اسم اونها را گذاشتم:خانمی و بانو.
. راستی دونفر دیگه را هم فراموش کردم واون هم دو خانم های برادرام که اونها هم همیشه برام خواهری کردن وصحبت کردن وبودن با آنها واقعا به آدم حال وهوای یک خواهر خوب را می دهد.
Friday, December 31, 2004
Monday, December 27, 2004
نسیمی از دیار آشتی
نسیمی از دیار آشتی
باری اگر روزی کسی ازمن بپرسد
(ندی که در روی زمین بودی چه کردی؟
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان وخندان برمی افزارم سرم را
آنگاه می گویم که:بذری (نوفشانده)ست
تا بشکفد تا بردهدبسیار مانده ست
در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چار سوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم شبی صدبار مردم
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد می کرد
ایمان به انسان شبچراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود
تنها سلاح من درین میدان سخن بود
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دوسر سوخت
برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی:
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت
شب های بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنیها
شاید که توفانی گران بایست می بود
تا بر کند بنیان این اهریمنی ها
پیران پیش ازما نصیحت وار گفتند:
دیرست....دیرست
تاریکی روح زمین را
نیرویی صد چون ما ندایی در کویرست
نوحی دیگر می باید وتوفان دیگر
دنیای دیگر باید ساخت
وز نو در آن اتسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد
در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد!
روز تولدم یک دوست کوچک بهم یک کتاب شعر فریدون مشیری هدیه داد که منم از آنجا که خاطرات زیادی از شعرهای این شاعر دارم این کتاب را تقریبا در عرض دو روز شعراش رو تموم کردم اما شعر اولیش دائم تو ذهنم از آن زمان ذوق ذوق می زد دیروز رفتم و دوباره این شعر رو خوندم وفهمیدم علت تاثیر این شعر را روی خودم.
برای اینکه این شعر دقیقا تفکر والگوی آرمان گرایانه ذهن من در تمام این سالها بوده و بعد از مدتها احساس کردم یک شکل کلی تری از زندگیم رو جلوی چشمم دارم می بینم.
******
(ندی که در روی زمین بودی چه کردی؟
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان وخندان برمی افزارم سرم را
آنگاه می گویم که:بذری (نوفشانده)ست
تا بشکفد تا بردهدبسیار مانده ست
در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چار سوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم شبی صدبار مردم
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد می کرد
ایمان به انسان شبچراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود
تنها سلاح من درین میدان سخن بود
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دوسر سوخت
برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی:
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت
شب های بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنیها
شاید که توفانی گران بایست می بود
تا بر کند بنیان این اهریمنی ها
پیران پیش ازما نصیحت وار گفتند:
دیرست....دیرست
تاریکی روح زمین را
نیرویی صد چون ما ندایی در کویرست
نوحی دیگر می باید وتوفان دیگر
دنیای دیگر باید ساخت
وز نو در آن اتسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد
در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد!
روز تولدم یک دوست کوچک بهم یک کتاب شعر فریدون مشیری هدیه داد که منم از آنجا که خاطرات زیادی از شعرهای این شاعر دارم این کتاب را تقریبا در عرض دو روز شعراش رو تموم کردم اما شعر اولیش دائم تو ذهنم از آن زمان ذوق ذوق می زد دیروز رفتم و دوباره این شعر رو خوندم وفهمیدم علت تاثیر این شعر را روی خودم.
برای اینکه این شعر دقیقا تفکر والگوی آرمان گرایانه ذهن من در تمام این سالها بوده و بعد از مدتها احساس کردم یک شکل کلی تری از زندگیم رو جلوی چشمم دارم می بینم.
******
تصمیم گرفتم یکم ذهنم را مرتب کنم وکمی منظم تر بنویسم البته این پستو یک بار دیگر هم نوشتم البته با یک شکل دیگر فهمیدم که باید دور بعد را جوری بهتر باید بنویسم.
دیروز روز خیلی خوبی بود روزی سراسر آرامش بعد از مدتها انقلاب ذهنی.دیروز با خانمی که صحبت می کردیم فهمیدیم یک علت آرامشون اینه که خیلی دوباره این زمان بوده که باعث شده ما یک سری بحران ها را پشت سر بگذاریم.دیروز فهمیدم که ما بعد از مدتها یاد گرفتیم چگونه با رفتارهای ناهماهنگ دوستانمون کنار بیایم وفهمیدیم که یاد گرفتیم با یک سازش دوست داشتنی با دوستانمون زندگی کنیم و به قول دوستی در هوای آدما نفس بکشیم واین شناخت چقدر برای ما زیبا بود.
