سال نوام را با کافه شبانه( یک روزنامه اینترنتی)آغاز کردم.چه روزها و شبهایی به عشقش بیدار ماندم.اپیزود بعدی عروسی یک دوست خوبم بود که هنوز که هنوزه لحظه لحظه اون عروسی وشادیهاش یادمه.بعدیک شروع یک تلاش تازه با خانمی عزیزم برای یک پیکارسخت .لحظات باهم بودن.خواندن وخواندن وخواندن.اونروزا ما تا آخرین لحظاتم با هم بودیم.واقعا لحظات نابی بود هربار یادش می افتیم توی دلمون غنج می ره.و همزمان با آن لحظات یک غم بزرگ.ناگهان به سراغم آمد .رفتن مادربزرگ عزیزم درست در روز تولدم به دیاری دیگر.و از اون بدتر اینکه من نتونستم در روزهای آخر پیشش باشم وببینمش.خیلی لحظات سختی بود.من در لحظات مریضیش با تمام وجود براش دعا می کردم زجر نکشه بیشتر از این.وبالاخره رفت.و تنها یادش بود که تمام فضای منو پر می کرد ویک درخت گردو که چند سال پیش توی باغچمون کاشته بودو حالا تبدیل به یک درخت جوانی شده که ما گردوهاشو می خوردیم .قطعه بعدی قبول نشدن من در کنکور و از اون بدتر دور شدن من و خانمی از هم بود.اینو دیگه چه شکلی باید تحمل می کردیم.البته از طرفی هم من خیلی خوشحال بودم.خانمی عزیزم قبول شده بود.راستش این دوری رو برام خیلی راحتر کرده بود.
بالاخره رفتن خانم گلم به شمال زیبا و دوست داشتنی و کنار اومدن من با این وضعیت بعد از مدت زیادی و همزمان با اون دوستی بیشتر با خانم زیبا ی عزیز و شروع دوباره درس وتلاش و کوشش با یکدیگر.شاید اگراین دوست عزیز نبود من نمی تونستم این قبول نشدنو بپذیرم و یا درس خوندنو ادامه بدم.البته از تشویقها و امید دادن خانم گل و هشدارای آقای تلنگر نباید گذشت که ازدوتایشون متشکرم.وبعدشم که قبولی دانشگاه وبعد رفتن به اصفهان که روزهای اوج خوشحالی من بود و در بازگشت من از اصفهان خانم گلم هم برگشت.برگشت پیش من تا باز با هم روزهای قشنگی رو آغازکنیم وروزهای اوج زندگیمونو باهم بگذرونیم و دقیقا پشت سر این قضیه شیرین بانوم اومد و 3روزشاد و تکرار نشدنی در کناراو ودوستان هنرمندمون
حالا دیگر دانشگاه شروع شده بود ودوباره سر کلاس رفتن دوباره استاد وشاگردی.اینقدر دلم برای این روزهاتنگ شده بودم که چندتا چندتا میرفتم کلاسها رو. گرچه کارهای اداری ورفت وآمدها خیلی خستم می کرد اما دوباره بودن با خانم گل و سه دوست عزیزم واین جمع شدن دوبارمون اینقدر برایم لذت بخش بود که از خستگیهام یادم می رفت
وسط این قشنگیها و تجربه ها لحظات قشنگ دیگری هم بود که البته پر اضطراب و نگرانی بودآن هم لحظات بودن ودوباره فکر کردن به آقای عاشق بود.دلهره از این عشق! چقدر این عشق واقعی است؟چقدر باید بهش فکر کرد وبه کجا ختم می شد؟هر روز گیجتر از دیروز.
البته از اونجایی که من چیزهای قشنگ تری داشتم که بهشون فکر کنم کمتر به این مسئله فکر می کردم.ما آخر سالو داشتیم با کلاسای خبرنگاری به پایان می بردیم.باورم نمیشد اول یک سال با یک نشریه الکترونیکی و آخر سال با کلاس خبر نگاری و عکاسی خبری.وای اینگار داشت این خبر و خبرنگاری می گفتن تو بیا به سمت ما.باور کن این روزها با اینکه هنوز کاری برای این کلاسها نکردم ولی فکر این راه داره منو به شدت جلو می بره و بهم انرژی مثبت می ده.تازه خود محیط جهاد دانشگاهی و درختان کهنسالی که تازه جوونه زده بودن ویک کافه ساده اما باصفا در پیاده رو که کنار یک حوض آبی کوچک که یک فواره های خیلی قشنگ هم داشت به این شور وحال می افزود.
آخر سال ویک چهارشنبه سوری ناب.با جمع خانواده خانم گل عزیزم که تکتکشون برام عزیزن وجمع دوستای هنرمندمون.فکر کن چه لذتی داره از آتش پریدن ورقصیدنو وخوندن دور آتش وترقه هایی که همزمان زیر پاهات می ترکن.اونم بعداز سالها خونه نشینی در روز چهارشنبه سوری وبعداز دیدن فیلم اول جشنواره با همین نام
و حالا در آخرین روزهای سال با خرید و رنگ کردن وخونه تکونی و مهمونهایی که دارن قبل سال نو میان به استقبال سال نو میرم. .