Friday, September 28, 2007

پنجشنبه ای خاطره انگیز


از اونجایی که من از روز اول ماه رمضون روزه گرفته بودم و کمی خسته شده بودم و از این طرفم کمی حالت سرما خوردگی داشتم.دیشب تصمیم گرفتم که پنجشنبه رو روزه نگیرم اتفاقا دو تاخانم همکار شرکتمم یعنی پرستو وشیما هم گفتن ما هم روزه نمی گیریم فردا رو.آقا صبح من بلند شدم رفتم شرکت سرراه هم گفتم یک بسته پفک هندی از زیست خاور بگیریم و ببرم شرکت سرخ کنم.خلاصه وارد شرکت که شدم دیدم بچه ها یک املت خیلی خوشگل درست کردن و سفره پهن کردن فقط منظر منن.بعد صرف صبحانه چشمتون روز بد نبینه که من رفتم این پفک هندیا رو سرخ کردم البته نصفشم سوزوندم ونصفشم آوردم خونه که تو خونه درست کنم.کلی تمام طبقه ماروبوی روغن سوخته پرکرده بود.حالا چه کنیم وچه نکنیم ؟اول که پرستو تمام ظرفاشو شست وشیما رفت آشغالشو انداخت تو شوتینگ طبقه.منم دستکش وپیشبند بستم ورفتم تو دستشویی بوی وایتکس راه انداختم که بوها بره وازاین ورم پنجره ها رو باز کردیم.می دونین مشکل سر مدیرعامل نبود مشکل سر مشتری بود که ساعت1.5قراربود بیاد.خلاصه بچه های دیگه هم شروع کردن به شیشه پاک کردنو وجاروکردن شرکت که کسی بویی از چیزی نبره و منو فرستادن کارهایی که همون روز باید به مدیرعامل تحویل میدادمو تموم کنم.خلاصه بالاخره یک مقدار بو رفت.وما موفق شدیم 1ساعتی بشنینیم به کارامون برسیم.از این ور مدیرعامل که رسید بهمون گفت بوی پلو مرغ میاد ماهم اصلا اگه بگی به روی خودمون بیاریم مدیونید!!!همون لحظه از شانس بدمونیادمون اومد که سیستما اشکال زدای نشه برای مشتری و کامپیوتری که برای دموی مشتری اصلا برنامه های مورد نظررو نداره مشتری مسئول مالی یکی از بزرگترین کارخونه دارای مشهد رسید.هممون به نوعی مسئول بودیم وداشتیم سکته می کردیم.بالاخره قرار شد دموی مشتری به جای اتاق مدرعامل توی سالن اصلی که ما نشتیم برگزار بشه.حالا تنها مشکل اینجا بود که مشکلای برطرف نشده سیستمو نباید مشتری می دید.مدیر عاملمون اون دوجای کوچکی جلوش باز کرد واشکال داشت گفت این قسمتو ما به به طور معمول غیرفعال می کنیم.و خوشبختانه مشتری چون با نظر مثبت اومده بود بعد یک سری صحبتا تصمیم به عقد قرارداد گرفت و قرار شد ما از شنبه برای نصب وپشتیبانی سیستماشون بریم.بعد رفتن مشتری منتظر اتفاق بعدی و سرزنش مدیرعامل بودیم که خوشبختانه یا بدبختانه سیستمی که من می شتم پشتش با دستکاری مدیرعامل یک لحظه خاموش شد وتا یک ربع روشن شد و ما واقعا فکرکریم اونم سوخت اما ایندفعه رو هم شانس آوردیم و بالخره راهی خونه هامون شدیم.

Sunday, September 23, 2007

بوی ماه مهر


حیاط دانشکده هنر تبریز-تابستان86

دانشکده... کلاس ...من ... استاد ... تابلو

تنها صداي پاي خودم : يک دودو دودو

روي کف کلاس چه آهنگ جالبي است!

يک ريتم بي خيال تر از من .. . چه تابلو!

خانم سکوت ! قصه ي شاه و کنيزک است

حالا رسيده ايم به بيت دويست و دو

من فکر مي کنم که چه از مولوي پرم !

مثل هميشه گم شده ام در خيال تو ...

يک شعر در تمام تنم وُول مي خورد

يک واژه مثل «مست» نه مثل «تلو تلو»

دارد تمام ذهن مرا مسخ مي کند

دارد تمام ذهن مرا اين ضمير «تو»...

اين که هنوز تازه تر از هر جوانه اي ست

تکرار مي شود ... نه که هر لحظه نو به نو

در من طلوع مي کند و شمس مي شود

«او» هشت قرن آمده تا شعر من جلو

«او» هشت قرن آمده تا شاعرش شوم

مهمان کند مرا به دو ليوان درخت مو !

«يک دست جام باده و دستي به زلف يار»

يک دو دودو دودو دودو يک دو دو دودو

http://www.s1001.com/monmj1.htm