***********************
دیروز داشتیم با خانمی بحث می کردیم درباره اینکه بیشتر آدما برای اینکه می ترسند از جمع ها طرد شوند خیلی از عقایدشون را پنهان می کنند یا کاملا یک جور دیگر جلوه میدهند وهمین باعث شده خودشون را گول بزنند وفکر کنن یک آدم دیگر هستن ولی خود واقعی شون چیز دیگری است.باورکنید در همین کارهای کوچک روز مره هم این مسئله را دارن شاید گاهی خودمون هم یکی از همین افراد هستیم اما مهم این است که حداقل سعی خودمون را کردیم که نباشیم وتا حدودی هم عملی اش کردیم .اتفاقا داشتیم درباره این مسئله بحث می کردیم که دوستی کتاب آلبرکامو {بیگانه} را آورد ودقیقا پشت جلدش همین مطالب را جور دیگری مطرح کرده بود.و چقدر خدا زیبا همه مسائل را باهم جور میکنه چرا این دختر واقعا روز دیگر این کتاب دستش نبود؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
*****************************
یک مدت بود که احساس میکردم زندگی کردنم خیلی عادتی شده وهر چیزی با اندکی تفاوت سر جای خودش است وتنها زیبایی لحظه هام در بودن با خانمی خلاصه می شد گر چه ظاهرا دغدغه هایم گاهی باعث می شد خیلی عادتی زندگی کردنم اذیتم نکند .اما دیروز با آمدن یک دوست پر انرژی یش ما این احساس از سرم پرید وفهمیدم من هم همین قدر پر انرژی وپرتلاش هستم وفقط این روزمرگی که باعث شده من این انرژی را به جنبش در نیاورم واغراق نیست اگر بگم کمی هم تنبلی همراش بوده.
به هر حال این دوست خوب شاید باعث شد که من دوباره قدر زنده بودن وزندگی کردن را بدانم ودوباره یک شارج دیگه ویک فرصت دیگه.
***************
دیشب بارون می آمد .من همراه با داداشم وخانم گلش رفتیم کلی پیاده روی در یک هوای پاک بارون خورده .راستش پریشب هم رفتیم اما اینقدر هوا سرد وخشک بود وما هم که احساس نمی کردم دارم نفس می کشم اما دیشب انگار یک جور همومون بارونی بودیم انگار بارون قصد کرده بود زندگی هممون را یک جوری خیس کنه.راستش پیشنهاد دویدن از طرف بچه ها وتا خونه مسابقه دو مرا به دوران زیبای کودکی برگردوند وبه روزهایی که با خانمی مثل دوتا خل دست در دست هم توی بهار میدویم وهیچ لحظاتی قشنگ تر از آن روزها نبود.
نمیدونم چرا اما همش فکر می کنم یک دوره دیگه از بلوغم را پشت سر گذاشتم ووارد بهار تازهای شدم وفکر میکنم دیروز یک بیت شعر بر اساس شرایط جوی به ذهن خانمی رسیده بود که فکرکنم همین پیام را می خواست به ما بگه وآن هم این بود که {باد ما را باخود خواهد برد} .به این احساسم کاملا اعتماد میکنم ومی گویم خانمی عیدت مبارک.
یک چیز را فراموش کردم که خیلی مهمه:خدایا شکرت برای این همه خوبی.خدایا من فراموشت نکردموهمه چیز را مدیون تو می دونم
دیروز روز خیلی خوبی بود روزی سراسر آرامش بعد از مدتها انقلاب ذهنی.دیروز با خانمی که صحبت می کردیم فهمیدیم یک علت آرامشون اینه که خیلی دوباره این زمان بوده که باعث شده ما یک سری بحران ها را پشت سر بگذاریم.دیروز فهمیدم که ما بعد از مدتها یاد گرفتیم چگونه با رفتارهای ناهماهنگ دوستانمون کنار بیایم وفهمیدیم که یاد گرفتیم با یک سازش دوست داشتنی با دوستانمون زندگی کنیم و به قول دوستی در هوای آدما نفس بکشیم واین شناخت چقدر برای ما زیبا بود.
