شاید یکی دو هفته ای می شه که دلم وحشتناک بره و دوست دارم کلی چیزی براتون تعریف کنم حتما متوجه شدین که من چندوقته که زندگیم شده فقط کارو درس و کلاس.هم یک جورایی زندگی می کنم هم رسما چیزی از زندگی نمی فهمم.راستش گاهی احساس می کنم شدم مثل رباطی که همش در حال یادگیریه وتنها چیزی که براش مهم نیست احساسه.اما گاهی اینقدر این زندگی ماشینی بهم فشار میاره که واقعا از شدت ناراحتی احساس دیوانگی بهم دست می ده.می دونید با کارکردن مشکلی ندارم .کلی هم چیزی یادمی گیرم.از اینکه مفیدم راضیم.از اینکه کلی روابط اجتماعی جدید می بینم ناراضی نیستم.از اینکه کلی استقلال مالی کم کم بیدا می کنم.شخصیتی برای خودم هستم در اجتماع با تمام وجود راضیم.حتی از همکارانم اونقدر ناراضی نیستم اما با دو چیز خیلی مشکل دارم:یکی اینکه همکارای من همشون رشتشون حسابداریه نه کامبیوترومتاسفانه این حسابداری وحسابگری تو ذهنشون وروحشون درست جایگاهش مشخص نیست.می دونید اینکه آدما برای محبتهاشون برای کارشون حتی برای کارا و محبتهای دیگران حسابگری بکنن منو دیونه می کنه.اینکه کار می کنن که رئیس ازشون راضی باشه نه به خاطر هدف کاردرست انجام دادن منو واقعا عصبی می کنه.می دونی من یادگرفتم این مدت که حد قائل شدن با حسابگری واقعا متفاوته.فهمیدم که من روحا کارو برای درست انجام شدن می کنم نه برای کس خاصی .این مدت یک چیز دیگه هم خوب فهمیدم اینکه من اصلا از محیطهای اداری و ازاین همه نظمی که فقط اداشو در میارن نه رعایت اصولش حالم بهم می خوره .من یک محیط علمی رو خیلی بیشتر از این ترجیح می دهم.مطمئنم من اگر از این کار بیام بیرون یا سراغ هوش مصنوعی و مقاله نوشتن برای اون می رم یا اگر سراغ کار مهندسی برم سراغ نرم افزارهای مهندسی میرم نه نرم افزارای مالی.با یک عده مهندس سرکارداشتن مطمئنا هرچی باشه قابل درکتر از همکارای الان منه وشایدخیلی کمتر تحقیر می شی چون تو کامبیوتر توی یک سطح که کارکنی دیگه بحث بی سوادی باسوادی مطرح نیست بحث دانستن وندانستن مطرحه و این خیلی بهتر ازاینکه هرکسی یک چیزی می دونه و بدتر از اون اینکه از یک کامبیوتری توی این مملکت کارهای غیر از کارتخصصی خودش می خوان.و وقتی می گی تخصصم این نیست فکر می کنن بی سوادی.گرچه از نظرم واقعا مهم نیست از تحلیل نادرستشون از مسائله که آدموناراحت می کنه.باورکنین همین که ما یک رشته ایی می خونیم همینکه کارمونو درس انجام بدیم کافیه مهم نیست لقبی مثل مهندس دایم یانه.هیچ وقت باورم نمی شدآدما اینقدر بچگانه فکر کنن که به خاطر یک لقب که اصلا ملاک آدم بودن آدما نیست اینقدر دچار کمبود بشن. که چون آدما یک احساس کمبود بیخود دردرونشون دارن سعی می کنن ازتو هم ایراد بگیرن که خودشون کم نیارن.شایدم من خیلی عصبیم که اینطوری می گم اما باور کنید من تا حالا به کمتر کسی تو زندگیم اعتراض کردم و معتقدم که شاید اونها هم تو دلشون از من حرص می خورن.بهرحال من این رفتارو توی این مدت اتمام وجود احساس کردم .با تمام این حرفها میگن اول به خودم بعدم به شما:ادما متفاوتن.باید ما یاد بگیریم خوبیهاشونو یاد بگیریم وبا بدیهاشون سازگاری بیدا کنیم.گاهی هم لازمه غر بزنیم تا خالی شیم واین ناراحتی تودلمون تبدیل به کینه نشه.راستش این روزا تنهایی رو بیشتر تو زندگیم احساس می کنم واز اونجایی که خیلی درونگرا نیستم زیاد غر می زنم.شما ناراحت نشین.!!!
دومین چیزی که از کارم ناراضیم همین که از زندگی قدیمم که فقط گردش و درس ودوستی وزندگی بود خیلی دور افتادم.البته ذات ما آدما تنبلی رو بیشتر از هر چیز می بذیره.اما باور کنید آدمایی رومی شناسم که کار و درسشون با همه اما موفقتر از من عمل میکنن تازه ه گردشونم می رسندعا کنید منم بتونم اونطوری شم.. ممنون از حوصلتون