دارم آخرین روزهای سفرم در تهران را می گذرونم .باورم نمیشه اما 1.5 ماه گذشت تا حالا بیشتر از دوهفته تهران نمونده بودم.راستش اولش اومدن به تهران کاملا برام دل بخواهی بود اما موندنم کاملا با شک وتردید.اما وقتی حال خانم برادرمو دیدم کلی مشتاق شدم که بمونم و از اوو کسری مراقبت کنم.راستش چون همیشه احساس می کردم خانم برادرم یک حق بزرگی به گردن من داره . تا حالاخیلی چیزها ازش یادگرفتم .همیشه خیلی دیدمو نسبت به زندگی و دنیای اطرافم روشن کرده.من ازش یادگرفتم که تو زندگی هر چقدر هم عاشق درس باشی هر چقدر هم توی این اجتماع پست ومقام داشته باشی نباید چشمتو رو ی محیط اطرافت و خونه خودت ومسئولیتهای شخصی خودت ببندی.باید همیشه به تک تک عناصر اطرافت .به افرادی که پیششون زندگی میکنی حتی وسایلی که ابزار زندگیتن کاملا توجه کنی.از او یادگرفتم که باید خودم همه کارمو بلد باشم وبر همه کارهام مسلط باشم تا بتونم یک مدیر خوب برای زندگیم باشم.از او یاد گرفتم هر محبتی را نباید کورکورانه کرد باید برای هر محبتت حداقل یک دلیل منطقی بیاری .باید فکرکنی که آیا محبتت برای اینه که خودت دوست داری این محبتو بهت بکنن یا نه واقعا برای کمک به طرف مقابلت انجام می دی .این خیلی نکته مهمیه که به نظرمن باید بهش فکرکرد.بهرحال این چندهفته من اینجا بودم درسته شاید برنامم دست خودم نبود صددرصد.اما در همین محدودیت ها ودلتنگی ها کلی چیزی یاد گرفتم.هم از برادرم هم از خانمش وآقا کسری گلم.
تصمیم های جدیدی برای زندگیم گرفتم.تصمیم گرفتم این 2 سال که از درسم مونده فقط درس بخونم و اگر خواستم کار هم بکنم در زمینه تحلیل و برنامه نویسی کارکنم وهمین چیزهایی که از قبل یاد گرفتم قوی کنم.در کنارش مقاله نویسی را شروع کنم.و زبان را .در واقع من این اطلاعات را بهرحال از قبل به نوعی بدست آوردم فقط باید کامل کنم.باید یادم بماند که من یک هدف مهم دارم و آن هم راه یابی به دانشگاه کاناداست البته باید در رسیدن به این هدف کوتاه مدت هدف اصلی که همان زندگی کردن است فراموش نکنم.من این 2.5 تقریبا هیچ کار مفیدی غیر ازخودسازی و جمع کردن انرژی نکردم تا بتونم این دو سال آینده رو درست زندگی کنم و به قول خودم نشون بدم به خودم که هنوز زنده ام با تمام سختیهایکه کشیدم توی این یک سال هنوز دارم نفس می کشم.
توی این چند وقت کلی سینما رفتم کلی گردش کردم چندتا تئاتر رفتم.در همه این لحظات با شیرین بانوی عزیزم بودم الان هم تبریزبا اون میرم.و می شه گفت این 2 ماه بااینکه از دوستای خوب مشهدم دور بودم اما یک دوست بچگی هام در تمام این لحظه ها با من بود.و کلی لحظات را باهم تجربه کردیم کلی مسائل احساسی رو باهم تحلیل کردیم ودقیقا بعد 10 سال دوباره تونستیم همون دوران باهم بودن را بازسازی کنیم درسته هیچ کدوممون دختر کوچولوی 10-11 ساله که غیر از کتاب ومدرسه وخانواده چیزی نمی دونن دیگه نیستیم .درسته هیچ کدوممون توی یک رشته حتی درس نخوندیم اما احساسات و افکار مشترکمون تمام این ثانیه ها رابرایمان زیبا می کرد.