***********************
دیروز داشتیم با خانمی بحث می کردیم درباره اینکه بیشتر آدما برای اینکه می ترسند از جمع ها طرد شوند خیلی از عقایدشون را پنهان می کنند یا کاملا یک جور دیگر جلوه میدهند وهمین باعث شده خودشون را گول بزنند وفکر کنن یک آدم دیگر هستن ولی خود واقعی شون چیز دیگری است.باورکنید در همین کارهای کوچک روز مره هم این مسئله را دارن شاید گاهی خودمون هم یکی از همین افراد هستیم اما مهم این است که حداقل سعی خودمون را کردیم که نباشیم وتا حدودی هم عملی اش کردیم .اتفاقا داشتیم درباره این مسئله بحث می کردیم که دوستی کتاب آلبرکامو {بیگانه} را آورد ودقیقا پشت جلدش همین مطالب را جور دیگری مطرح کرده بود.و چقدر خدا زیبا همه مسائل را باهم جور میکنه چرا این دختر واقعا روز دیگر این کتاب دستش نبود؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
*****************************
یک مدت بود که احساس میکردم زندگی کردنم خیلی عادتی شده وهر چیزی با اندکی تفاوت سر جای خودش است وتنها زیبایی لحظه هام در بودن با خانمی خلاصه می شد گر چه ظاهرا دغدغه هایم گاهی باعث می شد خیلی عادتی زندگی کردنم اذیتم نکند .اما دیروز با آمدن یک دوست پر انرژی یش ما این احساس از سرم پرید وفهمیدم من هم همین قدر پر انرژی وپرتلاش هستم وفقط این روزمرگی که باعث شده من این انرژی را به جنبش در نیاورم واغراق نیست اگر بگم کمی هم تنبلی همراش بوده.
به هر حال این دوست خوب شاید باعث شد که من دوباره قدر زنده بودن وزندگی کردن را بدانم ودوباره یک شارج دیگه ویک فرصت دیگه.
***************
دیشب بارون می آمد .من همراه با داداشم وخانم گلش رفتیم کلی پیاده روی در یک هوای پاک بارون خورده .راستش پریشب هم رفتیم اما اینقدر هوا سرد وخشک بود وما هم که احساس نمی کردم دارم نفس می کشم اما دیشب انگار یک جور همومون بارونی بودیم انگار بارون قصد کرده بود زندگی هممون را یک جوری خیس کنه.راستش پیشنهاد دویدن از طرف بچه ها وتا خونه مسابقه دو مرا به دوران زیبای کودکی برگردوند وبه روزهایی که با خانمی مثل دوتا خل دست در دست هم توی بهار میدویم وهیچ لحظاتی قشنگ تر از آن روزها نبود.
نمیدونم چرا اما همش فکر می کنم یک دوره دیگه از بلوغم را پشت سر گذاشتم ووارد بهار تازهای شدم وفکر میکنم دیروز یک بیت شعر بر اساس شرایط جوی به ذهن خانمی رسیده بود که فکرکنم همین پیام را می خواست به ما بگه وآن هم این بود که {باد ما را باخود خواهد برد} .به این احساسم کاملا اعتماد میکنم ومی گویم خانمی عیدت مبارک.
یک چیز را فراموش کردم که خیلی مهمه:خدایا شکرت برای این همه خوبی.خدایا من فراموشت نکردموهمه چیز را مدیون تو می دونم
یادداشت اول
می دونید تشویق بهترین دوستم باعث شد من شروع کنم.آغاز کردم چون احساس کردم مثل همیشه هم پایه هم باشیم .چون می خواستم یک بار دیگه یک کارجدید را با هم شروع کنیم.و این را به فال نیک می گیریم برای یک نوع زندگی پربار جدید فقط از خدا می خوام ما را یاری کند که وبلاگمون را روز ب روز پربارتر کنیم ودر آینده نزدیک بتوانیم با طرح خودمون وارد وبلاگ بشویم وروزی بشود که خوانندگان وباگ هایمان به جوان های سراسر جهان گسترش پیدا کند.البته چون هردوتامون می خواهیم که این طور شود مطمئنم سعی خودمون را می کنیم.به امید آن روز
چیزهای تازه
چیزهای تازه
این چند روز اینقدر چیزهای تازه یادگرفتم و اینقدر جناب زندگی چیزی به من یاد داد که کم کم داره سرم سوت می کشه.تازه فهمیدم خیلی سخت گیری های پدر مادرم برای چی بوده وتازه فهمیدم که فرق من با دخترهای دیگه چیه ,تازه فهمیدم که فرق روابط اجتماعی و با خیلی از روابط نادرست چیه,تازه فهمیدم باید به چه کسانی اعتماد کنم واز چه کسانی تا جایی که میتوانم دوری کنم.البته من همه این چیزها را فقط شنیده بودم اما انگار دوست داشتم یک جور تجربه هم خودم داشته باشم.فقط این را احساس می کنم که از یک خواب زمستانی بیدار شدم.درس قدیمی که از زندگی گرفته بودم این بود که نباید غیر خودم از کسی ایراد بگیرم وسعی کرده بودم عمل کنم اما فقط فکر می کردم عمل کردم من امروز به واقع فهمیدم که خودم را نشناختم و از خودم به عنوان یک انسان صبور وگاهی اوقات منطقی احساس می کردم اما ظا هرا اصلا در مقابل خانوادهام وچیزی که خلاف میلم است صبور نیستم ودر مقابل خانواده وگاهی دوستانم خیلی تند رفتار می کنم البته مهم این است که فهمیدم وباید سعی کنم از این به بعد اشتباهات خودم را بیشتر قبول کنم ودر مقابل دیگران شنواتر عمل کنم یعنی بیشتر حرف گوش کن باشم تا دنبال توجیه ودفاع.به خودم قول میدهم از امروز بهتر شوم.امروز تصمیم گرفتم سایتم را شروع کنم.راستش را بخواهید قرار است ما یعنی من وخانمی(صمیمی ترین دوستم) یک سایت فر هنگی وهنری واجتماعی را از دو ماه پیش شروع کنیم که قرار شد طرحش را من بکشم.امروز همان طور که از پنشنبه به خودم قول داده بودم که این هفته باید دوباره یک دانشجوی فعال شوم وبه زندگی پر تلاش بعداز 6 ماه حداقل دوری به خاطر یک سری بحران های احساسی که داشتم دور افتاده بودم از درس وکار دوباره باز گشتم.امروز آغازی دوباره بود وچقدر لذت بخش وهیجان انگیز است
این چند روز اینقدر چیزهای تازه یادگرفتم و اینقدر جناب زندگی چیزی به من یاد داد که کم کم داره سرم سوت می کشه.تازه فهمیدم خیلی سخت گیری های پدر مادرم برای چی بوده وتازه فهمیدم که فرق من با دخترهای دیگه چیه ,تازه فهمیدم که فرق روابط اجتماعی و با خیلی از روابط نادرست چیه,تازه فهمیدم باید به چه کسانی اعتماد کنم واز چه کسانی تا جایی که میتوانم دوری کنم.البته من همه این چیزها را فقط شنیده بودم اما انگار دوست داشتم یک جور تجربه هم خودم داشته باشم.فقط این را احساس می کنم که از یک خواب زمستانی بیدار شدم.درس قدیمی که از زندگی گرفته بودم این بود که نباید غیر خودم از کسی ایراد بگیرم وسعی کرده بودم عمل کنم اما فقط فکر می کردم عمل کردم من امروز به واقع فهمیدم که خودم را نشناختم و از خودم به عنوان یک انسان صبور وگاهی اوقات منطقی احساس می کردم اما ظا هرا اصلا در مقابل خانوادهام وچیزی که خلاف میلم است صبور نیستم ودر مقابل خانواده وگاهی دوستانم خیلی تند رفتار می کنم البته مهم این است که فهمیدم وباید سعی کنم از این به بعد اشتباهات خودم را بیشتر قبول کنم ودر مقابل دیگران شنواتر عمل کنم یعنی بیشتر حرف گوش کن باشم تا دنبال توجیه ودفاع.به خودم قول میدهم از امروز بهتر شوم.امروز تصمیم گرفتم سایتم را شروع کنم.راستش را بخواهید قرار است ما یعنی من وخانمی(صمیمی ترین دوستم) یک سایت فر هنگی وهنری واجتماعی را از دو ماه پیش شروع کنیم که قرار شد طرحش را من بکشم.امروز همان طور که از پنشنبه به خودم قول داده بودم که این هفته باید دوباره یک دانشجوی فعال شوم وبه زندگی پر تلاش بعداز 6 ماه حداقل دوری به خاطر یک سری بحران های احساسی که داشتم دور افتاده بودم از درس وکار دوباره باز گشتم.امروز آغازی دوباره بود وچقدر لذت بخش وهیجان انگیز است
Subscribe to:
Posts (Atom)